اولین کار در جزیره!

پنج‌شنبه ۱ تیر

داشتم با یکی از بچه‌ها چت می‌کردم. داشت به پنگلیش تایپ می‌کرد. یه جا نوشت:

یشقهعسا ذشظهشساخ یلث دثئهساث لعسا یشی ثدلاشی لاشئث

متن چت به شکل زیر ادامه پیدا کرد:

من: یشقهعسا که داریوش‌ه
اون: آره
من: بعضیاشو
اون: ای‌ول!
من: دیگه
اون: بچه رو گذاشتم سر کار.... خوره‌ی مساله‌ای تو ها!!‌:P
اون: یعنی یه کتاب مساله بدن دستت تو یه جزیره تنها، می‌شینی اول حلشون می‌کنی بعد دنبال جا و غذا می‌گردی:)))
من: از کجا فهمیدی!!:ي

کار ما، کار اون‌ها


با بچه‌های شرکتی که توش اینترن‌شیپ می‌رم رفته بودیم قایق‌سواری روی امواج خروشان.


کتی، یکی از کارمندان گروهی بود که قایق‌سواری را مدیریت می‌کردند. کتی کارش این بود که با ماشین در مسیر رودخانه، با ماشین میومد و در چند جای مشخص، چک می‌کرد که قایق‌ها و مسافرها سالم هستن یا نه...

همون اول که کارشو برام تعریف کرد به نظرم خیلی یک‌نواخت و خسته‌کننده اومد. فقط برای این‌که یه موضوعی برای حرف زدن داشته باشیم پرسیدم:

Me: How do you like your job?
C: I love it… it is fun! I see many different people … I am working in the middle of forest…  I love the sound of river…

شاید هم خودش می‌دونست که کارش چقدر یک‌نواخت و کسل‌کننده هست. یه بار وسط حرفاش گفت:
 
C:  ...that's the price I have to pay to work in this environment...

از من پرسید:

C: So, your company is developing games for iPhone,… All of you should have an iPhone, then!
Me: Not really! May be less than half of the company are using iPhone… I am using an android phone...
C: yeah! I heard a lot of good stuff about Android, ...
Me: (I started talking about why iPhone is not a good choice… discuss its price, … its limitations, etc)
C: You hate Apple and you are working for it

من حس و حال توضیح دادن این موضوع را که من برای اپل کار نمی‌کنم را نداشتم  (این که بگم این کاری که من می‌کنم می‌تونست رو هر گوشی‌ای دیگه‌ای پیاده بشه و ...). ولی این صحبت من را به این فکر انداخت که:

"احتمالا دانشمندها، مهندس‌ها و دکترهایی که در تولید سلاح‌هایی که به منجر به کشته شدن آدم‌ها (بی‌گناه) می‌شن دست دارن هم توجیهی شبیه توجیه من دارن!"

گیک حال بهم زن منم یا تو*

شنبه ۲۰ خرداد

در این پست دو تا "ن" وجود داره (مواظب باشین گیج نشین!)

شب خونه‌ی یکی از بچه‌ها مهمون بودیم.

پ: داری به کی اس‌ام‌اس می‌دی؟
من: به ن! یه معما بهش دادم توش گیر کرده!!
پ: تو و ن، هر دو تاتون گیک‌های حال بهم زن هستین! (با طرز حرف زدن پ بخونینش)
من: دیگه چی کار کنیم...

ن (دومین ن): حالا معما چی هست؟
من: ...
ن (دومین ن): خوب می‌شه این جوری حلش کرد...
من:‌آره، راه بهتر داری براش
پ: خوب می‌شه این طوری حلش کرد...

من:‌ به جمع گیکان حال بهم زن خوش آمدی...
پ: نه! من گیک نیستم من ...

و مثل پ می‌تونم از پ(دوم)، همین‌طور الف و ش و خیلی‌های دیگه نام ببرم...

*: اشاره به شعر شهریار

حسرت



جمعه ۱۹ خرداد

داشتم فکر می‌کردم که بزرگ‌ترین چیزی که همیشه حسرتش رو می‌خورم چیه. یکی از اون چیزها، اینه که دست‌خطم (چه فارسی و چه انگلیسی) خیلی بده. افتضاحه.

سه، چهار سال پیش بود که فهمیدم من خودکار را درست تو دستم نمی‌گیرم! (با فرض این که کاری که همه‌ی آدم‌های دیگه می‌کنن درست باشه).

شاید دلیل اصلی این‌که تو دانشگاه، یک صفحه هم جزوه ننوشتم همین بوده باشه...

وقتی داشتم کارهای فارغ‌التحصیلی‌ام رو انجام می‌دادم، یک بار مجبور شدم یه نامه بنویسم به مسوول آموزش دانشگاه. وقتی داشتم نامه را می‌دادم به یارو، از خجالت آب شدم.

یه بار تولد یکی از دوستام بود و یه مهمونی گرفته بود. قرار شده بود هر کدوممون یک خط، روی یک کارت تبریک، بهش تبریک بگیم. یعنی اون روز، این قدر بچه‌ها مسخره‌ام کردن (بابت دست‌خطم) که با خودم قرار گذاشتم دیگه برای هیچ‌کی پیام تبریک ننویسم!

کلا زندگی سخته اگه دست‌خطت بد باشه!!


روز بد

جمعه ۱۲ خرداد

دیشب با چند تا از بچه‌ها، داشتیم در مورد یه موضوعی صحبت می‌کردیم و موضوع پشت موضوع عوض شد تا به یه چیز ناخوش‌آیند رسید. بحث با سوال یکی از بچه‌ها از من به پایان رسید (این قدر سوال به نظرم بی‌جا اومد که از بچه‌ها خواستم که موضوع بحث رو عوض کنن).

در تموم راه تا خونه، داشتم به این موضوع فکر می‌کردم که اون چه سوال نابه‌جایی بود که از من پرسید.

شب خیلی بد خوابیدم و صبح خیلی خسته بیدار شدم. مثل هر روز، وقتی نشستم پشت لپ‌تاپم شروع کردم به گودر‌بازی.  گودر‌بازی‌ام که تموم شد رفتم یه مرور کلی رو گوگل‌پلاس کردم و آخر، قبل از شروع به کار، فیس‌بوک رو هم باز کردم. دیدم یکی از دوستام، یک مطلب نوشته و از بحث دیشب‌مون شاکیه.
بلند شدم رفتم یه قهوه خریدم و تو راه خودم را راضی کردم که به جای جواب دادن به اون دوستم، برم  کارم رو شروع کنم.

دو ساعت داشتم رو یه کدی که باید خیلی ساده پیاده می‌شد کار می‌کردم‌. یکی از میز رو به رو پرسید:

J: HEY Bud, Is everyhing alright?
Me: I can't figure it out. This bug is on my nerve…

عصر دوباره فیس‌بوک را باز کردم. دیدم  صفحه پُره از عکس‌های بچه‌های علوم کامپیوتر ۸۵ شریف. همین‌طوری و سَرسَری یه نگاه کلی به عکس‌ها انداختم. خیلی خسته‌تر از این بودم که بخوام عکس مردم رو نگاه کنم. هنوز ‌فیس‌بوک رو نبسته بودم که "ک" اومد تو لبمون. احتمالا چون عکس‌ها را دیده بود به من گفت:

شنیدی یکی از بچه‌های شریف تو تصادف مرده؟
من ناخودآگاه‌(بدون این‌که برام مهم باشه) پرسیدم کی؟ می‌شناسیمش؟
گفت ظاهرا اسمش مسعود بوده ….*

برای یه لحظه، مغزم شروع کرد به پردازش عکس‌های تو فیس‌بوک و (تازه فهمیدم که چرا صفحه پر شده بود از عکس‌های مسعود با روبان سیاه)

نشستم خبر کاملش رو خوندم، عکس دوچرخه‌اش (بعد از تصادف) رو دیدم...

کلا روزی که اولش خوب شروع نشه، تا آخرش هر لحظه بد و بدتر می‌شه.

الان دارم به بحث دیشب‌مون فکر می‌کنم!

*مسعود تو دانشگاه دنور درس می‌خوند. ظاهرا راننده‌ی ماشین ماری‌جوانا مصرف کرده بوده و حالت طبیعی نداشته.