شنبه ۱۱ شهریور
دیروز، ساعت ۶، با حمید رفته بودم یه سفرهخونهی سنتی. ما تنها کسانی بودیم که اونجا بودیم (در حالی که معمولا جمعهها خیلی شلوغ بود).
ح: اینها با این کاراشون، کاسبیِ شما رو هم کساد کردن...
پیرمرد صاحب رستوران: مگه تا حالا نون زن و بچهی منو اینا میدادن... اون خدایی که تا حالا نون ما رسونده بعد از این هم میرسونه...
دیروز، ساعت ۶، با حمید رفته بودم یه سفرهخونهی سنتی. ما تنها کسانی بودیم که اونجا بودیم (در حالی که معمولا جمعهها خیلی شلوغ بود).
ح: اینها با این کاراشون، کاسبیِ شما رو هم کساد کردن...
پیرمرد صاحب رستوران: مگه تا حالا نون زن و بچهی منو اینا میدادن... اون خدایی که تا حالا نون ما رسونده بعد از این هم میرسونه...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر