Missing a decade

سه‌شنبه ۴ مهر

صبح داشتم با آسانسور می‌رفتم پایین (که برم مدرسه). تو آسانسور، یه مرد میانسال بود:


Me: Morning!
Man: Morning! Going to work or school?
Me: Going to school.
Man: Where?
Me: SFU.
Man: Oh! I was attending SFU 30 years ago.
Me: Really! What was your major?
Man: Wait! I was going there 40 years ago!
Man: When you get old, you miss decades easily...

نیمه‌ی خالی لیوان

دو‌شنبه ۲۰ شهریور

سوار تاکسی (ون) شده بودم که از شهرک برم سیدخندان. تو راه، یه خانومی  خواست پیاده بشه و پرسید کرایه چنده؟ راننده گفت: ۸۵۰.

یه آقایی که کنار من نشسته بود، آروم گفت کرایه ۸۰۰ تومنه نه ۸۵۰.

موقع پیاده شدن، ۲۰۰۰ تومنی دادم به راننده. راننده به من ۱۱۰۰ تومن برگردوند:

من: تا چند دقیقه پیش که کرایه ۸۵۰ تومن بود، الان شده ۹۰۰ تومن؟
راننده: پول خورد نداشتم...
من: خوب، آقای محترم، می‌تونستی بگی پول خورد ندارم...*

*: البته راننده هیچ تلاشی هم نکرد که ۵۰ تومن بقیه رو به من برگردونه!!



من از دنیا چی می‌خوام؟

یک‌شنبه ۲۰ شهریور

دیشب، با یه گروه از دوست‌های قدیمی جمع شده بودیم یه جا... حرف زدیم/صحبت کردیم/بحث کردیم/مجادله کردیم.

هم گیک گیک کردیم، هم حرف اجتماعی زدیم، هم تحلیل سیاسی کردیم، حتی در مورد تخمین قیمت واقعی دلار (به صورت ریاضی) یه تلاش‌هایی کردیم.

وقتی دستت جوره، می‌تونی حال کنی حالا می‌خواد تو داتی باشه، یا می‌خواد تو دبستان باشه یا ...

حالا که وطن این قدر محکم نشسته سر جاش،
"کاش آدمی پاتقش رو همچون بنفشه‌ها، می‌شد با خود ببرد هر کجا که خواست"

اختلاف عقیده از نزدیک

جمعه ۱۷ شهریور

روز بازی استقلال -پرسپولیس بود، من رفته بودم میلاد نور که لباس بخرم. کارم یکم طول کشید و مسابقه شروع شد. وارد یک مغازه شدم سه تا فروشنده که همشون جوون‌‌های هم سن و سال خودم بودن داشتم فوتبال را می‌دیدن. زیر شیشه‌ی میز، یه عکس بزرگ از ناصر حجازی بود.

بازی با حمله‌ی پرسپولیس شروع شد. فروشنده‌ای که جلوی من، پشت عکس بود هیجان زده شد.

بازی همچنان با حمله‌ی پرسپولیس در جریان بود و فروشنده همین‌طور خوشحال.

من: شما طرفدار استقالی یا پرسپولیس؟
اون: پرسپولیس
من: پس عکس ناصرخان زیر میزت چی‌کار می‌کنه؟
اون (در حالی که به دوستش اشاره می‌کرد): دوستم/همکارم استقلالیه، ولی من و اون یکی دوستم پرسپولیسی هستیم.
دوستش:...

قلیون

شنبه ۱۱ شهریور

دیروز، ساعت ۶، با حمید رفته بودم یه سفره‌خونه‌ی سنتی. ما تنها کسانی بودیم که اون‌جا بودیم (در حالی که معمولا جمعه‌ها خیلی شلوغ بود).

ح: این‌ها با این کاراشون، کاسبیِ شما رو هم کساد کردن...

پیرمرد صاحب رستوران: مگه تا حالا نون زن و بچه‌ی منو اینا می‌دادن... اون خدایی که تا حالا نون ما رسونده بعد از این هم می‌رسونه...