پنج‌شنبه ۷ مهر


خیلی وقت‌ها، بعضی تصمیم‌ها برای دیگران خیلی بی‌معنی و احمقانه به‌نظر می‌رسن در حالی که با طرز فکر و اصول فرد تصمیم‌گیرنده کاملا جور درمیان و مطابقت دارن.

فرض کن یکی با هیچ‌کدوم از دوستاش (دوستایی که دور و برش هستن) ارتباط برقرار نمی‌کنه (یا دوستاش اونو درک نمی‌کنن و یا اون دوستاشو درک نمی‌کنه)، تو بیشتر هدف‌هایی که برای خودش‌ تو، زندگی تعیین کرده، هم شکست خورده، و حتی چند بار هم تلاش کرده که همه چیز رو دوباره از اول شروع کنه ولی موفق نشده.

احتمالا سخت‌ترین راه برای اون آدم اینه که تصمیم بگیره که خودشو بِشکونه و تبدیل بشه به یه آدم عادی (یه نفر که فقط زندگی می‌کنه چون باید زندگی کنه)، بی‌خیال تمام هدف‌ها و آرزوهای بزرگش بشه، با این واقعیت که دوستها و اطرافیانش رفتار و طرز فکر اونو نمی‌فهمن (و یه تصویر نادرست از اون برای خودشون ترسیم کردن) کنار بیاد، و بِگَرده دنبال چیزهایی که بتونن طعم شکست‌هاشو جبران کنن.

تابستان خود را چگونه گذراندید؟

با یک جنایت و مکافات آن!

من اگه شانس داشتم اسمم می‌شد تخم مرغ شانسی


ش: فکر کنم عجله کردم این‌قدر از ... ایراد گرفتم! این‌قدرها هم که اول‌کار نشون می‌دادی ... نیستی
من: همینه دیگه، کلا همه در مورد من زود و اشتباه قضاوت می‌کنن! :ناراحت
ش: حق داری ناراحت باشی مخصوصا وقتی که اشتباه قضاوت کنن
من: (پیش خودم) از شانس بد، قضاوت اشتباهِ اولیه‌شون، اون‌قدر ها هم بد نیست که بشه از روش دوم استفاده کرد .

گربه‌ی شرودینگر

دیشب داشتم این قسمت از بیگ‌بنگ تئوری رو می‌دیدم (آخرین قسمت فصل اول) .
یه لحظه با خودم فکر کردم دیدم که من، همیشه درِ جعبه رو باز می‌کنم(مدخل ویکی‌پدیا در مورد گربه‌ی شرودینگر). غیر از دو یا سه بار، نشده که تو زندگیم یه ریسک، یه کاری که آخرش مشخص نیست، یه کاری که توش تردید وجود داره، به‌دلیل این‌که معلوم نیست نتیجه‌اش چی می‌شه، رو شروع نکنم. بعضی وقت‌ها گربه‌رو کشتم و بعضی وقت‌ها هم گربه‌ه زنده اومده بیرون از تو جعبه. البته خیلی وقت‌ها کارو شروع کردم و وسط کار به‌این نتیجه رسیدم که به نتیجه نخواهد رسید و طبیعتاً ادامه ندادمش.

هر چی الان فکر می‌کنم موقعیتی یادم نمیاد که از این‌که در جعبه رو باز کرده باشم پشیمون باشم (شکست زیاد خوردم، ولی شکست‌هام ارزششو داشتن). آخه تا وقتی که در جعبه باز نشده فقط می‌تونی فَنتِزی بسازی برای خودت (یا از اون ور خیلی بدبین باشی) و فقط وقتی در جعبه رو باز کنی می‌تونی بفهمی که واقعا چه‌خبره.

پ.ن‌. مطمئن نیستم که منظور نویسنده‌های داستان همون چیزی بوده باشه که من برداشت کردم .
پ.پ.ن. من ندارم خودمو تعریف می‌کنم!!

Moving

The worst part of moving (to a new place) is the packing part. When you have to collect all your stuff and, for each of them, decide if you want to keep it or not. At that point, you have to decide if you want to get rid of the things that remind you bad memories/failures.

The best part of moving is also the packing part. When you find the things that remind you happy memories/success.

The easiest way to avoid this conflict is to not collect anything, i.e., to not engrave the successes/failures on objects. As it is said, "you are forgetting the ones (things) who are not before your eyes". (And of course as it is said, Unless, "the ones whose memories are engraved on your hearts").

دیکتاتورهای خیرخواه چگونه می‌اندیشند؟

شنبه ۱۹ شهریور

یک موضوع خیلی مهم بود که خیلی ذهنمو مشغول کرده بود. با هر کی مشورت می‌کردم شرایطم رو درست درک نمی‌کرد و راه‌حلی رو پیشنهاد می‌داد که با شرایط من سازگار نبود (من خودم، قبلا کلی به اون راه‌حل فکر کرده بودم و به این نتیجه رسیده بودم که جواب نمی‌ده). هر چقدر هم که تلاش می‌کردم شرایطم رو برای کسانی که باهاشون مشورت می‌کردم توضیح بدم فایده نداشت (به‌نظر اون‌ها، چیزی که من انتظار داشتم چیز خیلی کوچیک و قابل صرف‌نظری بود).

کاملا خودمو قانع کرده بودم که همون تصمیم اولیه‌ی خودمو اجرا کنم. تا این‌که یه نفرو پیدا کردم که تا حدودی مثل من فکر می‌کرد.

دوشنبه ۱۴ شهریور

رفته بودم خونه‌ی یکی از بچه‌ها برای هَنگ اوت کردن.

س: ناهار تخم مرغ می‌خوری؟
من: چرا که نه.
س: نیمرو درست کنم یا اِسکِرمبلش کنم؟
من: اِسکِرمبلش کن.

یکم حرف زدیم ...

س: دیدی؟ یادم رفت اِسکِرمبلش کنم.
من: هیچ وقت برای به‌هم‌زدن دیر نیست!
س: باید دید!؟