اعتماد

یک‌شنبه ۲۶ آذر

ه بعد از این‌که کلی با موهای من سر و کله زد و کُلی ژل مالی کرد: مدل موهات رو دوس دارم...
ه: تو چی؟ شکل جدید موهات رو دوس داری؟
من: یکی از مشکلاتی که من دارم اینه که نمی‌تونم تشخیص بدم آیا یه لباس، مدل مو، و ... به من میاد یا نه! مثلا خیلی وقت‌ها، وقتی آرایش‌گر، موهام رو کوتاه کرده می‌فهمم که قیافه‌ام تغییر کرده ولی نمی‌تونم تشخیص بدم که بهتر شده یا بدتر!
ه: واقعا!...
من: آره.. ولی من بهت اعتماد دارم... اگه تو می‌گی خوب شده حتما خوب شده دیگه:ي




دووشواری؟


جمعه ۱۷ آذر

۱-
دیروز ظهر، تو دانشکده، به مناسبت کریسمس، یه مهمونی گرفته بودن و همه‌ی دانشجوهای تحصیلات تکمیلی(!) توش دعوت بودن. مثل همیشه، ایرونی‌ها جمع شدن دور یه میز،‌ چینی‌ها جمع شدن دور دو تا میز (چون تعدادشون از یه میز بیشتر بود) و بقیه هم دور میزهای دیگه.

همیشه برام عجیب (و غیر قابل درکه) که چرا خیلی از ما ایرونی‌ها، تو این جور جمع‌ها، فقط با خودمون گپ می‌زنیم.

۲-
تو سایت، منتظر نشسته بودم که یکی از دانشجوها که قرار بود بیاد رو نمره‌ی تمرینش اعتراض کنه بیاد. یه دانشجوی کانادایی (با توجه به ظاهرش) اومد و رو کامپیوتری که تو ردیف جلوی من بود شروع کرد به گوگل‌ریدر خوندن. طبیعتاً تمام وبلاگ‌هایی که می‌خوند، انگلیسی بودن (در حالی که اکثر وبلاگ‌هایی که من می‌خونم فارسی هستن).

پ.ن. به نظر من که اصلا ۱، شبیه ۲ نیست!؟:ي

چی‌بگم!

چهارشنبه ۱ آذر

گوشی رو ورداشتم، م بود. احوال‌پرسی کرد و احوال‌پرسی کردم. در مورد درس و کار یکم صحبت کردیم...

من: ممنون که به یادم بودی زنگ زدی...
م: خواهش می‌کنم، ممنون که جواب دادی...
من: والا، من که کالرآی‌دی (شماره نما!) ندارم، نمی‌تونستم بفهمم تویی که بخوام جواب بدم یا ندم ...
م: ...

دوشواری؟


پنج‌شنبه ۲۵ آبان

 صبح شنبه داشتیم در مورد مشکلات و راه‌حل‌های احتمالی صحبت می‌کردیم... اگه الف بعد ب ولی شاید هم ج یا د و .... شنبه شب، وقتی رفتم تو رخت‌خواب پیش خودم فک کردم که زندگی الانم چقدر خوبه... کاش که زمان همین‌جا متوقف بشه.

 یک‌‌شنبه شب، تولد یکی از بچه‌ها بود. من ساعت ۵ از خونه در اومدم. هوا بارونی و تاریک بود. در این شهر کوفتی هم، که تقریبا هیچ کدوم از خیابون‌هاش چراغ ندارن (رسما اگه نور چراغ ماشین‌های گذری نباشه هیچ جا رو نمی‌بینی) تلاش می‌کردم کورمال کورمال، تو چاله‌های پر آب توی پیاده‌رو پا نذارم. آخرش ‌(طبق گفته‌ی حکیمانه‌ی یک بار جستی ملخک، دو بار جستی ملخک آخر به دستی ملخک) پام رفت تو یکی از چاله‌های آب. تمام کفش و جورابم خیس آب شد. پیش خودم گفتم که غلط کردم! کی می‌شه من از این شهر خراب‌شده، از این وضعیت دانشجویی خلاص شم برم.

 دو‌شنبه، تو کافه ویوز، ع و م رو دیدم. نشستیم یکم صحبت کردیم در مورد راه چاره‌های مشکلات و .... دوشنبه که می‌خواستم بخوابم دوباره برگشته بودم به همون حالت شنبه شب.


می‌چرخیم (۱)!

پنج‌شنبه ۱۸ آبان

نمی‌دونم فقط من این طوری هستم یا بقیه‌ی آدم‌ها هم نظرشون در مورد یه موضوع تغییر می‌کنه. نظر من در مورد بعضی چیزها تناوب داره! (از آره به نه و از نه به آره!). یک موردش اینه:

شاعر می‌فرماید: "هر کس از ظن خویش شد یار من.... از درون من نجست اسرار من"

۱- وقتی برای نخستین بار، این شعر رو خوندم کاملا به شاعر حق دادم که شکایت کنه.

۲- بعد از چند وقت، که داشتم دوباره به این شعر فکر می‌کردم به این نتیجه رسیدم که شاعر چه خودخواه بوده که نظر همه‌ی دوستاش رو حواله داده به کف پاش!.

۳- چند وقت بعد، به شاعر حق دادم که چرا باید خودش رو برای این که به نظر عموم مردم عادی برسه تغییر بده.

۴- پس از مدتی، نظرم عوض شد که حالا درسته که نباید حرف هر کسی رو گوش کرد ولی نباید اون‌قدر از جمع پرت بود که برای خوندن نظرت باید یه دوره‌ی تخصصی دید.

۵- نظرم دوباره عوض شد که آدم که برای همه زندگی نمی‌کنه، احتمالا آدم‌هایی پیدا می‌شن که براشون اون‌قدر ارزش داری که تلاش کنن دنیا را از دید تو ببین...

و این چرخش همچنان ادامه دارد!!

پ.ن. تصمیم گرفته بودم در پست ۲۲۲ام متوقف شم ولی دوباره چرخیدم!! (این ۲۲۳ امین مطلبمه)
 

واکنش


وقتی خونه‌ی/اتاق یه دختر رو می‌بینم که تمیز و مرتب هست، با خودم می‌گم:

-خوب! طرف دختره دیگه...

وقتی خونه‌ی/اتاق یه پسر که تنهایی زندگی می‌کنه رو می‌بینم که تمیز و مرتب هستش، با خودم می‌گم:

- خوب! طرف تنهایی زندگی می‌کنه دیگه...

وقتی خونه‌ی/اتاق دو تا هم‌خونه‌ای پسر رو می‌بینم که تمیز و مرتب هستش، با خودم می‌گم:

- خوب! این‌ها تمام وقت خونه نشستن بیرون نمیان مجبورن دیگه...

وقتی خونه‌ی/اتاق دو تا هم‌خونه‌ای پسر رو مثل من مدرسه میرن رو می‌بینم که تمیز و مرتب هستش، با خودم می‌گم:

- خوب! این‌ها رفتارشون یکم مثل سن بالاهاست، مجبورن دیگه...

چقدر دنیا از چشم من زیباست!!

پ.ن. نه این‌که خونه/اتاق من مرتب و تمیز نباشه!!

گفت‌گوی تمدن‌ها

شنبه ۲۹ مهر

ه (به یه مناسبتی) آب‌گوشت درست کرده بود.

ز: امیر! تو آب‌گوشت لیمو می‌ریزن؟
من: لیمو؟ لیمو عمانی منظورته؟
ز: آره
من: خوب آره دیگه!! مگه آب‌گوشت بدون لیمو عمانی هم می‌شه...
ز: ما نمی‌ریزیم...
من: شاید تُرک‌ها نمی‌ریزن...
من: ش! شما تو آب‌گوشت لیمو عمانی می‌ریزین؟
ش: نه... من تا مدت‌ها نمی‌دونستم تو آب‌گوشت لیمو عمانی می‌ریزن...

شرایط

سه‌شنبه ۱۷ مهر

من: ...
اون: باچه (همراه با ناراحتی و ناااز!)...
...
من: برای همینه که دوسِت دارم، چون شرایط منو درک می‌کنی...
اون: نه! تو نباید منو برای این که شرایطت‌و درک می‌کنم دوس داشته باشی...
اون: من چون تورو دوس دارم شرایطت‌و درک می‌کنم...

Missing a decade

سه‌شنبه ۴ مهر

صبح داشتم با آسانسور می‌رفتم پایین (که برم مدرسه). تو آسانسور، یه مرد میانسال بود:


Me: Morning!
Man: Morning! Going to work or school?
Me: Going to school.
Man: Where?
Me: SFU.
Man: Oh! I was attending SFU 30 years ago.
Me: Really! What was your major?
Man: Wait! I was going there 40 years ago!
Man: When you get old, you miss decades easily...

نیمه‌ی خالی لیوان

دو‌شنبه ۲۰ شهریور

سوار تاکسی (ون) شده بودم که از شهرک برم سیدخندان. تو راه، یه خانومی  خواست پیاده بشه و پرسید کرایه چنده؟ راننده گفت: ۸۵۰.

یه آقایی که کنار من نشسته بود، آروم گفت کرایه ۸۰۰ تومنه نه ۸۵۰.

موقع پیاده شدن، ۲۰۰۰ تومنی دادم به راننده. راننده به من ۱۱۰۰ تومن برگردوند:

من: تا چند دقیقه پیش که کرایه ۸۵۰ تومن بود، الان شده ۹۰۰ تومن؟
راننده: پول خورد نداشتم...
من: خوب، آقای محترم، می‌تونستی بگی پول خورد ندارم...*

*: البته راننده هیچ تلاشی هم نکرد که ۵۰ تومن بقیه رو به من برگردونه!!



من از دنیا چی می‌خوام؟

یک‌شنبه ۲۰ شهریور

دیشب، با یه گروه از دوست‌های قدیمی جمع شده بودیم یه جا... حرف زدیم/صحبت کردیم/بحث کردیم/مجادله کردیم.

هم گیک گیک کردیم، هم حرف اجتماعی زدیم، هم تحلیل سیاسی کردیم، حتی در مورد تخمین قیمت واقعی دلار (به صورت ریاضی) یه تلاش‌هایی کردیم.

وقتی دستت جوره، می‌تونی حال کنی حالا می‌خواد تو داتی باشه، یا می‌خواد تو دبستان باشه یا ...

حالا که وطن این قدر محکم نشسته سر جاش،
"کاش آدمی پاتقش رو همچون بنفشه‌ها، می‌شد با خود ببرد هر کجا که خواست"

اختلاف عقیده از نزدیک

جمعه ۱۷ شهریور

روز بازی استقلال -پرسپولیس بود، من رفته بودم میلاد نور که لباس بخرم. کارم یکم طول کشید و مسابقه شروع شد. وارد یک مغازه شدم سه تا فروشنده که همشون جوون‌‌های هم سن و سال خودم بودن داشتم فوتبال را می‌دیدن. زیر شیشه‌ی میز، یه عکس بزرگ از ناصر حجازی بود.

بازی با حمله‌ی پرسپولیس شروع شد. فروشنده‌ای که جلوی من، پشت عکس بود هیجان زده شد.

بازی همچنان با حمله‌ی پرسپولیس در جریان بود و فروشنده همین‌طور خوشحال.

من: شما طرفدار استقالی یا پرسپولیس؟
اون: پرسپولیس
من: پس عکس ناصرخان زیر میزت چی‌کار می‌کنه؟
اون (در حالی که به دوستش اشاره می‌کرد): دوستم/همکارم استقلالیه، ولی من و اون یکی دوستم پرسپولیسی هستیم.
دوستش:...

قلیون

شنبه ۱۱ شهریور

دیروز، ساعت ۶، با حمید رفته بودم یه سفره‌خونه‌ی سنتی. ما تنها کسانی بودیم که اون‌جا بودیم (در حالی که معمولا جمعه‌ها خیلی شلوغ بود).

ح: این‌ها با این کاراشون، کاسبیِ شما رو هم کساد کردن...

پیرمرد صاحب رستوران: مگه تا حالا نون زن و بچه‌ی منو اینا می‌دادن... اون خدایی که تا حالا نون ما رسونده بعد از این هم می‌رسونه...
چهارشنبه ۸ شهریور

دیروز رفته بودم کفش بخرم:

من: می‌تونم این کفش رو امتحان کنم؟
فروشنده: چه کفش خوبی انتخاب کردی! معلومه که جنس کفش‌ها رو خوب می‌شناسی؟
من: نه والا!! فقط شکل کفشه به نظرم خوب اومد...

و با ترس از این‌که دارم یه کفش بُنجل می‌خرم کفش رو پوشیدم*

* اگه South Park را دنبال می‌کنین می‌دونین چی می‌گم!

نیمه‌ی پر لیوان

یک‌شنبه ۵ شهریور

  من سال ۷۶،‌ با خودم قرار گذاشتم که تا جای ممکن، از خط عابر پیاده برای عبور از خیابون استفاده کنم و تا چراغ عابر سبز نشده، از خیابون عبور نکنم*.

  خیلی به ندرت پیش اومده، که من در مدتی که در ایران بودم/هستم بر خلاف این قرارم رفتار کنم. خیلی وقت‌ها پیش میومد که منتظر سبز شدن چراغ بودم، ولی ماشینی در حال رد شدن نبود و معمولا بقیه‌ی افرادی که مثل من منتظر سبز شدن چراغ بودن، در این موقعیت از خیابان رد می‌شدن.

  امروز، در چهار‌راه ولی‌عصر منتظر سبز شدن چراغ بودم (مدت چراغ سبز برای ماشین‌ها ۸۰ ثانیه بود). در این ۸۰ ثانیه، چندین بار چهار‌راه خالی از ماشین شد و هر بار تقریبا همه‌ی کسانی که منتظر بودن از خیابان رد شدن (البته خوب بعضی‌ها هم که از میون ماشین‌ها ویراژ می‌دادن و رد می‌شدن). در این مدت، متوجه یه پسر، یه دختر و آقای میان‌سال شدم که مثل من، ۸۰ ثانیه منتظر سبز شدن چراغ عابر وایسادن...

و اشک شوق در چشمانم جمع شد!!

*:من این تصمیم را برای خودم گرفتم و برای هیچ کس تبلیغ نکرده‌ام (قبل از امروز!).

عروسی (۱)

جمعه ۳ شهریور

من: پس امیرحسین هنوز با دوستای دوره‌ی دبیرستانش در تماس هست!
ح: آره، امیرحسین هر وقت میاد ساری، با من و م با هم می‌ریم بیرون...
...
ح: من امروز از ... اومدم، احتمالا امشب بعد از مراسم برگردم...
من: پس دَمِت گرم، خیلی مرام گذاشتی...
ح: این اسمش مرام نیست، مجرد بودنه!!

کار نیکو کردن از پُر کردن است!٬

سه‌شنبه ۱۷ مرداد

س: من ۵ ساله اینجا هستم....
من: پس Joan باید خیلی ناراحت باشه که داری می‌ری...
س: شاید! ولی اون دیگه عادت کرده چه‌جوری با این جور چیزا کنار بیاد!

picky or geek

یک‌شنبه ۱ مرداد

هشدار! اگه فهمیدین منظور من چی بوده، باید بهتون بگم:

Welcome to the Geek Community!

من: به من پول خورد نده! من اگه پول خورد داشته باشم صبحها که می‌رم سر کار، کافی (قهوه) می‌خورم.
ه: خوب می‌خوای برات یه قلک بخرم هر روز یه یک دلاری بندازی توش!
من: که بعد از یک سال ۳۰۰ دلار جمع کنم!؟
ه: چرا ۳۰۰ تا؟
من: پس چندتا؟
ه: خوب سال ۳۶۵ روزه!...
من: حالا من دارم سینتکس ارور* می‌گیرم**؟
ه: فقط خواستم بفهمی که وقتی سینکس ارور می‌گیری بقیه چه حسی دارن!

*: syntax error
**: من در این‌جا بین محکوم شدن به گیگ (geek) بودن و پیکی (picky) بودن، پیکی بودن را انتخاب کردم!!

Summer

On the bus, a middle-aged man, with a big smile, told me:

Him: You know I like summers, because of their Sun and....
Me: ... But I like summers because they let me wear shorts*! Then, I can place the book I am reading (and these days, my Kobo Vox) in my shorts' packet:P

*: Almost all the shorts I have, have big packets.

وضع حال ما!


۱- جسته‌ایم ما یافت می‌نشود.....آن چه یافت می‌نشود، آنم آرزوست.

۲- در ناامیدی بسی امید است.....پایان شب سیه سپید است.

۳- جوینده یابنده بود!

اولین کار در جزیره!

پنج‌شنبه ۱ تیر

داشتم با یکی از بچه‌ها چت می‌کردم. داشت به پنگلیش تایپ می‌کرد. یه جا نوشت:

یشقهعسا ذشظهشساخ یلث دثئهساث لعسا یشی ثدلاشی لاشئث

متن چت به شکل زیر ادامه پیدا کرد:

من: یشقهعسا که داریوش‌ه
اون: آره
من: بعضیاشو
اون: ای‌ول!
من: دیگه
اون: بچه رو گذاشتم سر کار.... خوره‌ی مساله‌ای تو ها!!‌:P
اون: یعنی یه کتاب مساله بدن دستت تو یه جزیره تنها، می‌شینی اول حلشون می‌کنی بعد دنبال جا و غذا می‌گردی:)))
من: از کجا فهمیدی!!:ي

کار ما، کار اون‌ها


با بچه‌های شرکتی که توش اینترن‌شیپ می‌رم رفته بودیم قایق‌سواری روی امواج خروشان.


کتی، یکی از کارمندان گروهی بود که قایق‌سواری را مدیریت می‌کردند. کتی کارش این بود که با ماشین در مسیر رودخانه، با ماشین میومد و در چند جای مشخص، چک می‌کرد که قایق‌ها و مسافرها سالم هستن یا نه...

همون اول که کارشو برام تعریف کرد به نظرم خیلی یک‌نواخت و خسته‌کننده اومد. فقط برای این‌که یه موضوعی برای حرف زدن داشته باشیم پرسیدم:

Me: How do you like your job?
C: I love it… it is fun! I see many different people … I am working in the middle of forest…  I love the sound of river…

شاید هم خودش می‌دونست که کارش چقدر یک‌نواخت و کسل‌کننده هست. یه بار وسط حرفاش گفت:
 
C:  ...that's the price I have to pay to work in this environment...

از من پرسید:

C: So, your company is developing games for iPhone,… All of you should have an iPhone, then!
Me: Not really! May be less than half of the company are using iPhone… I am using an android phone...
C: yeah! I heard a lot of good stuff about Android, ...
Me: (I started talking about why iPhone is not a good choice… discuss its price, … its limitations, etc)
C: You hate Apple and you are working for it

من حس و حال توضیح دادن این موضوع را که من برای اپل کار نمی‌کنم را نداشتم  (این که بگم این کاری که من می‌کنم می‌تونست رو هر گوشی‌ای دیگه‌ای پیاده بشه و ...). ولی این صحبت من را به این فکر انداخت که:

"احتمالا دانشمندها، مهندس‌ها و دکترهایی که در تولید سلاح‌هایی که به منجر به کشته شدن آدم‌ها (بی‌گناه) می‌شن دست دارن هم توجیهی شبیه توجیه من دارن!"

گیک حال بهم زن منم یا تو*

شنبه ۲۰ خرداد

در این پست دو تا "ن" وجود داره (مواظب باشین گیج نشین!)

شب خونه‌ی یکی از بچه‌ها مهمون بودیم.

پ: داری به کی اس‌ام‌اس می‌دی؟
من: به ن! یه معما بهش دادم توش گیر کرده!!
پ: تو و ن، هر دو تاتون گیک‌های حال بهم زن هستین! (با طرز حرف زدن پ بخونینش)
من: دیگه چی کار کنیم...

ن (دومین ن): حالا معما چی هست؟
من: ...
ن (دومین ن): خوب می‌شه این جوری حلش کرد...
من:‌آره، راه بهتر داری براش
پ: خوب می‌شه این طوری حلش کرد...

من:‌ به جمع گیکان حال بهم زن خوش آمدی...
پ: نه! من گیک نیستم من ...

و مثل پ می‌تونم از پ(دوم)، همین‌طور الف و ش و خیلی‌های دیگه نام ببرم...

*: اشاره به شعر شهریار

حسرت



جمعه ۱۹ خرداد

داشتم فکر می‌کردم که بزرگ‌ترین چیزی که همیشه حسرتش رو می‌خورم چیه. یکی از اون چیزها، اینه که دست‌خطم (چه فارسی و چه انگلیسی) خیلی بده. افتضاحه.

سه، چهار سال پیش بود که فهمیدم من خودکار را درست تو دستم نمی‌گیرم! (با فرض این که کاری که همه‌ی آدم‌های دیگه می‌کنن درست باشه).

شاید دلیل اصلی این‌که تو دانشگاه، یک صفحه هم جزوه ننوشتم همین بوده باشه...

وقتی داشتم کارهای فارغ‌التحصیلی‌ام رو انجام می‌دادم، یک بار مجبور شدم یه نامه بنویسم به مسوول آموزش دانشگاه. وقتی داشتم نامه را می‌دادم به یارو، از خجالت آب شدم.

یه بار تولد یکی از دوستام بود و یه مهمونی گرفته بود. قرار شده بود هر کدوممون یک خط، روی یک کارت تبریک، بهش تبریک بگیم. یعنی اون روز، این قدر بچه‌ها مسخره‌ام کردن (بابت دست‌خطم) که با خودم قرار گذاشتم دیگه برای هیچ‌کی پیام تبریک ننویسم!

کلا زندگی سخته اگه دست‌خطت بد باشه!!


روز بد

جمعه ۱۲ خرداد

دیشب با چند تا از بچه‌ها، داشتیم در مورد یه موضوعی صحبت می‌کردیم و موضوع پشت موضوع عوض شد تا به یه چیز ناخوش‌آیند رسید. بحث با سوال یکی از بچه‌ها از من به پایان رسید (این قدر سوال به نظرم بی‌جا اومد که از بچه‌ها خواستم که موضوع بحث رو عوض کنن).

در تموم راه تا خونه، داشتم به این موضوع فکر می‌کردم که اون چه سوال نابه‌جایی بود که از من پرسید.

شب خیلی بد خوابیدم و صبح خیلی خسته بیدار شدم. مثل هر روز، وقتی نشستم پشت لپ‌تاپم شروع کردم به گودر‌بازی.  گودر‌بازی‌ام که تموم شد رفتم یه مرور کلی رو گوگل‌پلاس کردم و آخر، قبل از شروع به کار، فیس‌بوک رو هم باز کردم. دیدم یکی از دوستام، یک مطلب نوشته و از بحث دیشب‌مون شاکیه.
بلند شدم رفتم یه قهوه خریدم و تو راه خودم را راضی کردم که به جای جواب دادن به اون دوستم، برم  کارم رو شروع کنم.

دو ساعت داشتم رو یه کدی که باید خیلی ساده پیاده می‌شد کار می‌کردم‌. یکی از میز رو به رو پرسید:

J: HEY Bud, Is everyhing alright?
Me: I can't figure it out. This bug is on my nerve…

عصر دوباره فیس‌بوک را باز کردم. دیدم  صفحه پُره از عکس‌های بچه‌های علوم کامپیوتر ۸۵ شریف. همین‌طوری و سَرسَری یه نگاه کلی به عکس‌ها انداختم. خیلی خسته‌تر از این بودم که بخوام عکس مردم رو نگاه کنم. هنوز ‌فیس‌بوک رو نبسته بودم که "ک" اومد تو لبمون. احتمالا چون عکس‌ها را دیده بود به من گفت:

شنیدی یکی از بچه‌های شریف تو تصادف مرده؟
من ناخودآگاه‌(بدون این‌که برام مهم باشه) پرسیدم کی؟ می‌شناسیمش؟
گفت ظاهرا اسمش مسعود بوده ….*

برای یه لحظه، مغزم شروع کرد به پردازش عکس‌های تو فیس‌بوک و (تازه فهمیدم که چرا صفحه پر شده بود از عکس‌های مسعود با روبان سیاه)

نشستم خبر کاملش رو خوندم، عکس دوچرخه‌اش (بعد از تصادف) رو دیدم...

کلا روزی که اولش خوب شروع نشه، تا آخرش هر لحظه بد و بدتر می‌شه.

الان دارم به بحث دیشب‌مون فکر می‌کنم!

*مسعود تو دانشگاه دنور درس می‌خوند. ظاهرا راننده‌ی ماشین ماری‌جوانا مصرف کرده بوده و حالت طبیعی نداشته. 

خرداد!

 
ما(من) به خرداد پر از حادثه عادت داریم(دارم).

میراث آلبرتا


پنج‌شنبه ۴ خرداد

یکی از بچه‌های می‌گفت:

... یارو اومده یه جوری نشون می‌ده که انگار هر کی تو خارج داره درس می‌خونه تمام وقت داره حال و حول می‌کنه...

و در ادامه گفت:

... میاد با یکی مصاحبه می‌کنه که می‌گه ما اول قرار داد ۵ میلیونی بستیم، بعد قرارداد ۲۰ میلیونی .... خوب! معلومه که تو با سپاه قرارداد بستی ...

پند اخلاقی: استقرا نزنیم!

موهبت امیری



شنبه ۳۰ اردیبهشت

برام زیاد پیش اومده که یه ترانه یا شعر رو مدت‌ها گوش دادم. و بعد، یک دفعه، یه یا چند بیت از اون خیلی به نظرم جالب رسیده. مثلا

"چشای همیشه گریون آخه شستن نداره"

"به دل می‌گم غمو تو خونت راه نده، می‌گه جونم مهمون حبیب خداست"

و ...*

خوب طبیعیه که از یه سری خواننده‌ها/شاعرها انتظار داشته باشی که همچین مفاهیمی تو شعرشون داشته باشن ولی از بعضی‌ها خیلی بعیده! چند وقت پیش، تو یه مهمونی یه آهنگ "حسن ش" داشت پخش می‌شد با این مضمون:

دنبال یه گل می‌گردم که تو سایه‌اش باشم و گرنه درخت که زیاده...

------

امروز، در سایه‌ی کوهسار پس از تموم شدن گپ‌های گیکی، شروع کردیم به صحبت کردن در مورد چگونگی فرآیند دوست شدن‌مون با بقیه. کما بیش همه‌مون، با "حسن خوش صدا" موافق بودیم (با درجات مختلف).

الان که دارم فکر می‌کنم می‌بینم چقدر با یکی از بچه‌ها موافقم که می‌گفت: "دوست‌هام مقام دوست بودن را پیش من کسب می‌کنن".

من اولین چیزی که از دوستام یادمه، یا وقتی بوده که به این مقام(!) (پیش من) رسیدن یا یه گام بزرگ در جهت رسیدن به این مقام برداشتن. تا قبل از رسیدن به اون مرحله، دوستام (برای من) آدم‌هایی بودن مثل  آدم‌هایی که یه نفر تو اتوبوس یا تو خیابون می‌بینه و هیچ خاطره‌ای ازشون به‌جا نمی‌مونه.

پس! ای آن‌هایی که در گوگل‌تاک من در گروه "دوستان" قرار گرفته‌اید، از این موحبتی که به شما ارزانی داشته‌ایم بسیار شکرگزار باشید!!

*: ته دفترچه خاطراتم، یه مجموعه از این شعرها نوشته بودم. حیف که الان پیداش نمی‌کنم...

فالت بِگیرُم!


یک‌شنبه ۲۴ اردیبهشت

امروز یک کتاب به نام "طالع متولدین خرداد" به دستم رسید. که طالع متولدین خرداد را بر اساس
طالع‌بینی ایرانیان
طالع‌بینی ژاپنی
طالع‌بینی خورشیدی
طالع‌بینی مصری
طالع‌بینی هندی
طالع‌بینی چینی
بررسی کرده بود. در مورد من، بیشتر ادعاها نه درست بود و نه نادرست (نمی‌تونستم به شکل قاطع بگم که اون طوری هستم یا نیستم).

این ادعا‌ها نادرست بودند:

۱- "این گروه از آشپزی لذت می‌برند و معمولا در غذاها از سبزیجات بیشتر استفاده می‌کنند ... بیشتر غذاهای سنتی و سالم را تهیه می‌کنند..."

۲- "همین‌طور در کارهایی که احتیاج به صبر و حوصله‌ی فراوان دارد، مانند کارهای دستی چون گلدوزی، قلاب‌بافی، خیاطی، .... نقاشی و گرافیک می‌توانند موفق باشند".

۳- "روابط متولدین این سیاره با افراد بزرگ‌تر از خودشان، خیلی بهتر است تا با افراد کوچک‌تر از خودشان، ...".

۴- "متولدین تحت سلطه‌ی مشتری .... و همواره اولین برخورد با افراد برای‌شان مهم بوده و هرگز فراموش نمی‌کنند و همان را مد نظر می‌گیرند...".

۵- "متولد خرداد ممکن است هر لحظه چهره‌ی جدیدی به خودش بگیرد و تحت هر شرایطی نظر و عقایدش تغییر می‌کند."

۶- "این گروه در کارهایی مانند: کارمند دفتری یا تعمیر اشیا قدیمی و عتیقه می‌توانند موفق شوند."

۷- "قدرت و سرعت هوش آن‌ها کمک بزرگی است تا به چند زبان صحبت کنند و در به خاطر سپردن لغات و کلمات مهارت فراوانی دارند..."

۸- "بعضی اوقات تحت تاثیر سیاره‌ی عطارد دوست دارد اطرافیانش را فریب دهد و دست به شرارت بزند... "

۹- "بچه‌های متولد خرداد از جمله کودکانی هستند که خیلی زود راه رفتن و حرف‌زدن را یاد می‌گیرند..."

۱۰- "متولدین این ماه اغلب انزوا طلب و در امور شخصی از خود غیرت و تعصب فراوانی نشان می‌دهند."

۱۱- "بیشتر خواهان روستانشینی هستند تا شهرنشینی"

۱۲- "متولدین این ماه با تجدد و نوگرایی مخالف هستند"

* در مورد ۵، شناختم در مورد خودم می‌گه که این حرف نادرسته. ولی خوب دوستانم باید نظر بدن...

این موارد درست بودند:

۱- افرادی هستند که به راحتی متقاعد نمی‌شوند. یک‌نواختی و سکون چیزی نیست که بتواند این آدم تنوع‌طلب را راضی کند.

۲- ...شاید اصلا او برای ریاست و فرمان‌روایی خلق نشده باشد!

۳- او تمایلی به‌امور تکراری ندارد و به محض این‌که بفهمد کاری شکل تکرار به خود گرفته سعی می‌کند در آن تغییراتی به وجود بیاورد.

۴- به او اجازه دهید ابراز وجود کنند در غیر این صورت از شغلش دلسرد می‌شود و ممکن است آن را رها کند.

۵- او هر چیزی را بیشتر از یک مرتبه آزمایش نمی‌کند و برای بار بعدی می‌بیند که خسته شده است.


و خوب، چیزهای خنده‌دار هم در طالع ما دیده شده ظاهرا!:

۱- هم‌چنین سفارش می‌شود که متولدین مشتری از کارهای که با پسر بچه‌های زیر ۱۸ سال سر و کار دارد بپرهیزند مانند: معلم یا مسوول مدرسه‌ی پسرانه و یا فروشگاه لباس‌های پسرانه!!!

۲- مرد خردادی، پدری مهربان و با محبت است و در مورد بچه‌ها خیلی سخت‌گیر نیست. طبیعت تنوع‌طلب و بیزار از یک‌نواختی او ممکن است باعث شود در مورد نظم و انظباط بچه‌ها کم توجه باشد رفتار متغیر او سبب می‌شود روزی رفتار بچه‌هایش را تایید کند و روز دیگر جز عیب‌جویی، کار دیگری انجام ندهد.

۳- ... به همین سبب است که عشق این گونه مردان جنبه‌ی عرفانی و ملکوتی به خود می‌گیرد.

۴- مردان خردادی بسیار تنوع طلب هستند خصوصا در انتخاب همسر.

۵- "متولدین این سیاره از مشاغلی که در زمینه‌ی کشاورزی و پرورش گل و گیاه است حتی به عنوان سرگرمی دوری می‌کنند. چون باعث بدشانسی در طالع آن‌ها می‌شود و اگر قرار شد در رشته‌ای از کشاورزی به‌کار بپردازند فقط به پرورش غلات و میوه‌ها علاقه نشان می‌دهد."!!


چند تا مورد تناقض هم بود (که الان فقط دو تاشون یادم میاد):

۱- طالع‌بینی خورشیدی: خردادی‌ها نباید با متولدین فروردین ازدواج کنند. طالع‌بینی مصری " و بهتر این است که این افراد با متولدین فروردین ازدواج یا رابطه داشته باشند".

۲- طالع‌بینی هندی: "نه اهل بریز و بپاش هستند و نه اهل خساست." طالع‌بینی مصری:‌ "گاهی اوقات ول‌خرج هستند و گاهی اوقات خسیس".

فاصله‌ی بین نبوغ و جنون


یک‌شنبه ۱۷ اردیبهشت

نزدیک‌های ظهر بود که حوصله‌ام تو خونه سر رفت و رفتم دانشگاه.

ز: چطور شده آخر هفته‌ها هم میای دانشگاه؟
من: وقتی آدم، دوست پایه نداشته باشه مجبور می‌شه آخر هفته‌ها هم بیاد دانشگاه...
ز:...
من: ولی خوبیه دوست پایه نداشتن اینه که آدم ممکنه دانشمند بشه!
ز: آره، ولی ممکنه از اون طرف، دیوونه بشه!؟

حرف حساب جواب نداره


جمعه ۱۵ اردیبهشت

پارسال که رفته بودم ایران، رفتم دیدنش. وقتی منو دید، همون خنده‌ی همیشگی‌اش اومد رو لبش.

پرسید: کسی را برای من پیدا نکردی؟
گفتم: چند نفر اعلام علاقه کردن. همشون سفید و تپل هستن! نمی‌دونستم کدومشون رو انتخاب کنم برات!
گفت: فرقی نمی‌کنه، ...
گفتم: باشه! سال دیگه که بیام، یکی از اونا را میارم برات.

قیافه‌اش رفت تو هم!

گفت: امیر!، دعا کن سال دیگه که میای نباشم...
گفتم: بابا بزرگ! تو که هنوز جوونی...
گفت:  من به هر چی می‌خواستم رسیدم. الان دیگه چیزی نیست که آرزوی داشتنش‌و داشته باشم...
خسته شدم از این که باید یکی مواظبم باشه...
دیگه مَلَکه هم که نیست سر به سرش بزارم...
...
من هیچی نگفتم. یعنی چیزی برای گفتن نداشتم. حرفش حرف حساب بود. آدمی که به هر چی می‌خواست رسیده، دلش نمی‌خواد ...

امروز رفت.

نشد که بشه!

جمعه ۸ اردیبهشت

از وقتی اومدم ونکوور، خیلی دلم می‌خواست تو یه گروه که جلسات منظم برای خوندن کتاب دارن عضو بشم. یکم دنبالش هم گشتم... یه گروه پیدا کردم ولی نرخ کتاب خوندشون خیلی زیاد بود و دیدم نمی‌تونم...

چند وقت بعد، بچه‌های ایرونی دانشگاه یه گروه تشکیل دادن و قرار گذاشتن که کتاب‌های فارسی بخونن. وقتی این خبر را خوندم کاملا مطمئن بودم که این گروه، یک گروهی خواهد بود که دو، سه جلسه تشکیل می‌شه و بعد هم منحل می‌شه (به دلیل شناخت دور را دوری که از چند نفر سازمان‌دهنده این گروه داشتم). و بر خلاف همیشه، در این جلسات شرکت نکردم و ... (و گروه هم خیلی زود منحل شد).

یه بار دیگه، یکی از بچه‌ها پیشنهاد یه گروه کوچک‌تر را داده بود... با توجه به استریو‌تایپی که از رفتار دوستم داشتم، باز هم، پیش‌بینی‌ام این بود که این گروه هم خیلی زود به‌هم می‌خوره. ولی چون نمی‌خواستم استریوتایپ کرده باشم  (چون از استریوتایپ شدن متنفرم!) گفتم باشه*. و بعد از دو جلسه، اون برنامه هم تعطیل شد...

و الان، دوباره یه گروه دیگه در حال تشکیل شدنه که قراره کار جالبی بکنه. آیا باید از تجربه گذشته استفاده کرد؟

پس‌نوشت. من اولین بار که با پروژه‌ی «کتاب جمعه» آشنا شدم  پیش خودم فکر کردم که یک پروژه‌ای هست که چند نفر دور هم شروع کردن (و خیلی امیدوار نبودم که به جایی برسه). با این وجود، عضو شدم و کمک کردم و ...  خیلی خوشحالم که یه نقشی داشتم تا به این‌جای کار. (بماند که وسط‌های کار فهمیدم که چه کسی مدیر این پروژه بود/هست و پس از اون کاملا مطمئن شدم که این پروژه قطعا به سامان می‌رسه).

*واقعا امیدوار بودم که اون گروه کوچیک کتاب‌خونی دوام بیاره ولی ... شکست اون گروه کتاب‌خونی، برای من، به معنی شکست تلاش آدم‌هایی مثل خودم در تشکیل گروه‌های داوطلبانه و انجام کارهای داوطلبانه بود.

یه چنین نخبه‌هایی داریم ما!



دوشنبه ۴ اردیبهشت


یه هفته، شاید یکم بیشتر، از انتخابات سال ۸۴ گذشته بود. تو دانشکده برق، یک دسته از دانشجو‌های کارشناسی برق و کامپیوتر شریف داشتن با هم صحبت می‌کردن.

 منتظر یکی از بچه‌ها بودم و باید اون جا می‌موندم تا بیاد (ولی کلا بحث رو اعصابم بود!). دو دسته شده بودن. دسته‌ی اول می‌گفتن که مردم ایران خیلی ناآگاه هستن و در حد ما نیستن و ... تنها راهی که برای ما هست اینه که از ایران فرار کنیم. دسته‌ی دوم می‌گفتن که نه! این مشکل فقط تو ایران وجود نداره. تو آمریکاش هم همین مشکل هست (آمریکایی‌ها بوش را انتخاب کردن که ...). باید نظام کل دنیا به جای دموکراسی بره به سمت نخبه‌گرایی بره و ...

خیلی دلم می‌خواست اون‌جا برم بهشون بگم که حالا شما نابغه‌ی برق و کامپیوتر و ... چرا انتظار داری  در هر موردی که حرف می‌زنی حرفت درست باشه؟ نگفتم و هنوز رو دلم مونده.

مقصر چه‌کسی است؟


جمعه ۲۵ فروردین

یه شرکت، یه نفرو استخدام می‌کنه که نرده‌های بین اتوبان رو رنگ بزنه. طرف روز اول ۶ مایلو رنگ میزنه. روز دوم ۳ مایل رو و روز سوم کمتر از یه مایل. صاحاب کارش بهش میگه

- هوی چرا تو هر روز کمتر از دیروز کار میکنی؟
- من نمی‌تونم بهتر از این کار کنم. چون هر روز دارم از قوطی رنگ دورتر می‌شم.

سوالی که برام پیش اومده اینه که این‌جا مقصر کیه؟

- آیا مقصر شهرداریه که کسی رو که تا حالا این کارو انجام نداده بوده استخدام کرده؟
- آیا مقصر، کسی که رنگ کردن را به کارگر آموزش داده؟ (که به این موضوع فکر نکرده که ممکنه کارآموزش اشتباهی برداشت کنه)
- آیا مقصر کارگره هستش که از آی‌کیوش استفاده نکرده؟

چند روز پیش، یکی در فیس‌بوکش یه کاری کرد که مشابه همین داستان بود (تو فضای مجازی) - با این فرض که طرف راست گفته باشه. امروز داشتم، بالاخره امروز وقت کردم فکر کنم که اگه دیدمش چه‌جوری باید باهاش برخورد کنم...

پ.ن. نمی‌دونم خود اون طرف این‌جا را می‌خونه یا نه ولی اگه می‌خونه از قدیم گفتن "در مثل جای مناقشه نیست".

لبخند

پنج‌شنبه ۲۵ فروردین

الف: چرا می‌خندی؟
من: آخه به من گفتن وقتی می‌خندی خوش‌تیپ‌تر می‌شی؟
الف (با خنده): ولی من در حالت عادی در ماکسیمم زیبایی هستم...
من: اِه! یعنی الان که خندیدی زشت‌تر شدی؟
...

پ.ن. من هنوز دارم دنباله کله‌ام می‌گردم!

بهشت

تازه چشمم را باز کرده بودم که یه تصویر شبیه عکس* زیر را دیدم.











حدود یک دقیقه مبهوت داشتم به بیرون پنجره نگاه می‌کردم. یادم نمیومد کجا هستم. یه حسی به من می‌گفت که یه جای خوبی هستی...

یکی پس ذهنم گفت: فکر کن ببین کجا هستی؟

هیچ ایده‌ای نداشتم که کجا هستم. نمی‌تونستم از جام تکون بخورم. انگار میخ شده بودم به تخت (فکر کنم اون موقع هنوز نفهمیده بودم که رو تخت هستم).

صدای پس ذهنم گفت: فکر کن ببین از کجا اومدی این‌جا!

اولین تصویری که تو ذهنم اومد این بود:

  رو صندلی کمک راننده‌ی یک ماشین نشسته بودم، داشتیم در همت-شرق می‌رفتیم (که برم دانشگاه). راننده‌ی ماشین یکی از دوستام بود (که چند باری به من گفته اصلا از رانندگی خوشش نمیاد). و جالب بود که همت ترافیک روانی داشت...

صدای پس ذهنم گفت: داری چرت می‌گی!!

یه تصویر دیگه تو ذهنم شکل گرفت:

با چند تا از بچه‌ها داشتیم تو یه ماشین، قاه قاه می‌خندیدیم. این دفعه تو آمریکا بودیم...

صدای پس ذهنم، دوباره گفت: داری چرت می‌گی!!

تصویر بعدی، که تصویر درستی هم بود، من در اتوبوس ۱۴۴ بودم.

یادم اومد که از دانشگاه برگشته بودم و این‌قدر حالم بد بود (سرما خورده بودم) که یه راست رفته بودم تو تخت.

نتیجه‌ی اخلاقی: وقتی مدت‌ها آفتاب ندیده باشی، با دیدن یه ذره آفتاب، هم فکر ببینی رفتی بهشت!

*: این عکس را نیم ساعت بعد گرفتم

نمودار چَپِّه!

چهارشنبه ۱۶ فروردین

آقا!، داریوش می‌فرماید:

این ناگزیر واسه ما.........سیر صعودی تا سقوط
همیشه قصهٔ صدا..............تمومه با حرف سکوت

این حکایت من شده. در این ۱۵، ۱۶ روز ابتدای سال نو، این قدر اتفاق‌های عجیب و بد برام افتاده که دیگه باید، از یه جایی سقوط شروع می‌شد. امیدوارم با همین سرعتی که داره سقوط می‌کنه، ادامه پیدا کنه...

حصرت


سه‌شنبه ۱۵ فروردین

اون روز، از صبح که بیدار شده بودم اسم فیلم Bitter Moon افتاده بود تو ذهنم.

به یاد اون شب، یکی از شب‌های نوروز بود فکر کنم (شاید هم تابستون بود) افتادم. به یاد اون لحظه‌ای افتادم که زن‌عمو اومد تو اتاق و علی فیلم رو نگه‌داشت. چه قدر خندیدیم:

: علی! صحنه‌ای از این بهتر، برای نگه داشتن فیلم پیدا نکردی ...

و علی چقدر شاکی بود از این که زن‌عمو چی فکر کرده پیش خودش!

آخر فیلم، علی مثل همیشه پرسید:

: نظرت چیه، کَف کردی؟

همیشه وقتی در مورد فیلم‌ها صحبت می‌کرد یه هیجانی تو صداش بود. خودش می‌گفت این فیلم را چهل*بار دیده.

من: الان حرفم نمیاد! خیلی عجیب تموم شد...

---

دیدم سمانه هستش! هنوز به اختلاف زمانی بین ایران و کانادا عادت نکرده بودم...

به سمانه سلام دادم. جواب داد. تایپ کردم:
Ali chetore?
هنوز اینتر را نزده بودم که گفتم بزار یکم بامزه بازی در بیارم. پاک کردم و نوشتم:
Hamkhooneit chetore?
جوابی نگرفتم. رفتم و سرم به یه کار دیگه گرم شد. وقتی برگشتم دیدم جواب داده:
Khoobe, Pesare Khoobi Shode.

سمانه، اولین کارکتر همه‌ی کلماتشو بزرگ می‌نویسه.

-----

اولین بار بود که بر می‌گشتم ایران. تازه رسیده بودیم خونه. رو کاناپه، تو حال، نشسته بودم. پدرم تو پذیرایی نشسته بود. حس می‌کردم داره از من فرار می‌کنه!

من: چه خبر؟ بچه‌ها چطورن؟ سمانه، علی چطورن؟
پدرم: (با بغض) علی رفت...

من کلی ترسیدم که نکنه پدرم فراموشی گرفته!

من: دارم از علی، بچهٔ عمه مهین می‌پرسم!؟
...

پدرم رفت بیرون که سیگار بکشه. آخه تو خونه‌ی ما، طبق یه قرار‌داد نانوشته، نمی‌شه سیگار کشید.

رفتم تو اتاق، پیش مادرم. داشت نماز می‌خوند. وایسادم نمازش تموم بشه. ازش پرسیدم.

یه داستانی برام تعریف کرد که اصلا باور کردنی نبود! الان که فکر می‌کنم مثل داستان‌های صادق هدایت بود. یه دفعه قرار شده بود که دیگه نباشه، کاملا ناگهانی.

-----

همون شب با پدر رفتیم خونه‌ی سمانه (و علی). عمه مهین و عمه عصمت هم اون‌جا بودن، پریسا و آقای کاشی هم بودن. در تموم مسیر، با خودم فکر کردم ای کاش برام یه سورپرایز تدارک دیده باشن!

رسیدیم! با دیدن لباس سیاه عمه، هق هق سمانه تو بغلم، همه‌ی راه‌های فرار بسته شدن.

----

حالا همه چیز روشن شده بود. این که چرا ۱۰ روز با من تماس نگرفته بودن؟ این که چرا، یه دفعه، و این قدر ناگهانی رفته بودن سمنان؟ این که چرا عمه، پشت تلفن، نمی‌تونست یه جمله بیشتر با من صحبت کنه.

----

من هنوز در حسرت اینم که چرا آخرین فرصتم برای این که بپرسم "علی چطوره" را از دست دادم.


نرخ

جمعه ۹ فروردین

تولد "پ" تقریبا تموم شده بود و تقریبا همه‌ی مهمون‌ها رفته بودن. ما جزو گروه آخر بودیم که داشتیم خداحافظی می‌کردیم:

پ: ای وای! یادم رفت کادوها را باز کنم. چند لحظه صبر کنین الان بازشون می‌کنم ....

پ، اول، کادوی مشترک پ و ب را باز کرد:

پ: (با نیمه حالت شوخی) فقط ۲۵ دلار گیفت کارت؟ خجالت نمی‌کشین؟
ب: خوب ما دانشجو هستیم دیگه ...

کادوی دوم یه گیفت کارت ۵۰ دلاری بود:
پ: یاد بگیرین!
ب: از طرف چند نفر هستش حالا؟
پ: ۴ نفر!

من: (طوری که پ نشنوه) پس احتمالا نرخ همینه دیگه.

SULT



جمعه ۹ فروردین

  وقتی تو دوره کارشناسی، در مسابقات برنامه‌نویسی ای‌سی‌ام شرکت می‌کردم همیشه این مشکل برام وجود داشت که کِی فکر کردن و کُد زدن برای یه سوال را رها کنم. پیش میومد که رو یه سوال با یه راه‌حل اشتباه کُلی علاف می‌شدم و یا این که برعکس، تا یک قدمی جواب می‌رفتم و بعد اون سوالو ول می‌کردم و می‌رفتم سراغ یه سوال دیگه.
   
  حس می‌کنم تو زندگی واقعیم هم دچار همین مشکل شدم. نمی‌دونم دقیقا حدم کجاست. دارم با انواع روش‌های جستجوی به دنبال جایی می‌گردم که واقعا ارضام می‌کنه. جایی که مشکلات و مسائلی که باهاش رو‌به‌رو می‌شم به اندازهٔ کافی دشوار باشه ولی اون‌قدر هم سخت نباشه که از پا درم بیاره.
 
  امروز تو اتوبوس داشتم فکر می‌کردم دیدم خیلی از اطرافیانم همین وضعیت رو دارن:
 
  یکی داره دنبال رشتهٔ مورد علاقه‌اش می‌گرده، اون یکی داره تلاش می‌کنه توانایی‌ که دوس داره داشته باشه رو پرورش بده. یکی دیگه داره تلاش می‌کنه معنی جدیدی برای زندگی خودش تعریف کنه ...
  از اون طرف هم، خیلی‌ها به اولین چیزی که رسیدن گفتن بعله و تموم...
 
  برای مسابقات برنامه‌نویسی، ظاهرا راه‌حلی که آدم‌های موفق تو اون زمینه استفاده می‌کنن اینه که یه بازهٔ زمانی از قبل تعیین شده را برای هر سوال مشخص می‌کنن و اگه تو اون بازه، سوال حل شد که چه بهتر و گرنه تسلیم می‌شن.
 
  و چه خوب بود می‌شد آدم بتونه خودش را راضی کنه که تو زندگیش، از این روش استفاده کنه. یه زمانی را مشخص کنه و بگه اگه تا فلان موقع نتونستم فلان کارو بکنم پس اون کاره نیستم و تسلیم!
 
  من بارها تصمیم گرفتم که این کارو بکنم. ولی وقتی که یه چیزی رو دوس دارم نمی‌تونم بپذیرم که نمی‌تونم بهش برسم. شاید این مشکل بزرگی باشه ولی دست‌کم مشکلی که خیلی از اطرافیانم هم به همین دچار هستن.
 
 و یه چیز کاملا بی‌ربط! امیدوارم تصمیمی که قهرمان داستان گشنگی گرفته بود تصمیم درستی براش بوده باشه.

First Encounter


Cashier: Do you have our point-card?
Me: No!
Cashier: Do you want to get one?
Me: No. I am just visiting a friend of mine, in Mountain view.
Cashier: Where are coming from?
Me: Vancouver, Canada.
Cashier: I have not seen any Canadian before. At first, I thought you are Indian. But you don't have Indian accent....
Me: OK! I am originally from Iran. I am living in Vancouver.


۴!


من: کتاب ...، هم کتاب خوبیه. بخونش.
ش:  الان زندگیه خودم هم برام زیاده. دیگه حوصلهٔ تخیلات یکی دیگه رو ندارم!
من: باشه! ولی جمله‌ات خیلی قشنگ بود. بهت ۴ از ۵ می‌دم.
ش: ...

نامه


جمعه ۲۶ اسفند
سلام ننه گمب‌وگور عزیز،

امیدوارم حالت خوبه باشه. من به سهم خودم خیلی از زحمت‌هایی که داوطلبانه می‌کشی سپاس‌گذارم. از این‌که کتابم، خودکارم، کیف پولم را در اسرع وقت به‌من برگردوندی خیلی ممنون هستم. اما من، امسال، چندین چیز  دیگه هم گم کرده‌ام که هنوز پیدا نشدن. بدبختانه بیشتر چیزهایی که هنوز پیدا نشدن هیچ مشخصه‌ای که بیان‌کنندهٔ تعلق اون‌ها به من باشه ندارن! می‌دونم سهل‌انگاری کردم ولی خوب کاریه که شده.
 
  من در این‌جا، اون‌ها را فهرست می‌کنم اگه برحسب تصادف کسی اون‌ها را تحویلتون داد یا پیدا کردین به من خبر بدین:
 
  ۱- هدف از درس خوندن،
  ۲- هدف از خارج‌شدن از ایران،
  ۳- پَرِ پروازم،
  ۴- اعتماد به درستی خیلی از اصولی که تا حالا بر اون اساس زندگی کردم،
  ۵- پرنده، سکه، مهره بخت و اقبالم.
 
  اگر ممکن باشد و این اجناس تا قبل از آغاز سال نو به من بازگردانده شوند من، برای تشکر، حاضر هستم یک ماه از سال را برای کمک به شما اختصاص دهم.
 
با تشکر،
امیر

Empty Checklist


سه‌شنبه ۲۳ اسفند

   من احساس می‌کنم تو ذهنم برای هر کدوم از دوستام، یه لیست از صفت‌های خوب‌شون دارم. و هر چند وقت یه بار، یه چیزی پیش میاد که می‌رم و یکی از چیزهایی که تو این فهرست وجود داره را حذف می‌کنم.
 
  آخر هفته، دو سه تا اتفاق افتاد. بعد یه لحظه نیگاه کردم دیدم که لیست‌های سه‌تا از دوست‌هام خالی خالی شدن. این شاید، ناامبد‌‌کننده‌ترین آخر هفته عمرم بود.

آرزوی سال جدید

دوشنبه ۲۲ اسفند

یکی از خوبی‌های خارج از ایران زندگی کردن، برای من، اینه که سه بار وقت دارم برای سال بعدم آرزو کنم: اواخر اسفند، اواخر خرداد و اوایل دی. و سالی سه بار می‌تونم برای سال آینده‌ام برنامه‌ریزی کنم!

باید بگردم یه مناسبت هم برای اول مهر پیدا کنم که بتونم در هر فصل سال، یه آرزوی جدید (برنامه‌ی جدید) و متناسب با وضعیتم تو اون فصل داشته باشم.

بُعد!

شنبه ۲۰ اسفند

داشتم با یکی از بچه‌ها در مورد داستان "گروه محکومین" کافکا صبحت می‌کردم.

من: داستان داره در مورد یه آدم (افسر) صحبت می‌کنه که این قدر یه عقیده را قبول داره (به عقیده ایمان داره) که حاضر نیست هیچ گونه بازنگری در مورد عقیده‌اش انجام بده. افسره به ماشین و درست بودن کارش ایمان داره چون فرمانده‌ی قبلی اون را ساخته و ...

دوستم با نظرم مخالف بود و نظرش چیز دیگه‌ای بود. یه مقداری در مورد نظرهامون صحبت کردیم ولی آخرش، برای هر کدوم از ما، برداشت خودش برداشت بهتری بود.

یه لحظه با خودم فکر کردم نکنه من هم دارم همون اشتباه افسر داستان را، در یه بُعد دیگه انجام می‌دم!

کانون فکری

پنج‌شنبه ۱۷ اسفند

من در یه دوره‌ای، عضوکانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بودم و اگه اشتباه نکنم کانون، هر دو هفته، دو تا کتاب داستان برام می‌فرستاد.

از بین اون کتاب‌ها، خیلی‌ها رو خوندم و هیچی ازشون یادم نیست. ولی سه، چهار تا کتاب بودن که کاملا به‌خاطرم موندن. یکی از اون کتاب‌ها داستان یه پسر‌بچه بود (که من، اون موقع همسن خودم تصویرش کرده بودم). جزئیات داستان یادم نیست ولی ایده‌ی داستان این بود که در طول داستان، برای قهرمان(!) داستان، اتفاق‌های بدی می‌افتاد و اون پس از هر اتفاق بد، آرزو می‌کرد که ای‌کاش یه دستگاهی رو پیشونی آدم‌ها نصب بود و این قابلیت رو داشت که بتونه فکر و نقشه‌های آدم‌ها رو نمایش بده (هر بار که یه اتفاق بد می‌افتاد آرزو می‌کرد که ای‌کاش یه دستگاهی رو پیشونی نصب بود که می‌تونست فلان طرز فکر کردن رو نشون بده)... داستان این طوری تموم شده بود که پسره آخرش به این نتیجه رسید که اگه این طوری قرار بود باشه نمی‌تونست دوستش‌ را سورپرایز کنه، دروغ بگه و ...

من، تو عالم ۹-۱۰ سالگی، با خودم فکر کردم که من اگه جای اون پسر بودم از اول کار، آرزو می‌کردم که یک صفحه نمایش (تلویزیون) رو پیشونی آدم‌ها نصب بشه (که کلید خاموش و روشن داشته باشه) و در کل از پایان داستان خوشم نیومد!

بعدها، تو موقعیت‌های مختلف، خیلی به وجود همچین صفحه نمایشی روی پیشونی اطرافیانم احساس نیاز کردم. ...
و خیلی وقت‌ها (مخصوصا وقتی که سرم خیلی شلوغه و ذهنم درگیره) به این موضوع فکر کردم که اگه همچین صفحه نمایشی وجود داشت حتما اون را روشن می‌زاشتم.

پ.ن.۱. عکس روی جلد کتاب تو ذهنم هست. یه پسر بچه بود که از پیشونی‌اش  ۷، ۸ تا دستگاه مختلف بیرون زده بود.
پ.ن.۲. کسی هست که اون کتاب رو خونده باشه؟

بی‌ارزش‌ها!


سه‌شنبه ۹ اسفند

  وقتی برای اولین بار که با مفهوم کلید caps-lock آشنا شدم به نظرم خیلی جالب اومد که طراحان صفحه‌کلید این قدر دید داشتن که نیاز به وجود همچین کلیدی را درک کردن. چهار سال پیش، یه جایی خوندم که خیلی از کاربرهای لینوکس، از این کلید برای تغییر زبان صفحه‌کلید (مثلا از انگلیسی به فارسی و بالعکس) استفاده می‌کنن. خیلی برام عجیب بود که باور کنم این کلید، برای کاربردی که طراحی شده مورد استفاده قرار نگیره.
 
  پس از کمی فکر کردن، نتونستم موردی را به یاد بیارم که من از caps-lock استفاده کرده باشم. و پس از اون،‌ من هم برای تغییر زبان صفحه‌کلیدم از این کلید استفاده می‌کنم.
 
  امروز داشتم فکر می‌کردم که تو زندگی واقعی هم خیلی با این پدیده رو‌به‌رو می‌شم. خیلی چیزها، ایده‌ها و ... هستن که در نگاه اول خیلی برام مهم بودن ولی بعدا که دقیق بهشون فکر کردم فهمیدم که اون‌قدری که اول فکر می‌کردم مهم،‌ ضروری یا غیرقابل صرف‌نظر کردن نیستن.

یه نمونه‌ای که این اواخر کشف کردم در مورد شغلی که در آینده می‌خواستم داشته باشم...

ببین چقدر حقیر شده، اوج بلند بودنم!

چهارشنبه ۳ اسفند

سایت سفارت آمریکا را چک کردم و دیدم که نوشته ویزام صادر شده. تعجب کردم که چرا با من تماس نگرفتن، ای‌میل نزدن (دفعه قبل به من ای‌میل زده بودن که ویزات آماده شده بیا بگریش).

من: ظاهرا ویزای آمریکای من آماده است ولی با من تماس نگرفتن ....
من: می‌دونی باید چی‌کار کنم؟
س: ...
من: آها! باشه دستت درد نکنه.
س: راستی، مبارک باشه!
من: چی؟! چی مبارک باشه؟
س: ویزات دیگه!؟

من، ناخودآگاه، به یاد بیت اشاره شده در عنوان این مطلب افتادم.

نیمهٔ پر لیوان!

جمعه ۲۸ بهمن

دیشب به یه دلیلی مجبور شدم برم بیمارستان. برنامهٔ اتوبوس‌ها را نگاه کردم. اتوبوسی که تا بیمارستان می‌رفت دیگه اون وقت شب کار نمی‌کرد.
بنا به گوگل، بهترین مسیر این بود که یه اتوبوس سوار شم و بقیهٔ راه‌و پیاده برم (۱.۵ کیلومتر). سوار اتوبوس اول شدم و رسیدم به ایستگاهی که باید پیاده می‌شدم و بقیهٔ راه‌و پیاده می‌رفتم. وقتی خواستم از اتوبوس پیاده بشم، راننده پرسید:

Driver: Are you going to hospital?
Me: Yes, ...
Driver: Is there anyone else on the bus?
Me: No!
Driver: OK! I will take you there, but don't tell anyone ;)
...
...

وقتی به شب ونکوور (و آدم‌هاش)‌ نگاه می‌کنم حس می‌کنم دارم از پشت یه لیوان شیشه‌ای پر از آب به شهر نگاه می‌کنم. برام عجیبه! انگار که تو شب، آدم‌های جدیدی میان تو ونکوور (که از آدم‌های روز ونکوور خیلی دوست داشتنی‌تر هستن).
این شاید دومین بهترین شب من در ونکوور بوده باشه.

این ره که تو می‌روی به ترکستان است!


دوشنبه ۲۴ بهمن

بعضی وقت‌ها، رفتار، کارها و طرز فکر دوروبری‌هام را می‌بینم و به نظرم می‌رسه طرف داره نادرست فکر می‌کنه یا به اون هدفی که دنبالش هستن نمی‌رسه یا ...

واقعا نمی‌دونم در این جور موارد چی‌کار باید کرد!

باید رفت یه راست به طرف گفت که این ره که تو می‌روی ...
باید تلاش کرد که به‌طور غیر مستقیم به طرف این موضوع را فهموند
یا باید کلا ولش کرد به حال خودش

و مشکل اینجاست که یه بار هم تلاش کردم بهش بگم چرا (از نظر من) داره به ترکستان می‌ره ولی اون نفهمیده من چی می‌خواستم بگم.

پی‌نوشت. این نوشته ربطی به نیم‌فاصله نداره!!
پس‌نوشت. به این نتیجه رسیدم که "به من چه!"
 

هامون!!

جمعه ۲۱ بهمن

 فرض کن معلم (استاد) تاریخ بیاد سر کلاس و شروع کنه به حرف زدن و درس دادن. برای خودش، بدون هیچ مدرک و سندی شروع کنه به قصه بافتن و هر چند وقت یه بار، یه نکته‌ای که تو تاریخ اتفاق افتاده را به عنوان سند درست بودن حرف‌هاش ارائه بده (ولی به اتفاق‌هایی که با حرفش سازگار نیستن اصلا اشاره هم نمی‌کنه).

  اگه یه معلم (استاد) ریاضی بیاد و یه کاری شبیه این را انجام بده احتمالا گندش در میاد و بنده خدا ضایع می‌شه. ولی در مورد تاریخ،‌ اثبات این که یکی داره چرت می‌گه خیلی سخت‌تره.

 و سوال اینه که آیا اون یارو داره از خودش قصه می‌بافه (برای خودش توهم می‌زنه) یا واقعا این علم این‌قدر غیر شهودیه!

فکر کنم یافتم!

دوشنبه ۱۷ بهمن

مهمونی به وسطش رسیده بود و مهمون‌ها به گروه‌های دو،‌ سه نفری تقسیم شده بودن و هر گروه داشت در مورد یه موضوعی صحبت می‌کرد.

من و ن داشتیم روی یک معما فکر می‌کردیم و در موردش بحث می‌کردیم.

ع: واقعا تو حال می‌کنی با این جور چیزها؟
من:‌ پَ.نَ.پَ! خودآزاری دارم.
من:‌ انتظار داری بیام تو بحث در مورد ... (فلان بازیگر ایرونی) شرکت کنم...

به یاد، چیزهایی که مادرم در مورد سیگار کشیدن، به پدرم می‌گفت افتادم:

مادرم: ... من نمی‌دونم آیا تو با بوی بد سیگار حال می‌کنی؟


به نداشته‌هات می‌خندم

سه‌شنبه ۱۱ بهمن

من: به چی داری می‌خندی؟
ی: به ریشِ تو می‌خندم!
من: به ریشِ خودت بخند!
ی: من که ریش ندارم
من: آها! پس داری به نداشته‌هات می‌خندی
ی: ...

خواهی نشوی رسوا، همرنگ جماعت شو!



پنج‌شنبه ۶ بهمن

وقتی ابتدایی بودم، ظاهرا تو یکی از کلاس‌های پنجم مدرسه، یه نفر یه شعاری یا جُکی روی میز معلم نوشته بود و یکی از معلم‌ها نوشته را خونده بود و موضوع به دفتر مدرسه ارجاع داده شده بود. آخرش نتونستن پیدا کنن کی نوشته بودتش (البته من هرگز نفهمیدم چی نوشته بودن!).

معاون مدرسه‌مون آقای معمائی (اگه اشتباه نکنم) سر صف صبح‌گاهی داشت حرف می‌زد و می‌گفت هر کی اون کار بد را کرده بیاد خودشو معرفی کنه و ما می‌بخشیمش و ... . آخر حرفش هم گفت این کار خوبیه دوست‌ها هوای هم دیگه را داشته باشن ولی نباید همرنگ جماعت بشین. اگه واقعا فکر می‌کنین اون کار اشتباه بوده بیان به من بگین کی اون کارو کرده و ... این که می‌گن "خواهی نشوی رسوا،‌ همرنگ جماعت شو" احمقانه‌ترین حرفیه که می‌شه زد! این حرف یعنی این‌که اگه رفتی تو جمع دزد‌ها، دزدی کن، تو جمع خلاف‌کارها،‌ خلاف انجام بده و ...

من تو عالَمِ بچگی، با این انتقاد آقای معمائی (از این ضرب‌المثل) خیلی حال کردم. بعدها، وقتی برای نخستین بار، با مفهوم فرد‌‌گرایی (individualism) آشنا شدم به یاد حرف‌های آقای معمائی افتادم.

و شاید به دلیل تاثیر همون حرف باشه که متلک‌هایی که برخی از دوستام به من میندازن را به کف پام حواله می‌دم.

سخنان گهربار

دوشنبه ۳ بهمن

و کمتر لذتی به پای لذتی که در نصف‌کردن کتاب* است می‌رسد.

*: شاید منظور، لحظه‌ای باشد که نیمی از کتاب خوانده شده.

یه عده هم، شوخی سرشون نمی‌شه

سه‌شنبه ۲۷ دی

س: دیشب یه سی‌دی، تو وسایلم پیدا کردم که روش یه مجموعه آهنگ بود ...
س: بین آهنگ‌ها، یه آهنگ ثابتی پخش می‌شه که من هر چی فکر می‌کنم یادم نمیاد اون آهنگ را کجا شنیدم
س: از صبح تا حالا (عصر) دارم می‌گردم ولی پیداش نمی‌کنم ...
من: (به شوخی) مطلب اصلی را ول کردی داری به جزئیات بی‌اهمیت دقت می‌کنی!؟*
...
س: بریم قهوه؟

*: من فکر کردم که "س" فهمیده، دارم شوخی می‌کنم.

داشتیم می‌رفتیم قهوه بخوریم که تو راه "ع" را دیدیم. "س" برای "ع"، با نیش تا بناگوش باز، تعریف کرد که من بهش چی گفتم. اون و "ع" نزدیک بود تو راهروی دانشکده ولو شن از شدت خنده، چون به‌نظرشون، استدلال(!) من خنده‌دار بود.

من پیش خودم گفتم:‌ "ببین با کی‌ها اومدیم سیزده بدر!". و به دنبال کلید چراغ می‌گشتم که خاموشش کنم**. (و صَد البته که براشون توضیح ندادم که داشتم شوخی می‌کردم)

**: دقیق یادم نیست ولی فکر کنم باید رجوع کنید به ساعت‌خوش!

پی‌نوشت. این خاطره مربوط به ۲ سال پیش می‌شه.
پند اخلاقی. زود در مورد دوستان قضاوت نکنین!

چی بخونم، جوونیم رفت و صِدام رفت

شنبه ۲۴ دی

پیش‌زمینه: من سال اول کارشناسی ارشد که بودم تو یه شرکتی کار می‌کردم. یه همکار داشتم که خیلی آدم دقیقی بود و معمولا اطلاعاتی داشت به اندازهٔ کافی دقیق بود یا این که اگه یه چیزی نمی‌دونست می‌گفت نمی‌دونم ولی فرداش می‌رفت و یه جواب درست حسابی برای اون سوال پیدا می‌کرد. یه بار، یه سوالی برام پیش اومده بود ولی حس و حال گشتن تو وب دنبال جواب را نداشتم (چون اصلا نمی‌دونستم باید دنبال چی بگردم و ...) قبل از نهار، اون دوستم سوال کردم و اون گفت که نمی‌دونه. برای نهار رفتم بیرون شرکت، و وقتی برگشتم دوستم جواب کاملی برای اون سوال پیدا کرده بود.

زمان حال:
تو دانشگاه، از محل کارم دراومدم که برم یه قهوه بخورم. تو راهرو، الف و الف را دیدم.

الف: اِ! چه جالب! همین الان داشتیم می‌گفتیم که اگه یه چیزی رو به‌تو بگیم می‌ری تَهِ اون موضوع رو در میاری ...

و من به یاد این جملهٔ گُهر‌بار پروفسور Snape افتادم که گفت:

You dare use my own spells against me, Potter?

خوش‌بین هستم؟


چهارشنبه ۲۱ دی

یه مشکلی برای یکی از دوستام پیش اومده بود و من به شکل کاملا اتفاقی متوجه اون مشکل شدم. برای حل اون مشکل، فقط یک راه به ذهنم می‌رسید.

با خودم فکر کردم که اگه همین مشکل برای من پیش اومده بود آیا اون دوستم حاضر می‌شد برای حل مشکل من، اون کارو انجام بده یا نه؟

دوستم: ببخشید، خیلی اذیتت کردم، دستت درد نکنه... من نمی‌خواستم تو اصلا وارد این ماجرا بشی ...
من: تو هم اگه جای من بودی همین کارو برای من انجام می‌دادی، نمی‌دادی؟
دوستم: شاید، ولی حالا که نیستم!
من: ...

امشب تو اتوبوس داشتم بین دوستام می‌شمردم که برای چند نفرشون حاضرم همون کاری رو که برای اون دوستم کردم انجام بدم. خوشبختانه کم نبودن!

در نتیجه:
یا من زیادی نسبت به دوستام خوش‌بین هستم (اون‌‌ها را درست نمی‌شناسم) یا دوست خوب کم ندارم.

این نیز گذشت

دو‌شنبه ۱۹دی

من: چند جور غذایی که راحت بشه درست کرد بهم یاد بده ...
مادرم: باشه،‌ بیا امشب درست کردن فلان چیزو بهت یاد بدم

* شب قبل از رفتن پدر و مادرم.

من: خوب! حالا امشب بزار من غذا درست کنم که اگه ایرادی داشتم بتونی بهم بگی.
مادرم: باشه

من: غذا چطور شده بود؟
مادرم: خیلی خوب بود! دستت درد نکنه.

مادرم: فقط به هم‌خونه‌ایت بگو که غذا رو خودت درست کردی(!!)
من (پیش خودم): یعنی این‌قدر غذام بد شد!؟

برهان خلف!

پنج‌شنبه ۱۵ آذر

  فکر کنم سال دوم راهنمایی بودم. معلم ریاضی‌مون داشت در مورد مفاهیمی مثل قضیه، اثبات و ... حرف می‌زد. یه‌جایی تو درس به این داستان اشاره کرد:

  که یه مدت، باور ریاضی‌دان‌ها این بوده که فلان قضیه درسته و خیلی‌ها اون قضیه را قبول کرده بودن؛ تا این‌که یه نفر در تِز دکتراش اثبات کرد که خلاف اون قضیه درسته. اثبات شدن نقیض قضیه باعث شد که چندین دانشجوی دکترای خودکشی کنند چون در حال کار رو موضوعاتی بودند که به درستی قضیه‌ی اولیه نیاز داشتن (و در نتیجه کل تِزشون می‌رفت رو هوا!).
  این شاید نخستین برخورد من با این واقعیت بود که داشتن فرضیات اشتباه در مورد یه چیزی، می‌تونه خیلی هزینه داشته باشه.

  احتمالا خیلی‌ها را می‌شناسین که می‌گن ما فلانیم یا بهمانیم. مثلا طرف پیش خودش فکر می‌کنه باهوش‌ترین دانشجوی دانشگاهه، یا خوش‌تیپ‌ترین (خوشگل‌ترین) آدم شهره یا تیزبین‌ترین آدم بین دوستاشه یا ...
وقتی من یه چیزی مثل این‌ها را می‌شنوم (می‌بینم) به‌یاد اون دانشجوهای دکترا می‌افتم ...
 

To Aim or not to Aim



  "Aim High", that is what I always told myself. When I had several choices, different paths to go through, I always selected the one which, I thought, looks more exciting to me without considering the chance, probability, possibility of reaching to that goal successfully.

  Sometimes I succeeded and obtained what I aimed for, some other times, I partially obtained the goals. In many cases, I failed.

  When I think back about those experiences and compare myself with my other friends, I do not conclude that "aiming high" was a wrong strategy (although I may not recommend it to anyone else).

  I am tired (bored) of trying to obtain the things which are hard to reach. If the world does not end in 2012, I will start 2013 by a new strategy, something like "think rationally".