شنبه ۳ اردیبهشت

قابل پیش‌بینی

۱- (در کلاس کامپلکسیتی)

یکی از بچه‌ها، یه مقاله ارائه داد که تو اون از نظریه‌ی بازی‌ها استفاده شده بود. ایده‌ی کلی مقاله این بود که می‌شه از روی بازی طرف مقابل یه استراتژی بازی خوب طراحی کرد که با اون همیشه برنده بشی.

من: این وقتی درسته که همه‌ی بازی‌ها هم ارزش باشن. بازیکن یادگیرنده بازی‌های اول رو می‌بازه ولی پس از یه مدتی یاد می‌گیره که چجوری بازی کنه و ....
یکی از بچه‌ها: آره! این درسته.
من: حالا فرض کنیم که ارزش بازی‌ها با هم فرق کنه (بازی‌های امتیاز‌های مختلفی داشته باشن). طبیعی‌ه که فرض کنیم امتیاز بازی‌های آخر بیشتر باشه، اون‌وقت بازیکن دوم (اونی که یاد می‌گیره) قطعا برنده می‌شه.
من: حالا فرض کنیم که بازیکن اول بدونه که بازیکن دوم داره حرکت‌های اون رو تحلیل می‌‌کنه. برای بازیکن اول بهتره که تو چند بازی اول عمدا اشتباه بازی کنه تا بازی‌کن دوم رو گمراه کنه و ....


یه بحث طولانی کردیم و ...

۲- امروز تو کتاب دوبل (The double) یه چیزی تو این مایه‌ها خوندم:

ما نباید طوری زندگی کنیم که زندگی‌مون برامون تکراری و قابل پیش‌‌بینی بشه ...


۳- دوست‌های صمیمی‌من معمولا کسانی هستن که یا رفتارشون کاملا برای من قابل پیش‌بینی‌ه و یا کسانی هستن که اصلا نمی‌تونم بفممشون (پیش‌بینی‌شون کنم). این وسط چیزی وجود نداره.

فکر کردم این سه تا موضوع به هم مربوطن و در عین حال جالب هستن

شنبه ۲۷ فروردین

آخرین باری که رفته بودم ایران، روبروی دانشگاه تهران، هنوز هم می‌شد چند تا کتاب‌فروشی پیدا کرد که هنوز به کتاب کنکور فروشی تبدیل نشده بودن.

یه چیزی که همیشه توجه من‌ را جلب می‌کرد وقتی وارد این جور کتاب‌فروشی‌ها (کتاب‌فروشی‌های واقعی تو ایران) می‌شم این‌ه که اونی که پشت دخل نشسته برای خودش یه کاراکتر شخصیتی ویژه‌ای داره. طرز حرف‌زدنش، تن صداش و نحوه‌ی صحبت کردنش با آدم‌های دیگه خیلی متفاوته. این نکته‌ای هستش که همیشه بهش توجه کردم و برام جالبه.

چند وقت پیش، رفته بودم یه سینمای نسبتا کوچیک (تو ونکوور) که فیلم طلای سرخ جعفر پناهی را پخش می‌کرد. همه‌ی آدم‌هایی که تو اون سینما بودن (بلیت فروش، مسئول فروش قهوه و حتی اون‌هایی که اومده بودن فیلم رو ببینن) با آدم‌هایی که هر روز تو ونکوور می‌دیدم فرق داشتن.

امروز، رفتم به یک کتاب فروشی که چند وقت پیش پیدا کرده بودمش (کتاب‌های دست‌دوم می‌فروشه). به چندتایی از این نوع کتاب‌فروشی‌ها تو ونکوور سر زده بودم ولی این یکی خیلی خوب بود. همون جوی که گفتم تو کتاب‌فروشی‌های ایران می‌دیدی (یه آدمی که کلی کتاب خونده بود نشسته بود و داشت کتاب می‌فروخت).

نمی‌دونم چرا ولی دیدن این کتاب‌فروشی، روز منو ساخت!

پنج‌شنبه ۲۵ فروردین

خیلی وقت‌ها پیش میاد که یکی از دوستام از دست یه نفر دیگه شاکی می‌شه و میاد پیش من دردودل می‌کنه. من، معمولا، خودمو جای اون نفر سومی که نیست می‌زارم و تلاش می‌کنم یه توجیه برای کارهای اون آدمی که داریم در موردش قضاوت می‌کنیم پیدا کنم. به نظرم می‌رسه این کمک می‌کنه که دوستم که شاکی هستش بتونه واقعیت‌ها رو بهتر ببینه.

من چند وقت پیش با یکی مشکل پیدا کردم. اولین برخوردی که بیشتر کسانی که باهاشون صحبت می‌کردم داشتن تایید حرفام بود. تا این‌که یه نفر پیدا شد و همون‌کاری رو که من برای بقیه می‌کردم برای من انجام داد. خیلی جواب داد.

عمیق فکر کن

یک‌شنبه ۱۴ فروردین

چند وقت پیش با چند تا از بچه‌ها داشتیم، رفتار و اخلاق راننده اتوبوس‌های تهران و ونکوور را مقایسه می‌کردیم.

...
من: تو ایران خیلی دیدم که یه مسافری بلیت نداشته، اومده به راننده اتوبوس گفته که بلیت ندارم. راننده هم گفته صلوات بفرست سوار شو!
من: یه بار برای خود من هم، همچین چیزی پیش اومد.
من: خوب! این کار راننده اتوبوسه نشون دهنده‌ی نداشتن وجدان کاری (کامل) اون راننده هستش (چون پول این بلیت‌ها صرف نوسازی و بهینه‌سازی ناوگان می‌شه و راننده با نگرفتن این پول داره داره از جیب مردم بخشش می‌کنه و ... )
م: حالا بگو ببینم تو اون باری که سوار اتوبوس شدی (بدون بلیت) صلوات فرستادی؟
من: آخه ... ، معلوم‌‌ه که نه!
م: خوب از کجا می‌دونی که اون راننده خودش به جای تو پول بلیت‌و نداده (و از تو خواسته که در عوص پولی که به جات داده براش صلوات بفرستی)؟
من: {چیزی برای گفتن نداشتم}