چی‌بگم!

چهارشنبه ۱ آذر

گوشی رو ورداشتم، م بود. احوال‌پرسی کرد و احوال‌پرسی کردم. در مورد درس و کار یکم صحبت کردیم...

من: ممنون که به یادم بودی زنگ زدی...
م: خواهش می‌کنم، ممنون که جواب دادی...
من: والا، من که کالرآی‌دی (شماره نما!) ندارم، نمی‌تونستم بفهمم تویی که بخوام جواب بدم یا ندم ...
م: ...

دوشواری؟


پنج‌شنبه ۲۵ آبان

 صبح شنبه داشتیم در مورد مشکلات و راه‌حل‌های احتمالی صحبت می‌کردیم... اگه الف بعد ب ولی شاید هم ج یا د و .... شنبه شب، وقتی رفتم تو رخت‌خواب پیش خودم فک کردم که زندگی الانم چقدر خوبه... کاش که زمان همین‌جا متوقف بشه.

 یک‌‌شنبه شب، تولد یکی از بچه‌ها بود. من ساعت ۵ از خونه در اومدم. هوا بارونی و تاریک بود. در این شهر کوفتی هم، که تقریبا هیچ کدوم از خیابون‌هاش چراغ ندارن (رسما اگه نور چراغ ماشین‌های گذری نباشه هیچ جا رو نمی‌بینی) تلاش می‌کردم کورمال کورمال، تو چاله‌های پر آب توی پیاده‌رو پا نذارم. آخرش ‌(طبق گفته‌ی حکیمانه‌ی یک بار جستی ملخک، دو بار جستی ملخک آخر به دستی ملخک) پام رفت تو یکی از چاله‌های آب. تمام کفش و جورابم خیس آب شد. پیش خودم گفتم که غلط کردم! کی می‌شه من از این شهر خراب‌شده، از این وضعیت دانشجویی خلاص شم برم.

 دو‌شنبه، تو کافه ویوز، ع و م رو دیدم. نشستیم یکم صحبت کردیم در مورد راه چاره‌های مشکلات و .... دوشنبه که می‌خواستم بخوابم دوباره برگشته بودم به همون حالت شنبه شب.


می‌چرخیم (۱)!

پنج‌شنبه ۱۸ آبان

نمی‌دونم فقط من این طوری هستم یا بقیه‌ی آدم‌ها هم نظرشون در مورد یه موضوع تغییر می‌کنه. نظر من در مورد بعضی چیزها تناوب داره! (از آره به نه و از نه به آره!). یک موردش اینه:

شاعر می‌فرماید: "هر کس از ظن خویش شد یار من.... از درون من نجست اسرار من"

۱- وقتی برای نخستین بار، این شعر رو خوندم کاملا به شاعر حق دادم که شکایت کنه.

۲- بعد از چند وقت، که داشتم دوباره به این شعر فکر می‌کردم به این نتیجه رسیدم که شاعر چه خودخواه بوده که نظر همه‌ی دوستاش رو حواله داده به کف پاش!.

۳- چند وقت بعد، به شاعر حق دادم که چرا باید خودش رو برای این که به نظر عموم مردم عادی برسه تغییر بده.

۴- پس از مدتی، نظرم عوض شد که حالا درسته که نباید حرف هر کسی رو گوش کرد ولی نباید اون‌قدر از جمع پرت بود که برای خوندن نظرت باید یه دوره‌ی تخصصی دید.

۵- نظرم دوباره عوض شد که آدم که برای همه زندگی نمی‌کنه، احتمالا آدم‌هایی پیدا می‌شن که براشون اون‌قدر ارزش داری که تلاش کنن دنیا را از دید تو ببین...

و این چرخش همچنان ادامه دارد!!

پ.ن. تصمیم گرفته بودم در پست ۲۲۲ام متوقف شم ولی دوباره چرخیدم!! (این ۲۲۳ امین مطلبمه)
 

واکنش


وقتی خونه‌ی/اتاق یه دختر رو می‌بینم که تمیز و مرتب هست، با خودم می‌گم:

-خوب! طرف دختره دیگه...

وقتی خونه‌ی/اتاق یه پسر که تنهایی زندگی می‌کنه رو می‌بینم که تمیز و مرتب هستش، با خودم می‌گم:

- خوب! طرف تنهایی زندگی می‌کنه دیگه...

وقتی خونه‌ی/اتاق دو تا هم‌خونه‌ای پسر رو می‌بینم که تمیز و مرتب هستش، با خودم می‌گم:

- خوب! این‌ها تمام وقت خونه نشستن بیرون نمیان مجبورن دیگه...

وقتی خونه‌ی/اتاق دو تا هم‌خونه‌ای پسر رو مثل من مدرسه میرن رو می‌بینم که تمیز و مرتب هستش، با خودم می‌گم:

- خوب! این‌ها رفتارشون یکم مثل سن بالاهاست، مجبورن دیگه...

چقدر دنیا از چشم من زیباست!!

پ.ن. نه این‌که خونه/اتاق من مرتب و تمیز نباشه!!