حصرت


سه‌شنبه ۱۵ فروردین

اون روز، از صبح که بیدار شده بودم اسم فیلم Bitter Moon افتاده بود تو ذهنم.

به یاد اون شب، یکی از شب‌های نوروز بود فکر کنم (شاید هم تابستون بود) افتادم. به یاد اون لحظه‌ای افتادم که زن‌عمو اومد تو اتاق و علی فیلم رو نگه‌داشت. چه قدر خندیدیم:

: علی! صحنه‌ای از این بهتر، برای نگه داشتن فیلم پیدا نکردی ...

و علی چقدر شاکی بود از این که زن‌عمو چی فکر کرده پیش خودش!

آخر فیلم، علی مثل همیشه پرسید:

: نظرت چیه، کَف کردی؟

همیشه وقتی در مورد فیلم‌ها صحبت می‌کرد یه هیجانی تو صداش بود. خودش می‌گفت این فیلم را چهل*بار دیده.

من: الان حرفم نمیاد! خیلی عجیب تموم شد...

---

دیدم سمانه هستش! هنوز به اختلاف زمانی بین ایران و کانادا عادت نکرده بودم...

به سمانه سلام دادم. جواب داد. تایپ کردم:
Ali chetore?
هنوز اینتر را نزده بودم که گفتم بزار یکم بامزه بازی در بیارم. پاک کردم و نوشتم:
Hamkhooneit chetore?
جوابی نگرفتم. رفتم و سرم به یه کار دیگه گرم شد. وقتی برگشتم دیدم جواب داده:
Khoobe, Pesare Khoobi Shode.

سمانه، اولین کارکتر همه‌ی کلماتشو بزرگ می‌نویسه.

-----

اولین بار بود که بر می‌گشتم ایران. تازه رسیده بودیم خونه. رو کاناپه، تو حال، نشسته بودم. پدرم تو پذیرایی نشسته بود. حس می‌کردم داره از من فرار می‌کنه!

من: چه خبر؟ بچه‌ها چطورن؟ سمانه، علی چطورن؟
پدرم: (با بغض) علی رفت...

من کلی ترسیدم که نکنه پدرم فراموشی گرفته!

من: دارم از علی، بچهٔ عمه مهین می‌پرسم!؟
...

پدرم رفت بیرون که سیگار بکشه. آخه تو خونه‌ی ما، طبق یه قرار‌داد نانوشته، نمی‌شه سیگار کشید.

رفتم تو اتاق، پیش مادرم. داشت نماز می‌خوند. وایسادم نمازش تموم بشه. ازش پرسیدم.

یه داستانی برام تعریف کرد که اصلا باور کردنی نبود! الان که فکر می‌کنم مثل داستان‌های صادق هدایت بود. یه دفعه قرار شده بود که دیگه نباشه، کاملا ناگهانی.

-----

همون شب با پدر رفتیم خونه‌ی سمانه (و علی). عمه مهین و عمه عصمت هم اون‌جا بودن، پریسا و آقای کاشی هم بودن. در تموم مسیر، با خودم فکر کردم ای کاش برام یه سورپرایز تدارک دیده باشن!

رسیدیم! با دیدن لباس سیاه عمه، هق هق سمانه تو بغلم، همه‌ی راه‌های فرار بسته شدن.

----

حالا همه چیز روشن شده بود. این که چرا ۱۰ روز با من تماس نگرفته بودن؟ این که چرا، یه دفعه، و این قدر ناگهانی رفته بودن سمنان؟ این که چرا عمه، پشت تلفن، نمی‌تونست یه جمله بیشتر با من صحبت کنه.

----

من هنوز در حسرت اینم که چرا آخرین فرصتم برای این که بپرسم "علی چطوره" را از دست دادم.


هیچ نظری موجود نیست: