پنجشنبه ۱۵ آذر
فکر کنم سال دوم راهنمایی بودم. معلم ریاضیمون داشت در مورد مفاهیمی مثل قضیه، اثبات و ... حرف میزد. یهجایی تو درس به این داستان اشاره کرد:
که یه مدت، باور ریاضیدانها این بوده که فلان قضیه درسته و خیلیها اون قضیه را قبول کرده بودن؛ تا اینکه یه نفر در تِز دکتراش اثبات کرد که خلاف اون قضیه درسته. اثبات شدن نقیض قضیه باعث شد که چندین دانشجوی دکترای خودکشی کنند چون در حال کار رو موضوعاتی بودند که به درستی قضیهی اولیه نیاز داشتن (و در نتیجه کل تِزشون میرفت رو هوا!).
این شاید نخستین برخورد من با این واقعیت بود که داشتن فرضیات اشتباه در مورد یه چیزی، میتونه خیلی هزینه داشته باشه.
احتمالا خیلیها را میشناسین که میگن ما فلانیم یا بهمانیم. مثلا طرف پیش خودش فکر میکنه باهوشترین دانشجوی دانشگاهه، یا خوشتیپترین (خوشگلترین) آدم شهره یا تیزبینترین آدم بین دوستاشه یا ...
وقتی من یه چیزی مثل اینها را میشنوم (میبینم) بهیاد اون دانشجوهای دکترا میافتم ...
فکر کنم سال دوم راهنمایی بودم. معلم ریاضیمون داشت در مورد مفاهیمی مثل قضیه، اثبات و ... حرف میزد. یهجایی تو درس به این داستان اشاره کرد:
که یه مدت، باور ریاضیدانها این بوده که فلان قضیه درسته و خیلیها اون قضیه را قبول کرده بودن؛ تا اینکه یه نفر در تِز دکتراش اثبات کرد که خلاف اون قضیه درسته. اثبات شدن نقیض قضیه باعث شد که چندین دانشجوی دکترای خودکشی کنند چون در حال کار رو موضوعاتی بودند که به درستی قضیهی اولیه نیاز داشتن (و در نتیجه کل تِزشون میرفت رو هوا!).
این شاید نخستین برخورد من با این واقعیت بود که داشتن فرضیات اشتباه در مورد یه چیزی، میتونه خیلی هزینه داشته باشه.
احتمالا خیلیها را میشناسین که میگن ما فلانیم یا بهمانیم. مثلا طرف پیش خودش فکر میکنه باهوشترین دانشجوی دانشگاهه، یا خوشتیپترین (خوشگلترین) آدم شهره یا تیزبینترین آدم بین دوستاشه یا ...
وقتی من یه چیزی مثل اینها را میشنوم (میبینم) بهیاد اون دانشجوهای دکترا میافتم ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر