جمعه ۱۵ اردیبهشت
پارسال که رفته بودم ایران، رفتم دیدنش. وقتی منو دید، همون خندهی همیشگیاش اومد رو لبش.
پرسید: کسی را برای من پیدا نکردی؟
گفتم: چند نفر اعلام علاقه کردن. همشون سفید و تپل هستن! نمیدونستم کدومشون رو انتخاب کنم برات!
گفت: فرقی نمیکنه، ...
گفتم: باشه! سال دیگه که بیام، یکی از اونا را میارم برات.
قیافهاش رفت تو هم!
گفت: امیر!، دعا کن سال دیگه که میای نباشم...
گفتم: بابا بزرگ! تو که هنوز جوونی...
گفت: من به هر چی میخواستم رسیدم. الان دیگه چیزی نیست که آرزوی داشتنشو داشته باشم...
خسته شدم از این که باید یکی مواظبم باشه...
دیگه مَلَکه هم که نیست سر به سرش بزارم...
...
من هیچی نگفتم. یعنی چیزی برای گفتن نداشتم. حرفش حرف حساب بود. آدمی که به هر چی میخواست رسیده، دلش نمیخواد ...
امروز رفت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر