بچگی کجایی که یادت بخیر!

سه‌‌‌شنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۷

امروز چند‌تا از بچه‌ها رفتن دوچرخه خریدن. الان دارم از شدت حسودی می‌میرم. تا حالا چندبار به خرید دوچرخه فکر کرده بودم ولی هیچ‌وقت حسش نبود که برم بخرم (با خودم حساب کرده بودم که اگه بخرم باید بزارم یه گوشه و ازش استفاده نمی‌کنم) ولی الان که دوچرخه‌‌هاشون‌و دیدم دیگه نمی‌تونم جلوی خودمو بگیرم.

ای کاش الان بچه بودم و می‌شستم گریه می‌کردم می‌گفتم من دوچرخه می‌خوام تا برام دوچرخه نخرین من شام نمی‌خورم :دی

فراموشی!!

یک‌‌‌شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۸۷

دیشب بی‌خوابی زده بود به سرم. هر کاری می‌کردم خوابم نمی‌برد. داشتم به دوران راهنمایی و دبیرستان فکر می‌کردم. ما تو راهنمایی دو تا کلاس ۲۴ نفره (در مجموع ۴۸ نفر بودیم) که ۳ سال راهنمایی را با هم هم‌کلاس بودیم و تقریبا با همشون تو دوره‌ی دبیرستان باز هم مدرسه‌ای بودم. ولی دیشب هر چی فکر کردم فقط تونستم اسمٰٰ ۱۸ تا از اون بچه‌ها را به خاطر بیارم.

اصلا تصورش‌و نمی‌کردم که یه روزی اسم دوست‌هایی که با هم ۷ سال بودیم را فراموش کنم!

پی‌نوشت ۱. نمی‌دونم این فقط مشکل حافظه‌ی من‌ه یا همه این مشکل را دارن.
پی‌نوشت ۲. بهداد، علی‌رضا، شما چند تا از بچه‌ها یادتون هست.