نشد که بشه!

جمعه ۸ اردیبهشت

از وقتی اومدم ونکوور، خیلی دلم می‌خواست تو یه گروه که جلسات منظم برای خوندن کتاب دارن عضو بشم. یکم دنبالش هم گشتم... یه گروه پیدا کردم ولی نرخ کتاب خوندشون خیلی زیاد بود و دیدم نمی‌تونم...

چند وقت بعد، بچه‌های ایرونی دانشگاه یه گروه تشکیل دادن و قرار گذاشتن که کتاب‌های فارسی بخونن. وقتی این خبر را خوندم کاملا مطمئن بودم که این گروه، یک گروهی خواهد بود که دو، سه جلسه تشکیل می‌شه و بعد هم منحل می‌شه (به دلیل شناخت دور را دوری که از چند نفر سازمان‌دهنده این گروه داشتم). و بر خلاف همیشه، در این جلسات شرکت نکردم و ... (و گروه هم خیلی زود منحل شد).

یه بار دیگه، یکی از بچه‌ها پیشنهاد یه گروه کوچک‌تر را داده بود... با توجه به استریو‌تایپی که از رفتار دوستم داشتم، باز هم، پیش‌بینی‌ام این بود که این گروه هم خیلی زود به‌هم می‌خوره. ولی چون نمی‌خواستم استریوتایپ کرده باشم  (چون از استریوتایپ شدن متنفرم!) گفتم باشه*. و بعد از دو جلسه، اون برنامه هم تعطیل شد...

و الان، دوباره یه گروه دیگه در حال تشکیل شدنه که قراره کار جالبی بکنه. آیا باید از تجربه گذشته استفاده کرد؟

پس‌نوشت. من اولین بار که با پروژه‌ی «کتاب جمعه» آشنا شدم  پیش خودم فکر کردم که یک پروژه‌ای هست که چند نفر دور هم شروع کردن (و خیلی امیدوار نبودم که به جایی برسه). با این وجود، عضو شدم و کمک کردم و ...  خیلی خوشحالم که یه نقشی داشتم تا به این‌جای کار. (بماند که وسط‌های کار فهمیدم که چه کسی مدیر این پروژه بود/هست و پس از اون کاملا مطمئن شدم که این پروژه قطعا به سامان می‌رسه).

*واقعا امیدوار بودم که اون گروه کوچیک کتاب‌خونی دوام بیاره ولی ... شکست اون گروه کتاب‌خونی، برای من، به معنی شکست تلاش آدم‌هایی مثل خودم در تشکیل گروه‌های داوطلبانه و انجام کارهای داوطلبانه بود.

یه چنین نخبه‌هایی داریم ما!



دوشنبه ۴ اردیبهشت


یه هفته، شاید یکم بیشتر، از انتخابات سال ۸۴ گذشته بود. تو دانشکده برق، یک دسته از دانشجو‌های کارشناسی برق و کامپیوتر شریف داشتن با هم صحبت می‌کردن.

 منتظر یکی از بچه‌ها بودم و باید اون جا می‌موندم تا بیاد (ولی کلا بحث رو اعصابم بود!). دو دسته شده بودن. دسته‌ی اول می‌گفتن که مردم ایران خیلی ناآگاه هستن و در حد ما نیستن و ... تنها راهی که برای ما هست اینه که از ایران فرار کنیم. دسته‌ی دوم می‌گفتن که نه! این مشکل فقط تو ایران وجود نداره. تو آمریکاش هم همین مشکل هست (آمریکایی‌ها بوش را انتخاب کردن که ...). باید نظام کل دنیا به جای دموکراسی بره به سمت نخبه‌گرایی بره و ...

خیلی دلم می‌خواست اون‌جا برم بهشون بگم که حالا شما نابغه‌ی برق و کامپیوتر و ... چرا انتظار داری  در هر موردی که حرف می‌زنی حرفت درست باشه؟ نگفتم و هنوز رو دلم مونده.

مقصر چه‌کسی است؟


جمعه ۲۵ فروردین

یه شرکت، یه نفرو استخدام می‌کنه که نرده‌های بین اتوبان رو رنگ بزنه. طرف روز اول ۶ مایلو رنگ میزنه. روز دوم ۳ مایل رو و روز سوم کمتر از یه مایل. صاحاب کارش بهش میگه

- هوی چرا تو هر روز کمتر از دیروز کار میکنی؟
- من نمی‌تونم بهتر از این کار کنم. چون هر روز دارم از قوطی رنگ دورتر می‌شم.

سوالی که برام پیش اومده اینه که این‌جا مقصر کیه؟

- آیا مقصر شهرداریه که کسی رو که تا حالا این کارو انجام نداده بوده استخدام کرده؟
- آیا مقصر، کسی که رنگ کردن را به کارگر آموزش داده؟ (که به این موضوع فکر نکرده که ممکنه کارآموزش اشتباهی برداشت کنه)
- آیا مقصر کارگره هستش که از آی‌کیوش استفاده نکرده؟

چند روز پیش، یکی در فیس‌بوکش یه کاری کرد که مشابه همین داستان بود (تو فضای مجازی) - با این فرض که طرف راست گفته باشه. امروز داشتم، بالاخره امروز وقت کردم فکر کنم که اگه دیدمش چه‌جوری باید باهاش برخورد کنم...

پ.ن. نمی‌دونم خود اون طرف این‌جا را می‌خونه یا نه ولی اگه می‌خونه از قدیم گفتن "در مثل جای مناقشه نیست".

لبخند

پنج‌شنبه ۲۵ فروردین

الف: چرا می‌خندی؟
من: آخه به من گفتن وقتی می‌خندی خوش‌تیپ‌تر می‌شی؟
الف (با خنده): ولی من در حالت عادی در ماکسیمم زیبایی هستم...
من: اِه! یعنی الان که خندیدی زشت‌تر شدی؟
...

پ.ن. من هنوز دارم دنباله کله‌ام می‌گردم!

بهشت

تازه چشمم را باز کرده بودم که یه تصویر شبیه عکس* زیر را دیدم.











حدود یک دقیقه مبهوت داشتم به بیرون پنجره نگاه می‌کردم. یادم نمیومد کجا هستم. یه حسی به من می‌گفت که یه جای خوبی هستی...

یکی پس ذهنم گفت: فکر کن ببین کجا هستی؟

هیچ ایده‌ای نداشتم که کجا هستم. نمی‌تونستم از جام تکون بخورم. انگار میخ شده بودم به تخت (فکر کنم اون موقع هنوز نفهمیده بودم که رو تخت هستم).

صدای پس ذهنم گفت: فکر کن ببین از کجا اومدی این‌جا!

اولین تصویری که تو ذهنم اومد این بود:

  رو صندلی کمک راننده‌ی یک ماشین نشسته بودم، داشتیم در همت-شرق می‌رفتیم (که برم دانشگاه). راننده‌ی ماشین یکی از دوستام بود (که چند باری به من گفته اصلا از رانندگی خوشش نمیاد). و جالب بود که همت ترافیک روانی داشت...

صدای پس ذهنم گفت: داری چرت می‌گی!!

یه تصویر دیگه تو ذهنم شکل گرفت:

با چند تا از بچه‌ها داشتیم تو یه ماشین، قاه قاه می‌خندیدیم. این دفعه تو آمریکا بودیم...

صدای پس ذهنم، دوباره گفت: داری چرت می‌گی!!

تصویر بعدی، که تصویر درستی هم بود، من در اتوبوس ۱۴۴ بودم.

یادم اومد که از دانشگاه برگشته بودم و این‌قدر حالم بد بود (سرما خورده بودم) که یه راست رفته بودم تو تخت.

نتیجه‌ی اخلاقی: وقتی مدت‌ها آفتاب ندیده باشی، با دیدن یه ذره آفتاب، هم فکر ببینی رفتی بهشت!

*: این عکس را نیم ساعت بعد گرفتم

نمودار چَپِّه!

چهارشنبه ۱۶ فروردین

آقا!، داریوش می‌فرماید:

این ناگزیر واسه ما.........سیر صعودی تا سقوط
همیشه قصهٔ صدا..............تمومه با حرف سکوت

این حکایت من شده. در این ۱۵، ۱۶ روز ابتدای سال نو، این قدر اتفاق‌های عجیب و بد برام افتاده که دیگه باید، از یه جایی سقوط شروع می‌شد. امیدوارم با همین سرعتی که داره سقوط می‌کنه، ادامه پیدا کنه...

حصرت


سه‌شنبه ۱۵ فروردین

اون روز، از صبح که بیدار شده بودم اسم فیلم Bitter Moon افتاده بود تو ذهنم.

به یاد اون شب، یکی از شب‌های نوروز بود فکر کنم (شاید هم تابستون بود) افتادم. به یاد اون لحظه‌ای افتادم که زن‌عمو اومد تو اتاق و علی فیلم رو نگه‌داشت. چه قدر خندیدیم:

: علی! صحنه‌ای از این بهتر، برای نگه داشتن فیلم پیدا نکردی ...

و علی چقدر شاکی بود از این که زن‌عمو چی فکر کرده پیش خودش!

آخر فیلم، علی مثل همیشه پرسید:

: نظرت چیه، کَف کردی؟

همیشه وقتی در مورد فیلم‌ها صحبت می‌کرد یه هیجانی تو صداش بود. خودش می‌گفت این فیلم را چهل*بار دیده.

من: الان حرفم نمیاد! خیلی عجیب تموم شد...

---

دیدم سمانه هستش! هنوز به اختلاف زمانی بین ایران و کانادا عادت نکرده بودم...

به سمانه سلام دادم. جواب داد. تایپ کردم:
Ali chetore?
هنوز اینتر را نزده بودم که گفتم بزار یکم بامزه بازی در بیارم. پاک کردم و نوشتم:
Hamkhooneit chetore?
جوابی نگرفتم. رفتم و سرم به یه کار دیگه گرم شد. وقتی برگشتم دیدم جواب داده:
Khoobe, Pesare Khoobi Shode.

سمانه، اولین کارکتر همه‌ی کلماتشو بزرگ می‌نویسه.

-----

اولین بار بود که بر می‌گشتم ایران. تازه رسیده بودیم خونه. رو کاناپه، تو حال، نشسته بودم. پدرم تو پذیرایی نشسته بود. حس می‌کردم داره از من فرار می‌کنه!

من: چه خبر؟ بچه‌ها چطورن؟ سمانه، علی چطورن؟
پدرم: (با بغض) علی رفت...

من کلی ترسیدم که نکنه پدرم فراموشی گرفته!

من: دارم از علی، بچهٔ عمه مهین می‌پرسم!؟
...

پدرم رفت بیرون که سیگار بکشه. آخه تو خونه‌ی ما، طبق یه قرار‌داد نانوشته، نمی‌شه سیگار کشید.

رفتم تو اتاق، پیش مادرم. داشت نماز می‌خوند. وایسادم نمازش تموم بشه. ازش پرسیدم.

یه داستانی برام تعریف کرد که اصلا باور کردنی نبود! الان که فکر می‌کنم مثل داستان‌های صادق هدایت بود. یه دفعه قرار شده بود که دیگه نباشه، کاملا ناگهانی.

-----

همون شب با پدر رفتیم خونه‌ی سمانه (و علی). عمه مهین و عمه عصمت هم اون‌جا بودن، پریسا و آقای کاشی هم بودن. در تموم مسیر، با خودم فکر کردم ای کاش برام یه سورپرایز تدارک دیده باشن!

رسیدیم! با دیدن لباس سیاه عمه، هق هق سمانه تو بغلم، همه‌ی راه‌های فرار بسته شدن.

----

حالا همه چیز روشن شده بود. این که چرا ۱۰ روز با من تماس نگرفته بودن؟ این که چرا، یه دفعه، و این قدر ناگهانی رفته بودن سمنان؟ این که چرا عمه، پشت تلفن، نمی‌تونست یه جمله بیشتر با من صحبت کنه.

----

من هنوز در حسرت اینم که چرا آخرین فرصتم برای این که بپرسم "علی چطوره" را از دست دادم.


نرخ

جمعه ۹ فروردین

تولد "پ" تقریبا تموم شده بود و تقریبا همه‌ی مهمون‌ها رفته بودن. ما جزو گروه آخر بودیم که داشتیم خداحافظی می‌کردیم:

پ: ای وای! یادم رفت کادوها را باز کنم. چند لحظه صبر کنین الان بازشون می‌کنم ....

پ، اول، کادوی مشترک پ و ب را باز کرد:

پ: (با نیمه حالت شوخی) فقط ۲۵ دلار گیفت کارت؟ خجالت نمی‌کشین؟
ب: خوب ما دانشجو هستیم دیگه ...

کادوی دوم یه گیفت کارت ۵۰ دلاری بود:
پ: یاد بگیرین!
ب: از طرف چند نفر هستش حالا؟
پ: ۴ نفر!

من: (طوری که پ نشنوه) پس احتمالا نرخ همینه دیگه.