SULT



جمعه ۹ فروردین

  وقتی تو دوره کارشناسی، در مسابقات برنامه‌نویسی ای‌سی‌ام شرکت می‌کردم همیشه این مشکل برام وجود داشت که کِی فکر کردن و کُد زدن برای یه سوال را رها کنم. پیش میومد که رو یه سوال با یه راه‌حل اشتباه کُلی علاف می‌شدم و یا این که برعکس، تا یک قدمی جواب می‌رفتم و بعد اون سوالو ول می‌کردم و می‌رفتم سراغ یه سوال دیگه.
   
  حس می‌کنم تو زندگی واقعیم هم دچار همین مشکل شدم. نمی‌دونم دقیقا حدم کجاست. دارم با انواع روش‌های جستجوی به دنبال جایی می‌گردم که واقعا ارضام می‌کنه. جایی که مشکلات و مسائلی که باهاش رو‌به‌رو می‌شم به اندازهٔ کافی دشوار باشه ولی اون‌قدر هم سخت نباشه که از پا درم بیاره.
 
  امروز تو اتوبوس داشتم فکر می‌کردم دیدم خیلی از اطرافیانم همین وضعیت رو دارن:
 
  یکی داره دنبال رشتهٔ مورد علاقه‌اش می‌گرده، اون یکی داره تلاش می‌کنه توانایی‌ که دوس داره داشته باشه رو پرورش بده. یکی دیگه داره تلاش می‌کنه معنی جدیدی برای زندگی خودش تعریف کنه ...
  از اون طرف هم، خیلی‌ها به اولین چیزی که رسیدن گفتن بعله و تموم...
 
  برای مسابقات برنامه‌نویسی، ظاهرا راه‌حلی که آدم‌های موفق تو اون زمینه استفاده می‌کنن اینه که یه بازهٔ زمانی از قبل تعیین شده را برای هر سوال مشخص می‌کنن و اگه تو اون بازه، سوال حل شد که چه بهتر و گرنه تسلیم می‌شن.
 
  و چه خوب بود می‌شد آدم بتونه خودش را راضی کنه که تو زندگیش، از این روش استفاده کنه. یه زمانی را مشخص کنه و بگه اگه تا فلان موقع نتونستم فلان کارو بکنم پس اون کاره نیستم و تسلیم!
 
  من بارها تصمیم گرفتم که این کارو بکنم. ولی وقتی که یه چیزی رو دوس دارم نمی‌تونم بپذیرم که نمی‌تونم بهش برسم. شاید این مشکل بزرگی باشه ولی دست‌کم مشکلی که خیلی از اطرافیانم هم به همین دچار هستن.
 
 و یه چیز کاملا بی‌ربط! امیدوارم تصمیمی که قهرمان داستان گشنگی گرفته بود تصمیم درستی براش بوده باشه.

هیچ نظری موجود نیست: