غریب موس‌ده بخش دوم

چهارشنبه ۹ آذر

هر سال، حوالی عید قربان، فیس‌بوک و وبلاگ‌های فارسی پر می‌شه از نظرات و متن‌هایی در مورد این‌که سنت قربانی کردن گوسفند یه سنت وحشیانه و عقب‌گرایانه‌است. حالا من نمی‌خوام وارد این بحث بشم که این آدم‌ها، در روزهای دیگه‌ی سال با کشته‌شدن گوسفندها مشکلی ندارن، و یا این‌که احتمالا شمار گوسفندهای کشته شده در اون روز بخصوص باعث کمتر شدن گوسفندهای کشته‌شده در روزهای دیگه‌ی سال می‌شه.

در روز هالووین، تو آمریکای شمالی، یه اتفاق کاملا مشابه برای بوقلمون‌ها میافته ولی تا حالا ندیدم کسی بیاد و برای بوقلمون‌ها گریه و هم‌دردی کنه.

ادامه دارد

بخش نخست

روزگار غریبی‌ست





جمعه ۴ آذر

  بعضی روزها، قدرت بینایی‌ام چند برابر می‌شه. نه این‌که نمره‌ی عینکم بیاد پایین، بلکه می‌تونم اتفاق‌هایی که دور و بَرَم میفتن رو بهتر ببینم، اطرافیانم رو بهتر بشناسم.

  امروز پیرمردِ خنزرپنزری و مرد قصاب رو دیدم. از پنجره‌ی محل کارشون. خیلی تغییر قیافه داده بودن (برای همین هم، این همه طول کشید بشناسمشون).

  دیگه پیرمرد خنزرپنزری، بساط پهن نمی‌کنه. راستشو بخوای چرا! بساط پهن می‌کنه ولی تو بساطش، کوزه پیدا نمی‌شه. فقط نمک داره، شاید باید بهش بگم پیرمرد نمکی. آره! فک کنم این اسم خوبیه براش. اون تنها کسی که از هر دو کاربرد نمک، خوب استفاده می‌کنه.

  مرد قصاب! شاید هم دارم اشتباه می‌کنم. شاید مرد قصاب نباشه! شاید راننده‌ی کالسکه باشه؟ بهر حال فعلا بهش می‌گم مرد قصاب. یه سوال تکراری را، هر روز (دقیق‌تر بخوای، هر روز عصر) از من می‌پرسید! و من هم هرروز همون جواب قبلی رو بهش می‌دادم. اصلا حوصله‌ی این را که بهش بگم این سوال رو دیروز هم از من پرسیدی نداشتم! شاید ناامید شده از شنیدن جوابی که دنبالشه. الان خودش داره دنبال جواب می‌گرده. یه موقعیت برام ایجاد می‌کنه و نظریه‌ی خودشو امتحان می‌کنه.

استدلال مادرانه

سه‌شنبه ۱ آذر

پدر و مادرم چند روزه که اومدن پیش من. هم‌خونه‌ایم هم رفته ایران و خونه در اختیار ماست!

دیشب (که می‌شه همین الان)، باد خیلی تندی میامد بطوری‌که من واقعا می‌ترسیدم شیشه‌ی پنجره‌ی اتاقم بشکنه. متوجه شدم که مادرم، که تو اتاق من خوابیده بود، بیداره:

من: داشتم فکر می‌کردم نکنه شیشه‌ها بشکنن!
مادرم: مگه بار اوله که باد به‌این شدت میاد؟
من: من سه‌ماهه این‌جا زندگی می‌کنم و تازه زمستون شروع شده!
...
مادرم: راستی! ج کی برمی‌گرده؟
من: همون روزی که شما می‌رین
مادرم:‌ چه خوب! پس تنها نمی‌مونی (تو این خونه ...) ...

پس‌نوشت. آره! من به پدرم می‌گم پدر و به مادرم می‌گم مادر! مگه چیه؟!

نظریه‌ی انفجار بزرگ!


جمعه ۲۶ آبان

من: من دیروز که ماشین‌تو روشن کردم چراغ روغنش روشن بود؟ برای همین از ماشین استفاده نکردم.
ج: یه‌بار که ماشین رو خاموش، روشن کنی درست می‌شه. معمولا دفعه‌ی اول که ماشین رو روشن می‌کنه چراغ روغن روشن می‌شه.

پی‌نوشت. یادم باشه دنبال چراغِ کنترلِ چراغِ کنترلِ روغن بگردم !
سبیل!

پنج‌شنبه ۲۶ آبان

م: اه! تو هم که داری سبیل می‌زاری!؟ من نمی‌فهمم چرا همه‌ی بچه‌های ایرونی دارن سبیل می‌زارن؟
من: من که دلیلم اینه که ... ولی بقیه رو نمی‌دونم
...
من: پس تو شانس اوردی تو ایران ۳۰، ۴۰ سال پیش زندگی نمی‌کنی...
م: احتمالا اگه اون موقع زندگی می‌کردم سبیل داشتن مردا برام عادی بود

Suprise or Shock


Brad: Oh! you're growing a mustache!?
Me: Yeap! My parents are coming to visit me and I'm planning to surprise them (with my new look)...
Brad: You certainly surprized me, I guess your parents are gonna be shocked

من از دید دوستان!


پنج‌شنبه ۱۹ آبان

بعضی وقت‌ها یکی یه‌چیزی در موردت می‌گه (یه ایرادی ازت می‌گیره) و وقتی خودت فکر می‌کنی ‌می‌بینی که واقعا اون ایراد رو داری (ولی تا حالا بهش توجه نکردی) و از اون آدم متشکر می‌شی.

بعضی وقت‌ها هم، یکی میاد یه چیزی می‌گه که به‌هیچ وجه به‌نظرت درست نمیاد. بستگی به آدمش، بعضی وقت‌ها تلاش می‌کنی که بهش نشون بدی که برداشتش از تو اشتباه بوده و بعضی وقت‌ها هم اصلا برات مهم نیست.

ولی وقتی یه نظر را در مورد خودت، دقیقا با همون کلمات، از دو نفر مختلف (با دو طرز فکر مختلف) می‌شنوی اون وقت یا باید قبول کنی که در "جهل مرکب" (در مورد خودت) بودی یا این‌که ...

پس‌نوشت. یکسان بودن عنوان این مطلب و مطلب قبلی فقط یک پیشامد تصادفی است!

من از دید دوستان!


پنج‌شنبه ۱۹ آبان

رفته بودم از کتاب‌خونه‌ی ونکوور کتاب بگیرم که گوشیم زنگ خورد:

من: ...
ح: ...
ح: مدرسه‌ای؟
من: نه! اومدم دان‌تان.
ح: دان‌تان؟ با کی؟
من: با کسی نیستم. تنها هستم!
ح: دروغ نگو!
...
من: وا! چرا چرت و پرت می‌گی؟!
ح: اگه راست می‌گی بگو "بووووغ"*
من: چی؟
ح: بگو "بووووغ"!
من: چرا؟
ح: می‌خوام مطمئن شم با دختر نیستی؟
من: "بووووغ!"، "بووووغ!"

و این ثابت می‌کنه که "هوش و خلاقیت ایرونی‌ه غیرقابل تصوره"

*بووووغ: یه واژه‌ی ۱۸ به بالا شده!

مشکل فلسفی

دوشنبه ۱۶ آبان

    من این ترم تی‌ای یه درس هستم به نام "مشکلات اجتماعی-تکنولوژی در علوم کامپیوتر". امروز داشتم برگه‌های تمرین بچه‌ها رو صحیح می‌کردم. تمرین شامل دو تا سوال بود که یه‌جورایی نظرات دو نفر (ویندشولت و ماریو بُنجی) را در مورد دقت و چگونگی بررسی درستی نظریه‌های علوم انسانی خواسته بود.

اولی نظرش اینه که:
بهترین راه برای بررسی درستی نظریه‌های علوم انسانی، آزمودن اون‌هاست (شبیه کاری که تو علوم تجربی انجام می‌شه). و چون هر کدوم از این نوع نظریه‌ها، بر اساس  مشاهداتی بنا می‌شن که کاملا بستگی به نظر آدم‌ها دارن و یا از وقایع تاریخی استفاده می‌شه (که دلیلی برای دقیق بودن چیزهای ثبت‌شده در تاریخ وجود نداره)، نمی‌شه نظریه‌های علوم انسانی رو رد یا اثبات کرد.

دومی نظرش اینه که می‌شه (و باید) به علوم انسانی و فلسفه به‌صورت علمی نگاه بشه. باید علوم انسانی طوری باشن که یکی بتونه با روش‌های علمی درستی یا نادرستی یه فرضیه رو تعیین یا رد کنه.

 هفته‌ی پیش این سوال برام پیش اومده بود که اگه یه‌وقت دو تا نظریه‌ی مختلف (در علوم انسانی) بتونن برای یه پدیده به‌کار برن ولی پیش‌بینی‌هاشون متفاوت باشه از کدوم نظریه استفاده باید کرد. جالب بود که امروز جوابش معلوم شد (یا بهتره بگم معلوم نشد!)

غریب موس‌ده - بخش نخست



من یک سالی هست که دیگه خیلی وارد بحث‌های سیاسی/اجتماعی که بین بچه‌ها شروع می‌شه نمی‌شم. برای این کار، دلایل خودم رو دارم که ...

ولی یه چیزی هست خیلی آزارم می‌ده و بدبختانه نمی‌تونم این مطلب را مستقیم به کسی بگم! تو بیشتر بحث‌ها (چه به‌صورت صحبت، چه به‌صورت وبلاگی و چه فیس‌بوکی‌اش) بیشتر شرکت کننده‌ها در گفت‌وگو دانشجوهایی هستن که دست‌بالا ۴ یا ۵ ساله که از ایران خارج شدن.

به نظر من،‌ این‌طور آدم‌ها (از جمله خود من) دید نسبتا خوبی از ایران داریم و می‌دونیم ایران چه‌جوریه (نکات منفی و مثبتش را می‌شناسیم) ولی در مورد کانادا تقریبا هیچ چیزی نمی‌دونیم! این‌که چون با آدم‌های بد کانادایی تو چند سال زندگی در کانادا برخورد نکردین دلیل نمی‌شه که کانادایی بد وجود نداره! اگه یکم دامنه‌ی دوستاتونو گسترش بدین (از آدم‌های دانشگاهی فاصله بگیرین) دستتون میاد که چی می‌گم.

من هفته‌ی اول ورودم به‌کانادا، از طرف دوستای ایرونی‌ام با این توهم که تو کانادا همه چی رو حساب کتابه و هیچ دغل‌بازی وجود نداره زندگی‌مو در کانادا شروع کردم. همه‌ی اتفاق‌های بدی که تو ایران ممکن بود برام بیافته این‌جا برام افتاد. تنها فرق این‌جا با ایران اینه که این‌جا معمولا یکی که زبونتو نمی‌فهمه و (یا تو زبونشو نمی‌فهمی) داره حالتو می‌گیره.

من الان راحت می‌تونم ۱۰ نمونه از مشکلات اداری احمقانه‌ای که تو ایران یا اصلا باهاش روبرو نمی‌شدم یا خیلی دردش کمتر بود را اسم ببرم.

شاید بی‌ربط نباشه به‌این موضوع اشاره کنم:

یه بار صحبت از این بود که تو ایران همه در مورد میزان اعتقاداتشون دروغ می‌گن و این نشون می‌ده که فرهنگ ما ایرونی‌ها خیلی ضعیفه و ... . من حرفم این بود که این درسته ولی نمی‌شه اینو به فرهنگ ربط داد. شرایط زندگی طوریه که مردم برای حفظ کارشون مجبورن دروغ بگن. دروغ گفتن در مورد اعتقادات این‌جا (تو کانادا) اصلا لازم نیست ولی اگه لازم بود از کجا می‌دونین که این، این‌جاهم، اتفاق نمی‌افتاد. ....

اون‌بار نتونسته بودم یه مثالی پیدا کنم که تو کانادا اتفاق می‌افته ولی تو ایران اون پدیده را نداریم. مثالش خیلی واضح بود. در بیشتر پارک‌های نوشته شده که سگ‌ها باید در قلاده باشن و یا این‌که صاحب سگ باید "خراب‌کاری‌های" سگ‌شو جمع کنه.
یعنی می‌خواین به‌من بگین تا حالا سگ بودن قلاده تو پارک ندیدین و یا تا حالا نشده تو چمن‌های پارک در حال راه رفتن باشین که یهو صدای "شلاپ" بشنوین؟

ادامه دارد

این مطلب قبلا نوشته شد به‌طور اتفاقی امروز منتشر شد!


استنتاج در چهارچوب زمان

سه‌شنبه ۱۰ آبان


  احتمالا شده که به یه کاری که قبلا کردی فکر کنی و به‌نظرت خیلی احمقانه برسه! با خودت بشینی حساب کنی که الان اگه تو اون شرایط بودم فلان کارو می‌کردم تا مجبور نباشم بهمان کارو انجام بدم و ...
(امروز داشتم برای یه نفر، یکی از بدترین‌هاشو، تعریف می‌کردم).

وضعیت بدتر از این هم می‌شه، وقتی که به دلیل ندونستن یه موضوع، تصمیم‌های اشتباهی گرفته باشی. یه مثال مبتذلش در مورد من این می‌تونه باشه: که نمی‌دونستم  نتیجه‌ی کنکور می‌تونه تو زندگی‌ام این‌قدر تاثیرگذار باشه و در سال چهارم، به طور ۲۴*۷ کنکور را به کف‌پام(!) حواله داده بودم.

سوال اساسی اینه که آیا درسته (درست با هر مفهومی که در نظر بگیری) که برای اون اشتباه‌ها خودتو سرزنش کنی؟

به‌نظرم، این‌جور اگه واقعا شرایط این‌طوری بوده باشه نمی‌شه آدم خودشو سرزنش کنه، چون ما الان می‌دونیم که نتیجه‌ی اون کاری که کردیم چی‌بوده و با دونستن نتیجه‌ی اون عمل، داریم تصمیم می‌گیریم (دانشی که اون موقع نداشتیم و اون دانش شاید فقط با اشتباه کردن به‌دست میومد).

نمی‌دونم! شاید هم برای فرار از خودم ( مثلا فرار از عذاب وجدان) دارم این‌جوری حرف می‌زنم!!