جمعه ۱۲ خرداد
دیشب با چند تا از بچهها، داشتیم در مورد یه موضوعی صحبت میکردیم و موضوع پشت موضوع عوض شد تا به یه چیز ناخوشآیند رسید. بحث با سوال یکی از بچهها از من به پایان رسید (این قدر سوال به نظرم بیجا اومد که از بچهها خواستم که موضوع بحث رو عوض کنن).
در تموم راه تا خونه، داشتم به این موضوع فکر میکردم که اون چه سوال نابهجایی بود که از من پرسید.
شب خیلی بد خوابیدم و صبح خیلی خسته بیدار شدم. مثل هر روز، وقتی نشستم پشت لپتاپم شروع کردم به گودربازی. گودربازیام که تموم شد رفتم یه مرور کلی رو گوگلپلاس کردم و آخر، قبل از شروع به کار، فیسبوک رو هم باز کردم. دیدم یکی از دوستام، یک مطلب نوشته و از بحث دیشبمون شاکیه.
بلند شدم رفتم یه قهوه خریدم و تو راه خودم را راضی کردم که به جای جواب دادن به اون دوستم، برم کارم رو شروع کنم.
دو ساعت داشتم رو یه کدی که باید خیلی ساده پیاده میشد کار میکردم. یکی از میز رو به رو پرسید:
عصر دوباره فیسبوک را باز کردم. دیدم صفحه پُره از عکسهای بچههای علوم کامپیوتر ۸۵ شریف. همینطوری و سَرسَری یه نگاه کلی به عکسها انداختم. خیلی خستهتر از این بودم که بخوام عکس مردم رو نگاه کنم. هنوز فیسبوک رو نبسته بودم که "ک" اومد تو لبمون. احتمالا چون عکسها را دیده بود به من گفت:
شنیدی یکی از بچههای شریف تو تصادف مرده؟
من ناخودآگاه(بدون اینکه برام مهم باشه) پرسیدم کی؟ میشناسیمش؟
گفت ظاهرا اسمش مسعود بوده ….*
برای یه لحظه، مغزم شروع کرد به پردازش عکسهای تو فیسبوک و (تازه فهمیدم که چرا صفحه پر شده بود از عکسهای مسعود با روبان سیاه)
نشستم خبر کاملش رو خوندم، عکس دوچرخهاش (بعد از تصادف) رو دیدم...
کلا روزی که اولش خوب شروع نشه، تا آخرش هر لحظه بد و بدتر میشه.
الان دارم به بحث دیشبمون فکر میکنم!
*مسعود تو دانشگاه دنور درس میخوند. ظاهرا رانندهی ماشین ماریجوانا مصرف کرده بوده و حالت طبیعی نداشته.
دیشب با چند تا از بچهها، داشتیم در مورد یه موضوعی صحبت میکردیم و موضوع پشت موضوع عوض شد تا به یه چیز ناخوشآیند رسید. بحث با سوال یکی از بچهها از من به پایان رسید (این قدر سوال به نظرم بیجا اومد که از بچهها خواستم که موضوع بحث رو عوض کنن).
در تموم راه تا خونه، داشتم به این موضوع فکر میکردم که اون چه سوال نابهجایی بود که از من پرسید.
شب خیلی بد خوابیدم و صبح خیلی خسته بیدار شدم. مثل هر روز، وقتی نشستم پشت لپتاپم شروع کردم به گودربازی. گودربازیام که تموم شد رفتم یه مرور کلی رو گوگلپلاس کردم و آخر، قبل از شروع به کار، فیسبوک رو هم باز کردم. دیدم یکی از دوستام، یک مطلب نوشته و از بحث دیشبمون شاکیه.
بلند شدم رفتم یه قهوه خریدم و تو راه خودم را راضی کردم که به جای جواب دادن به اون دوستم، برم کارم رو شروع کنم.
دو ساعت داشتم رو یه کدی که باید خیلی ساده پیاده میشد کار میکردم. یکی از میز رو به رو پرسید:
J: HEY Bud, Is everyhing alright?
Me: I can't figure it out. This bug is on my nerve…
…
عصر دوباره فیسبوک را باز کردم. دیدم صفحه پُره از عکسهای بچههای علوم کامپیوتر ۸۵ شریف. همینطوری و سَرسَری یه نگاه کلی به عکسها انداختم. خیلی خستهتر از این بودم که بخوام عکس مردم رو نگاه کنم. هنوز فیسبوک رو نبسته بودم که "ک" اومد تو لبمون. احتمالا چون عکسها را دیده بود به من گفت:
شنیدی یکی از بچههای شریف تو تصادف مرده؟
من ناخودآگاه(بدون اینکه برام مهم باشه) پرسیدم کی؟ میشناسیمش؟
گفت ظاهرا اسمش مسعود بوده ….*
برای یه لحظه، مغزم شروع کرد به پردازش عکسهای تو فیسبوک و (تازه فهمیدم که چرا صفحه پر شده بود از عکسهای مسعود با روبان سیاه)
نشستم خبر کاملش رو خوندم، عکس دوچرخهاش (بعد از تصادف) رو دیدم...
کلا روزی که اولش خوب شروع نشه، تا آخرش هر لحظه بد و بدتر میشه.
الان دارم به بحث دیشبمون فکر میکنم!
*مسعود تو دانشگاه دنور درس میخوند. ظاهرا رانندهی ماشین ماریجوانا مصرف کرده بوده و حالت طبیعی نداشته.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر