شنبه ۲۰ اسفند
داشتم با یکی از بچهها در مورد داستان "گروه محکومین" کافکا صبحت میکردم.
من: داستان داره در مورد یه آدم (افسر) صحبت میکنه که این قدر یه عقیده را قبول داره (به عقیده ایمان داره) که حاضر نیست هیچ گونه بازنگری در مورد عقیدهاش انجام بده. افسره به ماشین و درست بودن کارش ایمان داره چون فرماندهی قبلی اون را ساخته و ...
دوستم با نظرم مخالف بود و نظرش چیز دیگهای بود. یه مقداری در مورد نظرهامون صحبت کردیم ولی آخرش، برای هر کدوم از ما، برداشت خودش برداشت بهتری بود.
یه لحظه با خودم فکر کردم نکنه من هم دارم همون اشتباه افسر داستان را، در یه بُعد دیگه انجام میدم!
داشتم با یکی از بچهها در مورد داستان "گروه محکومین" کافکا صبحت میکردم.
من: داستان داره در مورد یه آدم (افسر) صحبت میکنه که این قدر یه عقیده را قبول داره (به عقیده ایمان داره) که حاضر نیست هیچ گونه بازنگری در مورد عقیدهاش انجام بده. افسره به ماشین و درست بودن کارش ایمان داره چون فرماندهی قبلی اون را ساخته و ...
دوستم با نظرم مخالف بود و نظرش چیز دیگهای بود. یه مقداری در مورد نظرهامون صحبت کردیم ولی آخرش، برای هر کدوم از ما، برداشت خودش برداشت بهتری بود.
یه لحظه با خودم فکر کردم نکنه من هم دارم همون اشتباه افسر داستان را، در یه بُعد دیگه انجام میدم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر