نشد که بشه!

جمعه ۸ اردیبهشت

از وقتی اومدم ونکوور، خیلی دلم می‌خواست تو یه گروه که جلسات منظم برای خوندن کتاب دارن عضو بشم. یکم دنبالش هم گشتم... یه گروه پیدا کردم ولی نرخ کتاب خوندشون خیلی زیاد بود و دیدم نمی‌تونم...

چند وقت بعد، بچه‌های ایرونی دانشگاه یه گروه تشکیل دادن و قرار گذاشتن که کتاب‌های فارسی بخونن. وقتی این خبر را خوندم کاملا مطمئن بودم که این گروه، یک گروهی خواهد بود که دو، سه جلسه تشکیل می‌شه و بعد هم منحل می‌شه (به دلیل شناخت دور را دوری که از چند نفر سازمان‌دهنده این گروه داشتم). و بر خلاف همیشه، در این جلسات شرکت نکردم و ... (و گروه هم خیلی زود منحل شد).

یه بار دیگه، یکی از بچه‌ها پیشنهاد یه گروه کوچک‌تر را داده بود... با توجه به استریو‌تایپی که از رفتار دوستم داشتم، باز هم، پیش‌بینی‌ام این بود که این گروه هم خیلی زود به‌هم می‌خوره. ولی چون نمی‌خواستم استریوتایپ کرده باشم  (چون از استریوتایپ شدن متنفرم!) گفتم باشه*. و بعد از دو جلسه، اون برنامه هم تعطیل شد...

و الان، دوباره یه گروه دیگه در حال تشکیل شدنه که قراره کار جالبی بکنه. آیا باید از تجربه گذشته استفاده کرد؟

پس‌نوشت. من اولین بار که با پروژه‌ی «کتاب جمعه» آشنا شدم  پیش خودم فکر کردم که یک پروژه‌ای هست که چند نفر دور هم شروع کردن (و خیلی امیدوار نبودم که به جایی برسه). با این وجود، عضو شدم و کمک کردم و ...  خیلی خوشحالم که یه نقشی داشتم تا به این‌جای کار. (بماند که وسط‌های کار فهمیدم که چه کسی مدیر این پروژه بود/هست و پس از اون کاملا مطمئن شدم که این پروژه قطعا به سامان می‌رسه).

*واقعا امیدوار بودم که اون گروه کوچیک کتاب‌خونی دوام بیاره ولی ... شکست اون گروه کتاب‌خونی، برای من، به معنی شکست تلاش آدم‌هایی مثل خودم در تشکیل گروه‌های داوطلبانه و انجام کارهای داوطلبانه بود.

هیچ نظری موجود نیست: