پنجشنبه ۱۷ اسفند
من در یه دورهای، عضوکانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بودم و اگه اشتباه نکنم کانون، هر دو هفته، دو تا کتاب داستان برام میفرستاد.
از بین اون کتابها، خیلیها رو خوندم و هیچی ازشون یادم نیست. ولی سه، چهار تا کتاب بودن که کاملا بهخاطرم موندن. یکی از اون کتابها داستان یه پسربچه بود (که من، اون موقع همسن خودم تصویرش کرده بودم). جزئیات داستان یادم نیست ولی ایدهی داستان این بود که در طول داستان، برای قهرمان(!) داستان، اتفاقهای بدی میافتاد و اون پس از هر اتفاق بد، آرزو میکرد که ایکاش یه دستگاهی رو پیشونی آدمها نصب بود و این قابلیت رو داشت که بتونه فکر و نقشههای آدمها رو نمایش بده (هر بار که یه اتفاق بد میافتاد آرزو میکرد که ایکاش یه دستگاهی رو پیشونی نصب بود که میتونست فلان طرز فکر کردن رو نشون بده)... داستان این طوری تموم شده بود که پسره آخرش به این نتیجه رسید که اگه این طوری قرار بود باشه نمیتونست دوستش را سورپرایز کنه، دروغ بگه و ...
من، تو عالم ۹-۱۰ سالگی، با خودم فکر کردم که من اگه جای اون پسر بودم از اول کار، آرزو میکردم که یک صفحه نمایش (تلویزیون) رو پیشونی آدمها نصب بشه (که کلید خاموش و روشن داشته باشه) و در کل از پایان داستان خوشم نیومد!
بعدها، تو موقعیتهای مختلف، خیلی به وجود همچین صفحه نمایشی روی پیشونی اطرافیانم احساس نیاز کردم. ...
و خیلی وقتها (مخصوصا وقتی که سرم خیلی شلوغه و ذهنم درگیره) به این موضوع فکر کردم که اگه همچین صفحه نمایشی وجود داشت حتما اون را روشن میزاشتم.
پ.ن.۱. عکس روی جلد کتاب تو ذهنم هست. یه پسر بچه بود که از پیشونیاش ۷، ۸ تا دستگاه مختلف بیرون زده بود.
پ.ن.۲. کسی هست که اون کتاب رو خونده باشه؟
من در یه دورهای، عضوکانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بودم و اگه اشتباه نکنم کانون، هر دو هفته، دو تا کتاب داستان برام میفرستاد.
از بین اون کتابها، خیلیها رو خوندم و هیچی ازشون یادم نیست. ولی سه، چهار تا کتاب بودن که کاملا بهخاطرم موندن. یکی از اون کتابها داستان یه پسربچه بود (که من، اون موقع همسن خودم تصویرش کرده بودم). جزئیات داستان یادم نیست ولی ایدهی داستان این بود که در طول داستان، برای قهرمان(!) داستان، اتفاقهای بدی میافتاد و اون پس از هر اتفاق بد، آرزو میکرد که ایکاش یه دستگاهی رو پیشونی آدمها نصب بود و این قابلیت رو داشت که بتونه فکر و نقشههای آدمها رو نمایش بده (هر بار که یه اتفاق بد میافتاد آرزو میکرد که ایکاش یه دستگاهی رو پیشونی نصب بود که میتونست فلان طرز فکر کردن رو نشون بده)... داستان این طوری تموم شده بود که پسره آخرش به این نتیجه رسید که اگه این طوری قرار بود باشه نمیتونست دوستش را سورپرایز کنه، دروغ بگه و ...
من، تو عالم ۹-۱۰ سالگی، با خودم فکر کردم که من اگه جای اون پسر بودم از اول کار، آرزو میکردم که یک صفحه نمایش (تلویزیون) رو پیشونی آدمها نصب بشه (که کلید خاموش و روشن داشته باشه) و در کل از پایان داستان خوشم نیومد!
بعدها، تو موقعیتهای مختلف، خیلی به وجود همچین صفحه نمایشی روی پیشونی اطرافیانم احساس نیاز کردم. ...
و خیلی وقتها (مخصوصا وقتی که سرم خیلی شلوغه و ذهنم درگیره) به این موضوع فکر کردم که اگه همچین صفحه نمایشی وجود داشت حتما اون را روشن میزاشتم.
پ.ن.۱. عکس روی جلد کتاب تو ذهنم هست. یه پسر بچه بود که از پیشونیاش ۷، ۸ تا دستگاه مختلف بیرون زده بود.
پ.ن.۲. کسی هست که اون کتاب رو خونده باشه؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر