پنجشنبه ۲۵ آبان
صبح شنبه داشتیم در مورد مشکلات و راهحلهای احتمالی صحبت میکردیم... اگه الف بعد ب ولی شاید هم ج یا د و .... شنبه شب، وقتی رفتم تو رختخواب پیش خودم فک کردم که زندگی الانم چقدر خوبه... کاش که زمان همینجا متوقف بشه.
یکشنبه شب، تولد یکی از بچهها بود. من ساعت ۵ از خونه در اومدم. هوا بارونی و تاریک بود. در این شهر کوفتی هم، که تقریبا هیچ کدوم از خیابونهاش چراغ ندارن (رسما اگه نور چراغ ماشینهای گذری نباشه هیچ جا رو نمیبینی) تلاش میکردم کورمال کورمال، تو چالههای پر آب توی پیادهرو پا نذارم. آخرش (طبق گفتهی حکیمانهی یک بار جستی ملخک، دو بار جستی ملخک آخر به دستی ملخک) پام رفت تو یکی از چالههای آب. تمام کفش و جورابم خیس آب شد. پیش خودم گفتم که غلط کردم! کی میشه من از این شهر خرابشده، از این وضعیت دانشجویی خلاص شم برم.
دوشنبه، تو کافه ویوز، ع و م رو دیدم. نشستیم یکم صحبت کردیم در مورد راه چارههای مشکلات و .... دوشنبه که میخواستم بخوابم دوباره برگشته بودم به همون حالت شنبه شب.
۱ نظر:
علی و منیر؟!
ارسال یک نظر