SULT



جمعه ۹ فروردین

  وقتی تو دوره کارشناسی، در مسابقات برنامه‌نویسی ای‌سی‌ام شرکت می‌کردم همیشه این مشکل برام وجود داشت که کِی فکر کردن و کُد زدن برای یه سوال را رها کنم. پیش میومد که رو یه سوال با یه راه‌حل اشتباه کُلی علاف می‌شدم و یا این که برعکس، تا یک قدمی جواب می‌رفتم و بعد اون سوالو ول می‌کردم و می‌رفتم سراغ یه سوال دیگه.
   
  حس می‌کنم تو زندگی واقعیم هم دچار همین مشکل شدم. نمی‌دونم دقیقا حدم کجاست. دارم با انواع روش‌های جستجوی به دنبال جایی می‌گردم که واقعا ارضام می‌کنه. جایی که مشکلات و مسائلی که باهاش رو‌به‌رو می‌شم به اندازهٔ کافی دشوار باشه ولی اون‌قدر هم سخت نباشه که از پا درم بیاره.
 
  امروز تو اتوبوس داشتم فکر می‌کردم دیدم خیلی از اطرافیانم همین وضعیت رو دارن:
 
  یکی داره دنبال رشتهٔ مورد علاقه‌اش می‌گرده، اون یکی داره تلاش می‌کنه توانایی‌ که دوس داره داشته باشه رو پرورش بده. یکی دیگه داره تلاش می‌کنه معنی جدیدی برای زندگی خودش تعریف کنه ...
  از اون طرف هم، خیلی‌ها به اولین چیزی که رسیدن گفتن بعله و تموم...
 
  برای مسابقات برنامه‌نویسی، ظاهرا راه‌حلی که آدم‌های موفق تو اون زمینه استفاده می‌کنن اینه که یه بازهٔ زمانی از قبل تعیین شده را برای هر سوال مشخص می‌کنن و اگه تو اون بازه، سوال حل شد که چه بهتر و گرنه تسلیم می‌شن.
 
  و چه خوب بود می‌شد آدم بتونه خودش را راضی کنه که تو زندگیش، از این روش استفاده کنه. یه زمانی را مشخص کنه و بگه اگه تا فلان موقع نتونستم فلان کارو بکنم پس اون کاره نیستم و تسلیم!
 
  من بارها تصمیم گرفتم که این کارو بکنم. ولی وقتی که یه چیزی رو دوس دارم نمی‌تونم بپذیرم که نمی‌تونم بهش برسم. شاید این مشکل بزرگی باشه ولی دست‌کم مشکلی که خیلی از اطرافیانم هم به همین دچار هستن.
 
 و یه چیز کاملا بی‌ربط! امیدوارم تصمیمی که قهرمان داستان گشنگی گرفته بود تصمیم درستی براش بوده باشه.

First Encounter


Cashier: Do you have our point-card?
Me: No!
Cashier: Do you want to get one?
Me: No. I am just visiting a friend of mine, in Mountain view.
Cashier: Where are coming from?
Me: Vancouver, Canada.
Cashier: I have not seen any Canadian before. At first, I thought you are Indian. But you don't have Indian accent....
Me: OK! I am originally from Iran. I am living in Vancouver.


۴!


من: کتاب ...، هم کتاب خوبیه. بخونش.
ش:  الان زندگیه خودم هم برام زیاده. دیگه حوصلهٔ تخیلات یکی دیگه رو ندارم!
من: باشه! ولی جمله‌ات خیلی قشنگ بود. بهت ۴ از ۵ می‌دم.
ش: ...

نامه


جمعه ۲۶ اسفند
سلام ننه گمب‌وگور عزیز،

امیدوارم حالت خوبه باشه. من به سهم خودم خیلی از زحمت‌هایی که داوطلبانه می‌کشی سپاس‌گذارم. از این‌که کتابم، خودکارم، کیف پولم را در اسرع وقت به‌من برگردوندی خیلی ممنون هستم. اما من، امسال، چندین چیز  دیگه هم گم کرده‌ام که هنوز پیدا نشدن. بدبختانه بیشتر چیزهایی که هنوز پیدا نشدن هیچ مشخصه‌ای که بیان‌کنندهٔ تعلق اون‌ها به من باشه ندارن! می‌دونم سهل‌انگاری کردم ولی خوب کاریه که شده.
 
  من در این‌جا، اون‌ها را فهرست می‌کنم اگه برحسب تصادف کسی اون‌ها را تحویلتون داد یا پیدا کردین به من خبر بدین:
 
  ۱- هدف از درس خوندن،
  ۲- هدف از خارج‌شدن از ایران،
  ۳- پَرِ پروازم،
  ۴- اعتماد به درستی خیلی از اصولی که تا حالا بر اون اساس زندگی کردم،
  ۵- پرنده، سکه، مهره بخت و اقبالم.
 
  اگر ممکن باشد و این اجناس تا قبل از آغاز سال نو به من بازگردانده شوند من، برای تشکر، حاضر هستم یک ماه از سال را برای کمک به شما اختصاص دهم.
 
با تشکر،
امیر

Empty Checklist


سه‌شنبه ۲۳ اسفند

   من احساس می‌کنم تو ذهنم برای هر کدوم از دوستام، یه لیست از صفت‌های خوب‌شون دارم. و هر چند وقت یه بار، یه چیزی پیش میاد که می‌رم و یکی از چیزهایی که تو این فهرست وجود داره را حذف می‌کنم.
 
  آخر هفته، دو سه تا اتفاق افتاد. بعد یه لحظه نیگاه کردم دیدم که لیست‌های سه‌تا از دوست‌هام خالی خالی شدن. این شاید، ناامبد‌‌کننده‌ترین آخر هفته عمرم بود.

آرزوی سال جدید

دوشنبه ۲۲ اسفند

یکی از خوبی‌های خارج از ایران زندگی کردن، برای من، اینه که سه بار وقت دارم برای سال بعدم آرزو کنم: اواخر اسفند، اواخر خرداد و اوایل دی. و سالی سه بار می‌تونم برای سال آینده‌ام برنامه‌ریزی کنم!

باید بگردم یه مناسبت هم برای اول مهر پیدا کنم که بتونم در هر فصل سال، یه آرزوی جدید (برنامه‌ی جدید) و متناسب با وضعیتم تو اون فصل داشته باشم.

بُعد!

شنبه ۲۰ اسفند

داشتم با یکی از بچه‌ها در مورد داستان "گروه محکومین" کافکا صبحت می‌کردم.

من: داستان داره در مورد یه آدم (افسر) صحبت می‌کنه که این قدر یه عقیده را قبول داره (به عقیده ایمان داره) که حاضر نیست هیچ گونه بازنگری در مورد عقیده‌اش انجام بده. افسره به ماشین و درست بودن کارش ایمان داره چون فرمانده‌ی قبلی اون را ساخته و ...

دوستم با نظرم مخالف بود و نظرش چیز دیگه‌ای بود. یه مقداری در مورد نظرهامون صحبت کردیم ولی آخرش، برای هر کدوم از ما، برداشت خودش برداشت بهتری بود.

یه لحظه با خودم فکر کردم نکنه من هم دارم همون اشتباه افسر داستان را، در یه بُعد دیگه انجام می‌دم!

کانون فکری

پنج‌شنبه ۱۷ اسفند

من در یه دوره‌ای، عضوکانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بودم و اگه اشتباه نکنم کانون، هر دو هفته، دو تا کتاب داستان برام می‌فرستاد.

از بین اون کتاب‌ها، خیلی‌ها رو خوندم و هیچی ازشون یادم نیست. ولی سه، چهار تا کتاب بودن که کاملا به‌خاطرم موندن. یکی از اون کتاب‌ها داستان یه پسر‌بچه بود (که من، اون موقع همسن خودم تصویرش کرده بودم). جزئیات داستان یادم نیست ولی ایده‌ی داستان این بود که در طول داستان، برای قهرمان(!) داستان، اتفاق‌های بدی می‌افتاد و اون پس از هر اتفاق بد، آرزو می‌کرد که ای‌کاش یه دستگاهی رو پیشونی آدم‌ها نصب بود و این قابلیت رو داشت که بتونه فکر و نقشه‌های آدم‌ها رو نمایش بده (هر بار که یه اتفاق بد می‌افتاد آرزو می‌کرد که ای‌کاش یه دستگاهی رو پیشونی نصب بود که می‌تونست فلان طرز فکر کردن رو نشون بده)... داستان این طوری تموم شده بود که پسره آخرش به این نتیجه رسید که اگه این طوری قرار بود باشه نمی‌تونست دوستش‌ را سورپرایز کنه، دروغ بگه و ...

من، تو عالم ۹-۱۰ سالگی، با خودم فکر کردم که من اگه جای اون پسر بودم از اول کار، آرزو می‌کردم که یک صفحه نمایش (تلویزیون) رو پیشونی آدم‌ها نصب بشه (که کلید خاموش و روشن داشته باشه) و در کل از پایان داستان خوشم نیومد!

بعدها، تو موقعیت‌های مختلف، خیلی به وجود همچین صفحه نمایشی روی پیشونی اطرافیانم احساس نیاز کردم. ...
و خیلی وقت‌ها (مخصوصا وقتی که سرم خیلی شلوغه و ذهنم درگیره) به این موضوع فکر کردم که اگه همچین صفحه نمایشی وجود داشت حتما اون را روشن می‌زاشتم.

پ.ن.۱. عکس روی جلد کتاب تو ذهنم هست. یه پسر بچه بود که از پیشونی‌اش  ۷، ۸ تا دستگاه مختلف بیرون زده بود.
پ.ن.۲. کسی هست که اون کتاب رو خونده باشه؟