یه روز بی‌مزه

چهارشنبه ۲۷ آذر

می‌دونستم که امروز صبح تو دانشگاه جلسه داریم. دیشب مهمونی بودیم و دیدم که داره یه برف سبکی میاد گفتم که احتمالا تا صبح این‌قدر برف میاد که مسیر دانشگاه بسته بشه و جلسه لغو بشه. تا ساعت ۴:۳۰ صبح داشتیم چرت و پرت می‌گفتیم. و هر یه ساعت یه‌بار صفحه‌ی دانشگاه را میاوردم که ببینم اعلام می‌کنن که راه‌ها بسته‌است یا نه.

بالاخره خوابیدم و صبح ساعت ۸ به‌زور از خواب بیدار شدم. اولین کاری که کردم صفحه‌ی دانشگاه و اوردم که ببینم راه‌ها باز هستن یا نه. آفرین درست حدس زدین! راه‌ها باز بودن.
هیچ ای‌میلی هم نداشتم که بگه جلسه نیست. تو خواب و بیداری از خونه زدم بیرون.

رسیدم دانشگاه، اول رفتم یه چیزی بخورم و یه ای‌میلی بچکونم. دیدم استادم ای‌میل زده که چون برف میاد ما نمیام دانشگاه و شما ها هم بهتره از خونه به کارتون برسین (چون این‌طوری امن‌تره!).


به این می‌گن یه روز خوب، نه؟

یک‌شنبه ۱۰ آذر

وقتی دبیرستان بودیم بهداد یه داستانی در مورد این‌که چجوری اسکل بودن یه نفر باعث شده بود که اون بتونه چندتا مساله‌ی سخت و حل‌نشده‌ای را حل کنه (البته نمی‌دونم اون داستان واقعی بوده یا نه) تعریف کرده بود. داستان از این قرار بوده که:
یه دانشجویی تو آخرین روز کلاس درس خواب می‌مونه و وقتیمی‌رسه سر کلاس می‌بینه، کلاس تموم شده بود و چند تا مساله رو تخته نوشته شده بودن. با خودش می‌گه که حتما این‌ها تمرین‌هایی هستن که باید تحویل بدیم. شروع می‌کنه به فکر کردن رو سوال‌ها و تا روز امتحان چندتا از اون مساله‌ها را حل می‌کنه و تحویل استاد می‌ده. استاد با تعجب یه نگاهی به تمرین‌ها می‌اندازه و می‌گه من تمرینی نداده بودم. بعد که صورت تمرین‌ها را می‌خونه می‌فهمه که چندتا سوال بازی را که جلسه‌ی آخر رو تخته نوشته بود توسط این دانشجو حل شده.

حالا این داستان برای من یه جور دیگه‌ای تکرار شده. استاد یکی از درس‌ها به عنوان تمرین گفته بود که "مساله‌ی یک حالت خاصی از مساله‌ی دو است. چرا؟" من صورت سوال را به اشتباه خوندم که "آیا مساله‌ی یک حالت خاصی از مساله‌ی دو است؟ چرا؟" و چون به نظرم می‌رسید که جواب بلی برای این سوال، خیلی تابلوه، تلاش کردم که ثابت کنم این دو تا مساله با هم معادل هستند و آخر کار هم ثابت کردم!!. تمرین و تحویل دادم. با یکی از بچه‌ها که صحبت می‌کردم تازه فهمیدم که صورت سوال و اشتباه خونده بودم!

رفتم اثباتمو به استاده گفتم، اون یکم دنبال سوتی و جوب تو اثبات‌ه گشت ولی به نظرش درست اومد‌ (چون از نظر شهودی خیلی واضح بود که این دو تا مساله معادل نیستند!) ولی بعد گفت حالا بزار یه بار دیگه اثباتتو بخونم.

پی‌نوشت۱. البته معادل بودن این دوتا مساله احتمالا هیچ جای علم‌و تکون نمی‌ده و حتی فکر نکنم بشه از توش یه مقاله‌هم در اورد.
پی‌نوشت۲. صورت مساله را می‌تونین این‌جا پیدا کنید(قسمت‌دوم‌ه توضیحات مورد انتظار در مورد مقاله‌ی‌دوم)

چند تا پرسش ساده

پنج‌شنبه ۷ آذر

یک نفر: اگر قرار باشد بین هواپیما و قطار یکی را انتخاب کنم من حتما قطار را انتخاب می‌کنم.
همون آدم قبلی: ساعت‌های پرواز هواپیماها باید با زمان نماز هماهنگ شوند.
همون آدم قبلی: تو دوران قبل از انقلاب من تو عراق بودم. و ساعت نماز شد. چون قطار کثیف بود و برای نماز هم توقف نمی‌کرد من از پنجره‌ی قطار پریدم بیرون که نماز بخونم.

پرسش ۱. اگر این آقا در سفر به عراق سوار هواپیما بود چی‌کار می‌کرد؟
پرسش ۲. چرا باید ساعت‌های پرواز هواپیماها با زمان نماز هماهنگ شوند ولی در مورد ساعت حرکت قطارها این کار لازم نیست؟
پرسش ۳. کسی هست که هنوز باور نداشته باشه مملکت ما توسط امام زمان اداره می‌شه؟


شنبه ۲ آذر

چه حالی پیدا می‌کنی اگه صبح وقتی می‌ری یه لیوان شیر را بزاری تو مایکروفر که گرم شه، ببینی یه ظرف قرمه‌سبزی از دیشب تو مایکروفر مونده؟ چه‌حالی پیدا می‌کنی وقتی بعد از این‌که صبحونه تموم شد یادت میاد که اون قرمه‌سبزی‌ه تنها غذایی بوده که برای ناهار داشتی!

پی‌نوشت. قابل توجه حضرت مستطاب "ع"
پنج‌شنبه ۳۰ آبان

فکر کنم معتاد شدم. بدنم درد می‌کنه، همش تو خوابم. فکر کنم باید برم مرکز بازپروری. کسی نشونی‌ه همچین جایی‌و تو ونکوور نداره؟

یک‌‌شنبه ۲۶ آبان

این‌قدر برای خودم کار تراشیدم که نمی‌دونم اول به کدومشون برسم.



چهارشنبه ۲۲ آبان

می‌گن "آزموده را آزمودن خطاست". ولی اگه اون آزمون خیلی جالب باشه چی؟

فکر کنم ارزش یه‌بار دیگر آزموده شدن رو داره!


سه‌شنبه ۲۱ آبان

چه حالی داره وقتی برای روز بعدت کلی کار داری و بفهمی که فردا تعطیله. و تازه رکورد طولانی‌ترین مدت خوابیدن‌تو را هم بشکنی (۱۷ ساعت)

پی‌نوشت. :)
چهار‌شنبه ۱۵ آبان

مهم‌ترین چیزی که پیش از رفتن به دستشویی باید به خاطر داشت چیه؟

۱- با پای چپ وارد شویم
۲- با پای راست خارج شویم
۳- کلید برق کجاست
۳- سیفون کجاست

ما داریم می‌آییم

شنبه ۱۱ آبان

ما ظاهرا رفتنی شدیم. در و تخته و میخ و ... همه دست‌به‌یکی کردن که ما بریم بلژیک. ویزای کانادا را دو هفته‌ای برامون صادر کردن. تو سه روز کاری ویزای بلژیک‌مون اومد.

الان دارم می‌گردم ببینم هوا اون‌جا چه جوریه (چی باید با خودم ببرم).

گله دارم! گله دارم! من از دست خدا هم گله دارم

جمعه ۳ آبان

من الان می‌تونم یه تخمین داشته باشم که از دست دادن یک عزیز چقدر سخته.

من هر وقت یه پسر هفت، هشت ساله را با یه پسری که دوازده،سیزده ساله می‌بینم، هر وقت یه عده را در حال بازی کامپیوتری می‌بینم، هر وقت سیگار می‌بینم، هر وقت صحبت مشروب و س.ک.س می‌شه به یاد علی می‌افتم.

هر وقت یکی به من می‌گه مهندس، هر وقت یکی از آنجلینا جولی حرف می‌زنه، هر وقت یکی از در مورد ورزش نظر می‌ده، هر وقت یه عده را در حال تماشای یک فیلم می‌بینم، هر وقت صورتم را اصلاح می‌کنم، به یاد علی می‌افتم.

پی‌نوشت ۱. این دو تا علی دو نفر هستن (یعنی بودن و هنوز هم برای من هستن).
پی‌نوشت ۲. کسی نمی‌دونه چه‌جوری می‌شه از خدا شکایت کرد؟

من حاظرم

جمعه ۲۵ مرداد

حاجی من حاضرم. یه ماهی هست که حاضرم! بگو بفرستن دیگه! چرا این‌قدر ناز می‌کنی؟

دوشنبه ۱۴ مرداد

من: قیافه‌ات عوض شده؟
ع: آره، می‌تونی بگی چه تغییری کردم.
من: فکر کنم موهات تغییر کرده.
...
...
ع: (با عصبانیت!) من موهامو کوتاه کردم، فبلا موهام تا کمرم بود.
ع:‌ تو هم تغییر کردی
(با خودم گفتم خسته نباشی بعد از نیم ساعت تازه فهمیده که گچ دستمو باز کردم)
...
...
...
ع: قبلا مو نداشتی؟ یا شایدهم موهات بلندتر بود!

مادر

دوشنبه ۳ تیر

مادر به دختر: تا مادر نشی نمی‌فهمی من چی می‌کشم.
مادر به پسر: تو که عمرا راه نداره بفهمی من چی می‌کشم.


برنامه‌ی جدید آخر هفته‌ها

دوشنبه ۳ تیر

من از این به بعد آخر هفته‌ها می‌شینم خونه فقط سیگار می‌کشم و آب‌جو می‌خورم.

تو ایران چه خبره؟

یک‌شنبه ۲۷ خرداد

آقا یکی به من بگه تو ایران چه خبره؟! یکی بگه این خبرهایی که من تو وب می‌خونم این چیز‌هایی که تو وب‌لاگ‌ها نوشتن درسته؟!
تو این چند وقت‌ه خبرهای عجیبی از ایران میاد که نمی‌دونم واقعی هستن یا نه.
چند وقت پیش خبر حمله‌ی مردم به نیروی انتظامی و گشت ارشاد برای نجات(!) یه دختر را خوندم و این هم فیلم

این روزها هم که قضیه دانشگاه تربیت معلم کرج و اعتصاب غذای دانشجوها. که ظاهرا تمام شد.

امروز هم که این خبر و فیلم در مورد دانشگاه زنجان.

این چیز‌ها تو ایران داره رخ می‌ده یا فقط توهم‌ه!

پی‌نوشت. یادم رفت به این قضیه سردار زارعی و آزاد شدن با وصیغه‌ی پنجاه میلیون تومانی اشاره کنم.


تولد!

پنچ‌شنبه ۲۴ خرداد

دیشب مادرم زنگ زده بود و سلام و احوال‌پرسی نکرده شروع کرد به تبریک گفتن تولدم.
من یه نیگاه به تقویم کردم دیدم که ۱۱ ژانویه‌ست. با خودم گفتم حتما اشتباه کرده (چون تولد من ۲۳ خرداد ه که می‌شه ۱۳ ژانویه و بعضی وقت‌ها ۱۲ ژانویه).
گفتم: هنوز تولدم نشده زود داری تبریک می‌گیری!‌
گفت: کجای کاری!؟ این‌جا ۲۳ خرداد شده!

تازه فهمیدم که چطوز ممکن‌ه ۱۱ ژانویه هم ۲۳ خرداد باشه!


زین دوچرخه

یک‌‌‌شنبه ۱۹ خرداد ۱۳۸۷

اولی: چرا زین دوچرخه‌تو ورداشتی؟ فکر کردی که دوچرخه‌ی بدون زین را نمی‌دزدن؟
دومی: نمی‌دونم ولی می‌دونم یکی راحت می‌تونه زین‌دوجرخه را بدون مشکل بدزده!

بچگی کجایی که یادت بخیر!

سه‌‌‌شنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۷

امروز چند‌تا از بچه‌ها رفتن دوچرخه خریدن. الان دارم از شدت حسودی می‌میرم. تا حالا چندبار به خرید دوچرخه فکر کرده بودم ولی هیچ‌وقت حسش نبود که برم بخرم (با خودم حساب کرده بودم که اگه بخرم باید بزارم یه گوشه و ازش استفاده نمی‌کنم) ولی الان که دوچرخه‌‌هاشون‌و دیدم دیگه نمی‌تونم جلوی خودمو بگیرم.

ای کاش الان بچه بودم و می‌شستم گریه می‌کردم می‌گفتم من دوچرخه می‌خوام تا برام دوچرخه نخرین من شام نمی‌خورم :دی

فراموشی!!

یک‌‌‌شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۸۷

دیشب بی‌خوابی زده بود به سرم. هر کاری می‌کردم خوابم نمی‌برد. داشتم به دوران راهنمایی و دبیرستان فکر می‌کردم. ما تو راهنمایی دو تا کلاس ۲۴ نفره (در مجموع ۴۸ نفر بودیم) که ۳ سال راهنمایی را با هم هم‌کلاس بودیم و تقریبا با همشون تو دوره‌ی دبیرستان باز هم مدرسه‌ای بودم. ولی دیشب هر چی فکر کردم فقط تونستم اسمٰٰ ۱۸ تا از اون بچه‌ها را به خاطر بیارم.

اصلا تصورش‌و نمی‌کردم که یه روزی اسم دوست‌هایی که با هم ۷ سال بودیم را فراموش کنم!

پی‌نوشت ۱. نمی‌دونم این فقط مشکل حافظه‌ی من‌ه یا همه این مشکل را دارن.
پی‌نوشت ۲. بهداد، علی‌رضا، شما چند تا از بچه‌ها یادتون هست.

آشپزی

جمعه ۶ اردیبهشت ۱۳۸۷

امروز پس از ۴ ماه، تونستم پلو درست کنم!:دی. آخرین باری که من پلو درست کرده بودم تو دوره‌ی آموزش آشپزی پیش مادرم بود (این دوره به مدت یک‌ماه، روزهای جمعه برگزار می‌شد!). از وقتی اومدم پیش بچه‌ها و تو درست‌کردن ماکارونی گند زدم به من گفتن تو دیگه نمی‌خواد غذا درست کنی.

امروز تنها خونه بودم. رفتم سراغ یخچال دیدم کلی غذا هست ولی ....

پی‌نوشت. به نظر خودم که خوب شده بود!

سه‌شنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۸۷

الان این مقاله‌ی مربوط به سال ۶۰ روزنامه‌ی کیهان (به قلم محمد خاتمی) را خوندم. یعنی واقعا می‌شه آدم این‌قدر عوض بشه؟

پی‌نوشت. منبع


جمعه ۳۰ قروردین ۱۳۸۷

به نظر شما کسی که برای امتحان پایان‌ترم، ۱۴ تا سوال می‌ده و می‌گه به دلخواه خودتون به ۱۲ تاش پاسخ بدین ( با توجه به این‌که باید برگه‌ها رو تو ۴ روز صحیح کنه) چه جور آدمیه؟

۱- دگرآزار است.
۲- خودآزار است.
۳- دیوانه است.
۴- یه چیز دیگه‌است!

پنج‌شنبه ۲۲ قروردین ۱۳۸۷

اولی: فردا صبح امتحان دارم ولی اصلا حس درس خوندن نیست!
دومی: ببین، هزار تا مثل امشب میاد و میره ولی فقط یه روز مثل فردا هست!!

غول چراغ جادو

دوشنبه ۱۹ قروردین ۱۳۸۷

دیشب خواب دیدم که یه چراغ جادو پیدا کردم و وقتی غول‌ه چراغ جادو اومد بیرون، شروع کرد به تشکر کردن و از این حرف‌ها. بعد گفت طبق معمول من باید ۳ تا از آرزوهای تو را برآورده کنم تا آزاد بشم ولی چون من خیلی وقته تو این چراغ گیر کرده بودم خیلی از توانایی‌ها مو از دست دادم و نمی‌تونم بعضی از آرزوهای تو را برآورده کنم برای همین اگه تو یه آرزویی کردی که نمی‌دونستی من نمی‌تونم برآوردش کنم یکی به شمار آرزوهایی که باید (از تو) برآورده کنم تا آزاد شم اضافه می‌شه. ولی اگه بدونی من نمی‌تونم یه آرزو را برآورده کنم و از من بخوای من آزاد می‌شم!

"آرزوی اولم اینه که بتونم ۱۰۰ تا آرزوی علاوه بر اون ۳ تا داشته باشم (پیش از آزادی تو)."

واکنشش خیلی عجیب بود! اولش یه نگاه چپ چپ به من انداخت، بعد انگار تازه فهمیده باشه چی گفتم یکم کسل شد و بعدش شروع کرد زور زدن (فکر کنم داشت تلاش می‌کرد که آرزوی منو برآورده کنه). پس از چند دقیقه گفت شرمنده ولی من نتونستم این آرزوتو برآورده کنم. اما الان من باید ۴ آرزوی تو رو پیش از آزادیم برآورده کنم.

پیش خودم گفتم خیالی نیست دوباره همون آرزو را با ۹۹و ۹۸ ... تکرار می‌کنم!

ولی بعدش فهمیدم که نه جوب زدم! این بار باید با ۹۸ امتحان کنم (یعنی ۱۰۲ تا آرزو) و اگه تونست که هیچی وگرنه ... .

داشتم تو خواب حساب کتاب می‌کردم که از خواب بیدار شدم.

کلی حالم گرفته شد که چرا دو تا از آرزوهامو نگفتم تا برآورده بشن بعد برم سراغ اون آرزوی .... .

پی‌نوشت ۱: تو خواب خیلی فکر نکنین چون از خواب بیدار می‌شین!
پی‌نوشت ۲: اگه تو خواب چراغ جادو پیدا کردین حواستونو جمع کنین، اول آرزوهای ساده‌ترتونه بخواین.

دروغ ۱۳

چهارشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۸۷

تو صفحه‌ی اصلی Google Summer of Code نوشته بود که فرصت‌نهایی تقاضا دادن برای انجام پروژه‌ها یک هفته تمدید شد. یه لحظه شک کردم که نکنه این هم یه دروغ ۱۳ (اول آوریل) باشه! البته هنوز هم مطمئن نیستم!!
این دیگه چه جور رسمی‌ه!!

پی‌نوشت- چرا کسی به من نگفت که تاریخ مطالب را اشتباه می‌زنم (امسال سال ۱۳۸۷ ه نه ۱۳۸۶!)

یه شب ترسناک

دوشنبه ۵ فروردین ۱۳۸۶

دیشب با علی‌رضا رفتیم مهمونی SFUIC. مهمونی از ساعت ۱۰ بود تا ۳:۰۰ تو یه کلوب تو مرکز شهر بود. برنامه‌ی حرکت اتوبوس‌ها را نیگا کردیم. برنامه‌ی حرکت اتوبوس‌های تو ونکوور این طوری‌ه که تا ساعت ۱:۳۰ اتوبوس‌های عادی کار می‌کنن. از ساعت ۲:۳۰ اتوبوس‌های شب کارشون و شروع می‌کنن. ما برنامه‌ریزی کردیم که حدود ۲:۱۵ بزنیم بیرون و برگردیم خونه.

حدود ۱۰:۳۰ رسیدیم به کلوبی که مهمونی اون‌جا بود. دو تا نگه‌بان گنده جلوی در بودن و می‌گشتنت و کارت شناسایی می‌خواستن تا اجازه بدن بری تو. ما کارت دانشجویی همراهون بود‌(البته می‌دونستیم که با کارت دانشجویی اجازه نمی‌دن ولی حس و حال برداشتن گذرنامه نداشتیم). نگه‌بان‌ه گفت که نمی‌تونین با این کارت برین داخل. از صف بیاین بیرون و منتظر بمونین. اومدیم کنار وایسادیم یه یاروی دیگه‌ای اومد. اون هم همون حرف‌ها را تکرار کرد و آخرش گفت من اگه شما را راه بدم کار غیرقانونی انجام دادم ولی بعدش به نگه‌بان‌ه گفت بزار برن تو!
...
...
...

ساعت ۲:۱۵ بود که اومدیم بیرون। مرکز شهر ونکوور نسبتا کوچیک‌ه। راه افتادیم تا رسیدیم به ایستگاه اتوبوس. تو مسیرمون به ایستگاه،‌ همه چی به ما تعارف کردن (هروئین،‌ دراگ!،‌...)‌. رسیدیم به ایستگاه. منتظر وایسادیم. دیدم یه چیزی از تابلوی ایستگاه آویزون کردن ولی حس و حال خوندشو نداشتم. تو همون موقع بود که یه سیاه‌پوست‌ه اومد و به ما گفت

آی ام سیک! تنکز تو لیسنینگ تو می। آی ام اچ آی وی پزیتیو. و ... .

خلاصه بهش ۲ دلار دادیم تا رفت. تازه یارو رفته بود که فهمیدیم اون چیزی که از تابلو آویزون‌ه داره می‌گه که به علت تعمیرات، ایستگاه اتوبوس جابه‌جا شده. بدو بدو راه افتادیم به طرف ایستگاه جدید ولی اتوبوس‌ه زودتر از ما رسید و رفت. ایستگاه جدید تو خیابان "مین" بود که یه جورایی خواب‌گاه بی‌خانه‌های(هم‌‌لس‌های) ونکوور‌ه. ما باید نیم ساعت منتظر می‌موندیم تا ماشین بعدی بیاد!.
رفتیم یه دوری زدیم و برگشتیم به ایستگاه، هنوز یه ربع مونده بود.

"دو یو وانت بیر؟"
من برگشتم ببینم کی داره چی می‌گه. یه دختر بود با لباس کهنه و کثیف، صورت داغون، چشم‌های غیرعادی! خیلی ترسیده بودم‌ (تو اون ۱۵ دقیقه این حرف‌ را به هر کی که از اون جلو رد می‌شد می‌زد). ظاهرا جنس(هروئین) می‌فروخت!

بالاخره اتوبوس اومد. سوار شدیم. از اتوبوس‌های صبح شلوغ‌تر بود (تقریبا تمام صندلی‌ها پر بودن). پنج دقیقه گذشت دیدیم راننده نگه‌داشت و پیاده شد. بعد چند دقیقه با یه مامور پلیس صحبت کرد و پلیس‌ه اومد تو اتوبوس و یکی که ظاهرا خیلی حالش خوب نبود!(اون موقع خوابیده بود) بیدار کرد یه چند‌تا سوال و جواب کرد و دوباره راننده راه افتاد.

رسیدیم به ایستگاه خونه و پیاده شدیم. دیدم که یه ماشین گشت پشت سر اتوبوس بوده و داره پشت سرش حرکت می‌کنه.

رسیدیم خونه،‌ ساعت ۴ بود، یه املت خوردیم و خوابیدیم.

دوچرخه‌سواری

یک‌شنبه ۴ فروردین ۱۳۸۶

هنوز پاهام درد می‌کنه! یکی نیست به من بگه تو که تو کل عمرت بیش‌تر از نیم‌ساعت پشت‌سرهم سوار دوچرخه نبودی چرا با یه جماعت دوچرخه‌سوار (ورزش‌کار) می‌ری دوچرخه‌سواری.

دو‌شنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۶

من نمی‌دونم این مشکل از منه یا از بقیه! من تقریبا هر کی که به نظرم خوشگل میاد به نظر بقیه خوشگل نیست و بر عکس.

این مشکل خیلی جدی ه! مثلا وقتی موهام را کوتاه می‌کنم و به نظر خودم به من نمیاد دوستام به من می‌گن که بهت میاد و وقتی خودم فکر می‌کنم که به من میاد به من می‌گن که بهت نمیاد.

در مورد دخترها، هم این مشکل را دارم. به جز تعداد انگشت‌شماری از دخترها تقریبا نظر من با نظر بقیه‌ی بچه‌ها فرق می‌کنه. یکی می‌گفت بدترین فحش به یه دختر اینه که بهش بگیم امیر می‌گه تو خوشگلی!!


جستجوی علمی یا جستجوی ...

پنج‌شنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۶

امروز می‌خواستم یه تمرین را بنویسم (دوباره شدم مثل دوره‌ی کارشناسی باید هر هفته دو تا تمرین تحویل بدم). من برای نوشتن تمرین‌ها از لتک استفاده می‌کنم. از نماد vDash\ استفاده کرده بودم ولی یادم نمی‌اومد که باید از چه بسته‌ای استفاده می‌کردم (useepackage). ساده‌ترین راه‌حل این بود که تو گوگل بگردم (و نتیجه‌ را پیدا کردم).
به یاد وقتی که تو ایران بودم افتادم که وقتی همچین مشکلی پیش میومد کلی بدبختی بود. چون تو ایران واژه‌ی latex به عنوان یک واژه‌ی سکسی طبقه‌بندی شده بود!
البته یه مدتی این مشکل خیلی زیاد بود مثلا اگه تو اسمه یک تصویر foot وجود داشت مثلا (footer.jpg) اون هم فیلتر می‌شد.

اندر فواید پلیس خشن

سه‌شنبه ۲۱ اسفند ۱۳۸۶

چند روز پیش تو اتوبوس نشسته بودم که یه مرد حدودا ۶-۳۵ ساله سوار اتوبوس شد و رفت ردیف آخر نشست. یارو کاملا مست بود و اصلا نمی‌فهمید چی‌می‌گه! تو مسیر ۳ تا دختر هم سوار شدن و اون‌ها هم رفتن ردیف آخر نشستن. اون بابا هم که مست بود و حالا هم که چند تا دختر اومده بودن کنارش نشسته بودن شروع کرده بود به شعر خوندن و چرت و پرت گفتن. من با خودم می‌گفتم که هر لحظه ممکنه یه اتفاقی بیافته (چه اتفاقی؟!).
ولی برام جالب بود که اون آدم کاملا مست،‌این قدر حواسش جمع بود که کاری نکنه که برای خودش دردسر درست کنه.
شاید دلیلش این باشه که پلیس این‌جا خیلی خشنه. برای کوچک‌ترین جرمی می‌بینی که دفعه ۳-۲ تا ماشین پلیس میان و اگه کسی به خواد مقاومت کنه قطعا یه کتک مفصل می‌خوره.

سه‌شنبه ۲۱ اسفند ۱۳۸۶

دیروز وقتی این را خوندم کلی حال کردم. دیدم بالاخره یه آدم حسابی هم پیدا شد که به ایراداتی که به ذهن من می‌رسه رسیده.



یک‌شنبه ۱۹ اسفند ۱۳۸۶

امروز صبح که از خواب بیدار شدم اول رفتم سراغ‌ لپ‌تاپم ببینم. دیدم که ساعتش، یه ساعت جلو رفته. با خودم فکر کردم حتما لینوکس (مثل ویندوز) قاطی کرده. شروع کردم به گشتن تو تنظیماتش نا ببینم چرا این‌طوری شده. یادم اومد که گزینه تنظیم خودکار ساعت را انتخاب کرده بودم. اصلا فکر نمی‌کردم که الان وقت جلو کشیده شدن ساعت باشه. یه چرخی تو ویکی‌پدیا زدم دیدم که در آمریکا و کانادا در دومین یک‌شنبه‌ی ماه مارس ساعت‌ها را یک ساعت به جلو می‌کشن و در اولین یک‌شنبه‌ی ماه نوامبر به حالت عادی برمی‌گردونن. جالبه که بازه‌ی تغییر، دقیقا ۶ ماه هم نیست.
یه چیز جالب‌تر این بود که تو همون صفحه توضیحات نسبتا کاملی از خوبی‌ها و بدی‌های تغییر ساعت داده بود (قابل توجه بعضی‌ها که می‌گفتن تغییر ساعت اصلا مبنای علمی نداره).

این‌جانوشته ایران از قبل از انقلاب تغییر ساعت داشته (ولی ظاهرا خیلی جدی نبوده) در حالی که عراق ۳-۴ ساله داره ساعتش را تغییر می‌ده و عربستان و افغانستان تغییر ساعت ندارند.




زبان‌شناسی

چهار‌شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۸۶

این جماعت کانادایی نمی‌تونن اسم‌های فارسی و عربی را درست تلفظ کنن.

امیر ===> آمیر
جواد ===> جآواد
نوید ===> نآوید
محسن ===> موخسن (این‌و دیگه خیلی بد تلفظ می‌کنن)

حالا من نمی‌دونم که ما هم اسم‌های اون‌ها را به همین بدی می‌گیم!

آیا دخترها برخلاف مردها هستند

یک‌شنبه ۱۲ اسفند ۱۳۸۶

دیشب رفته بودیم خونه‌ی دوتا از بچه‌ها. جمع ما حدود ۱۲- ۱۳ نفر بودیم که همه پسر بودن به جز یه دختر. داشتیم حرف می‌زدیم که دیدیم تنها دختر جمع خیلی شاکی شده که بابا من حوصلم سر رفت. در مورد یه چیزه دیگه صحبت کنید. یکی از پسرها گفت که اگه ما پسرها تو یه جمع باشیم که توش این‌قدر دختر باشه کلی خوشحال می‌شیم و کف می‌کنیم!

مسابقه

شنبه ۱۱ اسفند ۱۳۸۶

به بهترین پاسخ یک جایزه ویژه داده می‌شود:

اگه یه شب ساعت ۱۲ یه پیامک دریافت کنید که توش نوشته باشه
اگه دوسم داری برام یه پیامک بفرست
اگه خیلی دوسم داری برام میس بنداز
و اگه عاشقم هستی با من صحبت کن

۱- مسخره‌ترین جوابی که می‌تونید بدین چیه؟
۲- بهترین نتیجه‌ای که می‌تونید بگیرید چیه؟

پاسخ‌های خود را تا قبل از عید به نشانی پست‌الکترونیکی من ارسال کنید। بررسی پاسخ‌ها و اعلان برنده‌ در شب سال نو.

از ارائه هر گونه پاسخ به پرسش‌های حاشیه‌ای معذورم!



مشکل؟!

پنج‌شنبه ۹ اسفند ۱۳۸۶

این هم برا خودش یه معضلی‌ه که وقتی یه چیزی به یکی می‌گی و اون طرف می‌گه بهم برخورد. ولی نمی‌گه چرابهش برخورد‌ه؟ کسی راه‌حلی داره؟


ما کجای کاریم؟

پنج‌شنبه ۲ اسفند ۱۳۸۶

تو دانشگاه، گروه‌های دانشجویی زیادی هست یکی از این گروه‌ها TSSU ه که کارش یه جور مدیریت و حل مشکلات دانشجوهایی که به عنوان کار دانشجویی تو دانشگاه حل‌تمرین(TA) یه درس شدن و یا اون‌هایی که به عنوان حق‌التدریسی (Sessional Instructor) هست। من برام جالب بود که ببینم این گروه در کارهاشون چه مشکلاتی دارن و چه جوری مشکلاتشون را حل می‌کنن। تو جلسات دو هفتگی این گروه که ظاهرا خیلی هم جدی برگزار می‌شه شرکت کردم.
تو جلسه‌ای که حدود یه ماه پیش برگزار شده بود(همون اوایلی که من اومده بودم) یه بخشی از جلسه اختصاص پیدا کرده بود به بحث در مورد نیاز به تغییر ساختار این گروه। حرف اساسی این بود که می‌خواستن یه نیروی تمام وقت را استخدام کنن تا توی کارها بهشون کمک کنه و به عنوان یه حافظه که میٰدونه پارسال چه اتفاقی افتاد و یا اگه یه کاری بیشتر از یه سال وقت لازم داشت ازش استفاده بشه (چون اعضای هیئت مدیره هر سال تعیین می‌شن و کسی نمی‌تونه بیشتر از دوسال پیاپی نامزد بشه. ولی این پیشنهاد برای خودش موافق‌ها و مخالف‌هایی داشت. موافق‌‌ها می‌گفتن که این کار می‌تونه خیلی خوب باشه و چون اون یارو داره پول می‌گیره می‌تونه خیلی از کارها را انجام بده و چون احتمالا از نظر سنی هم از ما بزرگ‌تره می‌تونه باعث بشه که دانشگاه به ما به چشم چند تا بچه نیگا نکنه. مخالف‌ها از اون طرف می‌گفتن که وجود این آدم می‌تونه یه ساختار سلسله مراتبی تو گروه ایجاد کنه و باعث بشه که اون کارمندی که چندین سال کار کرده بتونه از قدرتش و تجربه‌اش برای تحمیل حرف‌هاش استفاده کنه. أخر قرار شد که تا جلسه بعدی هر کی نظرش را بگه و تو جلسه بعدی دوباره این بحث ادامه پیدا کنه.

جلسه بعد، دیدم که چندین برگه پخش شده و توش چهار-پنج‌تا راه‌کار مختلف را ارائه داده بودن و دوباره در باره‌ی هر کدوم از اون راه‌کارها بحث کردن।
تو جلسه آخر که چهارشنبه برگزار شد روی یه پیشنهاد به تفاهم رسیدن (که واقعا پیشنهاد جالبی بود) و قرار شد که برای رای‌گیری نهایی تو جلسه مربوطه مطرح بشه. برای من خیلی جالب بود که یه نهاد کوچیک که تصمیماتش رو با دست‌بالا ۲۰۰۰ نفر تاثیر می‌زاره یک‌ماه روی یه موضوع بحث می‌کنن। و همین‌طور پیشرفت طرح‌های پیشنهادی هم خیلی جالب بود. ولی ما تو ایران چی کار می‌کنیم؟

Installing wireless lan in fc8

دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۸۶


In this post, I am going to share my experience on installing wireless lan (Intel PRO/Wireless 3945ABG Mini-PCI Express Adapter) of my Lenovo T60 on FC8 (I think it should work for all fedoras).

When I first intalled FC8 on my laptop, the wireless works well. But after a while (about 2 hours or less), it stopped working. If you have the same problem or something similar, this post may help you.

1- Install ieee80211 and ieee80211-kmdl-`uname -r` using either rpm or yum. I, myself, used यम:
yum -y install ieee80211 ieee80211-kmdl-`uname -r`

2- Install iwlwifi-firmware.
yum -y install iwlwifi-firmware

You can check if it has beb installed correctly using:
ifconfig wlan0 up
iwlist wlan0 scanning

3- Install ipw3945 and some other tools using the following command:

yum -y install ipw3945

4- After that your wireless should be start working। But to enable it to obtain dynamic ip, install dkms-ipw3945 package.

yum -y install dkms-ipw3945

I found what should I do in here and here.


متفرقه - بازهم گوگل

یک‌‌شنبه ۲۸ بهمن ۱۳۸۶
یادم میاد وقتی سال دوم کارشناسی بودم به عنوان پروژه‌ی درس ذخیره و بازیابی اطلاعات باید یه موتور جستجو پیاده می‌کردیم. برای این‌که ببینم چی‌کار باید کرد و یه دید کلی از کار داشته باشم تو گوگل دنبال
How to Implement a Search Engine
گشتم. اون روز یکی از سال بچه‌های سال بالایی که دید من این پرس‌وجو را دارم از گوگل می‌پرسم گفت مگه اون طرف آدم نشسته که همچین چیزی ازش می‌پرسی؟
گوگل اون موقع با اون پرس و جو برام حدود ۲۰ تا نتیجه پیدا می‌کرد که فقط دوتا از اون‌ها بدرد بخور بودن.

امروز داشتم رو لپ‌‌تاپ جدیدم فدورا ۸ نصب می‌کردم. خیلی خوب و راحت نصب و حتی وایرلس هم بدون مشکل کار می‌کرد. داشتم یه ساعتی حال می‌کردم که دیدم وایرلس از کار افتاد. یکم باهاش سر و کله زدم دیدم راه نمی‌افته. بعد از یکم گشتن تو کامپیوتر حدس زدم از این باشه که یه ابزار جدید به نام wmaster0 را اشتباهی اضافه کرده باشه. تو گوگل زدم
How to get rid of wmaster0
خیلی برام جالب بود که ۷۴ تا جواب پیدا کرد که تو ۱۰ تای اولش تونستم راه‌حل را پیدا کنم.
الان یه بار دیگه
How to Implement a Search Engine
را با گوکل جستجو کردم می‌گه ۵۴۶۰۰۰ نتیجه پیدا کرده. حالا اگه این تعداد خیلی هم درست نباشه ولی تو ۱۰۰ تا نتیجه اولش تو یه نگاه کلی ۳۰-۴۰ تاشون کاملا مربوط به موضوع به نظر می‌رسن.

زندگی‌نامه ۱۰

چهارشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۸۶

دیروز روز خوبی برام بود، تقریبا هرچی تمرین باید تحویل می‌دادم را تحویل دادم (آخه یکی نیست به این‌ها بگه مگه این‌جا دبیرستان‌ه). فعلا تا هفته‌ی دیگه مشق ندارم!
اون لپ‌تاپی را هم که خریده بودم بالاخره دیروز برام فرستادن (هنوز تو راه‌ه). فعلا هر ساعت دارم می‌بینم کجارسیده. من پول را براشون ۱۵ روز پیش فرستادم (چون تو آمریکا نبودم باید wire transfer می‌کردم). یارو دیروز به من گفت که پولت رسیده.

رفته بودم اداره پست یه بسته ارسال کنم. توی مسیرم تو دانشگاه یه انتشاراتی بود با خودم گفتم شاید بتونم از اون‌جا بخرم. از انگلیسی حرف‌زدن و قیافه‌ی فروشنده‌ی مغازه حدس زدم که احتمالا ایرونی‌ه. رفتم بهش گفتم:
- دو یو هو انی لتر پکت؟
یارو یکم با من صحبت کرد که بفهمه من چی می‌خوام بعد (احتمالا از انگلیسی حرف زدنم ) گفت که "شما ایرونی هستین؟".
آخر فهمیدم که باید می‌گفتم "لتر انولپ"، من کلمه به کلمه ترجمه کرده بودم!!




دوشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۶
امروز سخن‌رانی خمینی را در سال ۱۳۵۷ در بهشت‌زهرا را می‌دیدم. چندتا سوال برام پیش اومد که می‌خوام بپرسم:
۱- خمینی تلاش می‌کرد تو اون سخنرانی کار خودش را قانونی توجیه کنه. در حالی که انقلاب در هر صورت (کاری با درستی و یا نادرستی ندارم) غیرقانونی است.
۲- خمینی یکی از دلیل‌هایی را که برای غیر‌قانونی بودن سلطنت محمدرضا پهلوی بیان می‌کند این است که پدران ما و اجداد ما چه حقی داشتن برای ما حاکم تعیین کنن. (خوب پس اگه این‌طوری باشه باید هر ۲۰-۳۰ سال یه‌بار یه همه‌پرسی در مورد نوع حکومت بشه).
۳- در مورد دانشگاه، می‌گفت که جوان‌های ما باید بعد از این‌که با این مشکل‌ها و این چیز‌ها (نمی‌دونم منظورش چی بود!) در ایران یه نیمه تحصیلی کردن باید برن در خارج تحصیل بکنن.
۴- من دولت تعیین می‌کنم من به واسطه‌ی این‌که ملت من‌و قبول دارن دولت تعیین می‌کنم. و بعد مردم شروع می‌کنن به دست زدن و یه چند ثانیه دست می‌زنن و بعد یکی می‌گه الله اکبر و همه مردم دست‌زدن را قطع می‌کنن و می‌گن الله اکبر. بدون این‌که فکر کنن ببینن اصلا الله اکبر ربطی به این جمله‌ای که گفته شده داره یا نه. (همین جاست که می‌گن برق سه‌فاز آدم را بگیره ولی جو نگیره)
۵- همین جمله "من دولت تعیین می‌کنم" یعنی چی؟ چرا هیچ‌کی فکر نکرد که چرا می‌گه من دولت تعیین می‌کنم؟ چرا هیچ کس فکر نکرد این جمله که "من به واسطه‌ای این‌که شما من را قبول دارین دولت تعیین می‌کنم" یعنی چی؟
۶- من با شنیدن اون سخن‌رانی و این یکی یه جورایی به یاده طرز حرف‌زدن احمدی‌نژاد تو سفر‌های استانی افتادم.

زندگی‌نامه - ۹ (برف)


شنبه ۲۰ بهمن ۱۳۸۶
چهارشنبه صبح وقتی رسیدیم دانشگاه، دیدیم داره یواش یواش برف میاد. با خودم گفتم چه خوب بود که از دیشب برف میومد و امروز تعطیل می‌شد (اینٰ‌‌جا وقتی برف میاد کلا تعطیل می‌شه یکی می‌گفت دلیلش اینه که چون این‌جا سالی یکی دوبار برف میاد شهرداری ترجیح می‌ده برای بازکردن راه‌ها تو برف سرمایه‌گذاری نکنه و اون دو روز را تعطیل کنه!).
کلاس‌ها تشکیل شدن و تا ساعت سه‌و‌نیم که آخرین کلاس من شروع می‌شد هنوز داشت برف میومد. ولی شدت برف بیشتر شده بود. وقتی کلاس تموم شد (ساعت چهار‌و‌نیم) رفتم که سوار اتوبوس بشم و برگردم خونه که دیدم یکی وایساده و با صدای بلند می‌گه چون برف اومده و تو جاده تصادف شده تا یکی دو ساعت دیگه اتوبوس‌ها کار نمی‌کنن و بیخودی نرین تو ایستگاه اتوبوس منتظر بمونین.
یه ساعت بعد، دیدیم یارو می‌گه جاده باز شده ولی چون ماشین‌های داخل دانشگاه زیاد هستن و همه دارن خارج می‌شن فعلا اتوبوس‌ها کار نمی‌کنن و یه ساعت دیگه راه میافتن.
یه ساعت گذشت دوباره یارو می‌گفت که به علت یه تصادف دیگه جاده بسته شده و ....
دانشگاه ما رو یه تپه هست. اول می‌خواستم با یکی از بچه‌ها پیاده راه بیافتیم و از تپه بریم پایین ولی چون کفشی که اون‌روز پوشیده بودم کفش کوه نبود ترسیدم که اگه آب توش بره چی‌ می ‌شه و بی خیال شدیم.
جالب بود که فقط ما ایرونی‌هایی که اون‌جا بودیم می‌گفتیم دانشگاه مقصر هست که وقتی دید برف میاد و مثلا این‌قدر نشسته باید زودتر کلاس‌ها را تعطیل می‌کرد و ... . وقتی این نظر را به چند تا غیر ایرونی گفتیم هیچ‌کدومشون موافق نبودن.
بالاخره تصمیم گرفتم که شب و برم خونه یکی که تو خواب‌گاه دانشگاه زندگی می‌کنه. یکی از بچه‌های دوره بود که دورادور می‌شناختمش، فیزیکی بود و کارشناسی‌شو دانشگاه صنعتی اصفهان خونده بود و ارشد را هوش شریف. یه بار پس از مدت‌ها تو ایتالیا دیده بودمش و یه چند باری تو شریف. ولی هر دو هم‌دیگه را تو همین حد و حدود می‌شناختیم. واقعا روم نمی‌شد بهش بگم می‌خوام شب بیام خونتون بخوابم و از این حرف‌ها از یه طرف دیگه هم بیشتر اون‌هایی که من می‌شناختم خونه‌هاشون تو شهر بود. تا این‌که خودش یه بفرما زد و ... .
یکم منتظر شدیم تا خانومش هم بیاد و بعد با هم رفتیم خونه‌ی اون‌ها.
دانشگاه با ای‌میل خبر داد که یه خوابگاه تو سالن وزرش درست کرده و اون‌جا پتو در اختیار کسانی که تو دانشگاه موندن می‌ذاره. رفتیم اون‌جا ببینیم چه خبره!. دیدیم تو سالن بسکتبال را فرش کردن(با یه جور تشک) و به هرکی یه پتو دادن و گفتن که بخوابین. پیش خودم حساب گفتم اگه همچین اتفاقی تو ایران میافتاد حتما دانشجوها یه اعتصاب گنده را مینداختن.
ظاهرا این‌جا هر کسی از هر کس دیگه در حد چیزهایی که تو قانون براش تعریف شده انتظار داره و بیشتر از اون هم هیچ چیزی نمی‌خواد.

اما شب خوبی بود. خوش گذشت!

متفرقه


چهارشنبه ۱۰ بهمن ۱۳۸۶
امروز از صبح داشتم برگه‌های یک امتحان طراحی الگوریتم را صحیح می‌کردم یکی از سوال‌ها این بود که ثابت کنید اگر
O(f(n))=O(g(n)) => \teta (f(n))= \teta (g(n))

راه‌حلی که به ذهن من رسید این بود که



f(n)\in O(f(n))= O(g(n)) => \exists n1,c1: \forall n>n1, f(n)<> c1*g(n)) (1)

g(n)\in O(g(n))= O(f(n)) => \exists n2,c2: \forall n>n2, g(n)<> c2*f(n)) (2)

(1,2) => \forall n>max(n1,n2) \frac{g(n)}{c2}< f(n)< c1* f(n)
=> f(n) \in \teta(g(n))

\forall h(n) \in \teta (f(n)) => h(n) \in \teta (g(n)) (4)

=>\teta(f(n)) \subset \teta(g(n)).

و به شکل مشابه می‌توان ثابت کرد
\teta(g(n)) \subset \teta(f(n))

و در نتیجه دو مجموعه با هم مساوی‌ هستند.

بعد از تموم شدن تصحیح برگه‌ها دیدم یارو یه برگه گذاشته و توش جواب سوال‌ها را هم برام نوشته. تو جواب خودش اومده بود ثابت کرده بود که
f(n) \in \teta g(n) , g(n) \in \teta(f(n))

و بعد نتیجه گرفته بود که
teta(f(n))=teta(g(n)).


یعنی یه قسمته حل را پیچونده!

زندگی‌نامه- ۸


سه‌شنبه ۹ بهمن ۱۳۸۶
یکی به دادم برسه! مردم از خستگی. تو این دو سه روزه هیچ کاره مفیدی انجام ندادم جز این‌که با لپ‌تاپم ور رفتم که بفهمم چه مرگشه! بالاخره تونستم یه راهی پیدا کنم که سرعت فن پردازنده را تنظیم کنم (جالبه که برای ویندوز اصلا همچین چیزی پیدا نشد یا دست‌کم من نتونستم پیدا کنم). دو‌شنبه خوب کار می‌کرد ولی امروز صبح یه اشکال جدید پیدا کرد (صفحه نمایشش سیاه می‌شد). صبح که این طوری شد گفتم که میرم یه لپ‌تاپ جدید می‌خرم، یه سایت قبلا پیدا کرده بودم (مشکلم با اون سایت این بود که نسبتا خیلی ارزون می‌داد و خب آدم شک می‌کنه که کلاه‌بردار باشن). امروز که رفتم اونی را که می‌خوشم اومده بود بخرم دیدم نوشته که تموم شده. پیش خودم فکر کردم یا این‌ها واقعا دارن جنس می‌فروشن یا شارلاتان هستن. در هر حال، من که کلاهمو دادم دست‌شون ببینم چی می‌شه.


شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶
یواش یواش می‌شه از گوگل به عنوان لپ‌تاپ استفاده کرد. کارهایی که من در طول روز با لپ‌تاپم انجام می‌دم و نمی‌تونم با کامپیوترهای دیگه انجامشون بدم (یا نمی‌شه به اون راحتی انجامشون داد):

۱- خوندن وب‌لاگ
۲- یادداشت‌ها و تمرین‌ها و ....
۳- آهنگ گوش کردن

من این روزها مطالب ۳۵ تا وبلاگ را می‌خونم. اوایل برای این‌کار از فایرفاکس و بوک‌مارک کردنش استفاده می‌کردم ولی بعد از مدتی دیدم خیلی سخته!. چون باید هر روز ۳۵ تا صفحه باز می‌‌کردم تازه ممکن بود خیلی‌هاشون برای اون روز مطلب جدیدی نذاشته باشن. تا این‌که با گوگل‌ریدر آشنا شدم. من یه مدت از گوگل ریدر برای خوندن روز و سایت‌های فیلتر شده استفاده می‌کردم ولی بعد که تر(tor) را نصب کردم بی‌خیال گوگل ریدر شدم. تا همین اواخر که دیدم خوندن مطالب وب‌لاگ‌ها داره کلی وقت از من می‌گیره. یه خوبی دیگه هم که گوگل‌ریدر ایجاد می‌کنه اینه که خیلی به روزه، مطالب را با فاصله نیم‌ساعت (بیشترین فاصله زمانی که من بین ارسال شدن یه مطلب و اضافه شدن اون مطلب تو حساب(account) گوگل‌ریدر من دیدم) برات میاره. یه امکان خوبه دیگه که گوگل‌ریدر داره اینه که می‌تونه مطالبی که به نظرت جالب می‌رسه و با دیگران به اشتراک بزاری و هم می‌تونه رو وب‌لاگت هم به اون‌ها لینک بدی. کلا خیلی باهاش حال کردم!

البته من هنوز از گوگل‌داک استفاده آن‌چنانی نکردم و فقط یکی دوبار باهاش فایل‌های .doc ویندوز را باز کردم ولی به نظرم چیزه خوبی رسید. مخصوصا برای من که لپ‌تاپم خیلی بازی در میاره احتمالا گزینه خوبیه.

گوگل‌کلندر هم که خوب احتمالا چیزه بدرد بخوریه. فقط در حال حاضر فقط تاریخش میلادیه امیدوارم به زودی تاریخ خورشیدی هم بهش اضافه بشه.


همین الان فهمیدم که تو دو تا مطلب قبلی، تاریخ را اشتباه زدم!


شام عروسی تو مسجد


دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۶
شنبه شب با بچه‌ها رفتیم بولینگ. من که اولین بارم بود بولینگ بازی می‌کردم و ۱۶ تا از ۲۰ پرتابم رفتن تو در و دیوار! ولی شب خوبی بود.
تو مسیر برگشت یکی از بچه‌ها می‌گفت رفته بوده یه کلیسایی و تو اون کلیسا کشیش‌ها یه برنامه موسیقی راک اجرا می‌کردن. می‌گفت خیلی مسخره بود (از این نظر که تو کلیسا برگزار می‌شد). یکی دیگه از بچه‌ها نظرش این بود که خیلی هم بد نیست و این می‌تونه باعث شه که اون‌هایی که موسیقی راک دوست دارن هم به کلیسا بیان و می‌گفت که اگه تو ایران هم تو مسجدها اجازه برگزاری مراسم (شام) عروسی داده شه احتمالا افراد بیشتری به مسجدها می‌رن و مسجدها کلا از این کسادی که دارن در میان.
به نظر من که برگزاری مراسم عروسی تو مسجد نمی‌تونه کمکی به جذب مردم به مسجد و دین نمی‌کنه. چون استدلال ایرونی‌ها(اون‌هایی که من دیدم) اینه که آدم یه‌بار که بیشتر عروسی نمی‌کنه حالا یکم خرجش بیشتر. که البته نمی‌شه گفت حرف نادرستی هست. ولی چیزی که من بیشتر روش تاکید داشتم این بود که چه جور آدم‌هایی احتمالا از برگزاری مراسم تو مسجد استقبال می‌کنن؟ احتمالا اون قشر از جامعه که توان مالی خوبی ندارن ولی اون‌قدرها هم بی‌بضاعت نیستن. خوب این قشر همون قشری هستن که به مسجد میرن. یعنی با این کار، دامنه‌ی افرادی که به مسجدها میرن بیشتر نشده.
.

تو ایران چه خبره

پنج‌شنبه ۲۷ دی ۱۳۸۶

ظاهرا برخورد با دانشجویان مخالف نظام تو ایران خیلی شدت گرفته. امروز خبر آزادی روزبهان(یکی از دوست‌های پویا) را خوندم و بعد هم این را.

هرگز از مرگ نهراسيده ام
اگر چه دستانش از ابتذال، شکننده تر بود.
هراس من – باری – همه از مردن در سرزمينی است
که مزد گورکن
از آزادی آدمی
افزون تر باشد - شاملو

زندگی‌نامه - ۷





چهارشنبه ۲۶ دی ۱۳۸۶

دیروز شاید یکی از بدترین روزهایی بود که تو این چند وقت داشتم. الان چند وقته که لپ‌تاپ من دیگه لپ‌تاپ نیست بلکه دسک‌تاپ شده، یعنی اگه وقتی روشنه جابه‌جاش کنم خاموش می‌شه و بنابراین من معمولا روی یه میز ازش استفاده می‌کنم. چند وقت پیش، وقتی تو ایران بودم یه بار در اثر یه حرکت کوچیک خاموش شد و دیگه روشن نشد. من فکر کردم که مادربردش مشکل پیدا کرده با کلی نگرانی بردمش به یه تعمیرکار نشون دادم و درست شد. پرسیدم چه مشکلی داشت گفت نفهمیدم فقط یه مادربردشو اوردم بیرون و بستم درست شد. بعد از اون تا یه مدت خوب کار می‌کرد ولی دوباره اون مشکل وجود داشت.
دیروز صبح، دوباره خاموش شد و دیگه روشن نشد، خیلی حالم گرفته شد مخصوصا این‌که همه کارهام رو لپ‌تاپم بود و تو خونه هم کامپیوتر ندارم. دیروز کارت اعتباری ویزای من هم رسید و تا ۵۰۰ دلار اعتبار دارم نزدیک بود یه لنووای ای‌بی‌ام با پردازنده سلرون بخرم که تو آخرین لحظه پشیمون شدم.
تصمیم گرفتم یه بار مادربرد را در بیارم ببینم چه خبره. خوش‌بختانه علیرضا قانع هم اومده بود و با هم (یعنی بیشتر اون) نشستیم و بازش کردیم و بستیمش و درست شد. تقریبا ساعت ۱۰ شب بود که آخرین پیچشو هم بستیم و یه بار دیگه امتحان کردم هنوز روشن می‌شد. بعد از کلی نگرانی و ناراحتی بالاخره خیالم راحت شد که دست‌کم تا چند روز دیگه لپ‌تاپ دارم. شروع کردم به وب‌لاگ خوندن،‌اولین وب‌لاگی که داشتم می‌خوندم وب‌لاگ آوای دانشگاه بود و این مطلب که دوباره رفتم تو همان حالت اول صبحم. تو اون بچه‌هایی که اسمشون اون‌جا بود من سروش ثابت را دورادور می‌شناختم. البته خیلی با نظراتش موافق نبودم ولی خیلی حالم گرفته شد.

مشکل





یک‌شنبه ۲۳ دی ۱۳۸۶

من یه مشکل مسخره با فایرفاکس تو لینوکس دارم، نمی‌تونم باهاش صفحه New Post، Blogger را بیارم. اتفاقی که می‌افته اینه که می‌ره تو کف (کل پردازنده‌ را فایرفکس می‌گیره). با کنکوورر و تو ویندوز با فایرفکس این
مشکل و ندارم. کسی این مشکلو داشته؟
نسخه فایرفکس من 3-2.0.0.10است.

زندگی‌نامه - ۶





یک‌شنبه ۲۳ دی ۱۳۸۶

امروز ظهر بعد از ناهار دیدم یه آفتاب کم جونی تو آسمون پیدا شده، رفتم یکم قدم بزنم. با خودم گفتم در حالی که قدم می‌زنم یه کاره مفید هم انجام بدم. تا حالا چندین بار تلاش کرده بودم که شماره موبایلمو یه خاطر بسپارم ولی نتونسته بودم! اما امروز تونستم!
تا قبل از امروز من همیشه می‌خواستم شماره را مثل انگلیسی حفظ کنم، رقم به رقم یا دو رقم یه دو رقم، ولی امروز گفتم بزار یه بار هم به سبک خودمون امتحان کنم، خیلی راحت یادم موند:
هفتصد و هفتاد و هشت، هشتصد و نود و پنج، سیزده، شصت و یک.
البته می‌دونم این‌جا الزاما همه شماره را رقم به رقم نمی‌گن ولی من نتونسته بودم یه ترکیب خوب از این شماره در بیارم که بشه حفظش کرد.

پرواز از تهران به ونکوور - بخش دوم




شنبه ۲۲ دی ۱۳۸۶

می‌خواستم قسمت دوم سفر به کانادا را بپیچونم ولی به دلیل درخواست‌های فراوان خوانندگان محترم و بسیار زیاد وبلاگ (یکم شبیه احمدی‌نژاد شدم نه؟) تصمیم گرفتم که بگم تو بقیه سفر چی ‌شد.

وارد پایانه فرودگاه انگلیس شدم. می‌دونستم که باید برم کارت پرواز بگیرم ولی کجا نمی‌دونستم. از یکی دو نفر پرسیدم تا فهمیدم کجا باید برم. رفتم تو یه صف که دو نفری تا نوبتم شد. یه آقای اطو کشیده نشسته بود:
گفت: هلو، من هم رفتم کلاس بزارم گفتم های. بعد انگار به یارو بد و بیراه گفته باشم یه نیگای چپ چپ به من انداخت و گفت:
ای سد هلو؟
اک! ا نو.‌ ای سد های این یر ریپلی.
حالا من نمی‌دونم های گفتنه مورد داشت یا من نباید به این یارو می‌گفتم های، به هر حال یارو افتاد رو دنده چپ. بلیت و بهش دادم گفت ویزاتو ببینم. تا من گذرنامه را از تو کیفم در بیارم گفت:
دو یو هو ویزا؟ دو یو نو وات ایز ویزا؟
یس او کرس! هیر یو آر!
خیلی هم خشمگینانه گفتم!
بالاخره کارت پرواز و گرفتیم و راه افتادم برم که وارد سالن انتظار برای پرواز بشم. این دفعه من فقط یه چمدون کوچیک داشتم که کوله لپ‌تاپ و چند چیز دیگه توش بود. رفتم تو صف برای ورود به سالن، نفر جلویی من هم یه ایرونی بود که اون هم می‌خواست بره ونکوور. تو صف وایسیدم تا نفر جلویی من رفت و نوبت من شد. یک دفعه دیدم یه صدایی سالن و پر کرده و یه مرد با یه صدای عتیقه (ظبط شده) هشدار می‌داد که تو یه جایی آتیش مشاهده شده و منطقه را ترک کنید. بعله دیگه، به ما که رسید آسمون تپید! گفتن فعلا برگردین تا بهتون بگیم! خب ما هم که غریب، گفتیم باشه برگشتیم.
اون صدا که رو اعصاب بود و با فاصله ۱۰ ثانیه اون جمله مسخره را تکرار می‌کرد (الان متنش یادم نیست ولی هنوز ریتمش یادم هست). یک ربع یا بیشتر علاف ایستاده بودیم تا این که بالاخره معلوم شد یکی رفته تو دستشویی و خواسته با فندکش سامانه‌های تشخیص آتش را امتحان کنه! دوباره رفتم تو صف برای ورود به سالن انتظار.

نوبت من شد، دیدم یارو می‌گه که کفشاتونو در بیارین، اگه لپ‌تاپ هم دارین از تو کیف در بیارین و بزارین. فعلا که حرف حرف شماست،‌ با کلی مکافت، کوله را از توی چمدون در آوردم گذاشتم رو ریل ، کفش را هم همین‌طور. وسیله‌هام اومدن، گفتم که دیگه تموم شده داشتم جمع و جورشون می‌کردم که دیدم یه مامور اومده می‌گه لپ‌تاپتو باز کن. نمی‌دونم چی دیده بود با فلزیاب شروع کرد به بازرسی، یک دقیقه‌ای این کار رو کرد و بعد رفت و یکی دیگه اومد گفت
ترن ایت آن پلیز!
باشه بابا! روشنش کردم و گذاشتم ویندوزه بیاد بالا (با خودم گفتم اگه لینوکس بیاد بالا، احتمالا باید یه سین جیم پس بدم که این چی هست و ...). لپ‌تاپو گرفت و برد و به یکی نشون داد. من هی خدا خدا می‌کردم که خاموش نشه (چون این لپ‌تاپم یه مدتیه خراب شده و اگه تکون بخوره خاموش می‌شه، ولی این دفعه مرام گذاشت و خاموش نشد). بالاخره بعد از دو سه دقیقه لپ‌تاپو برگردوند.

همه وسیله‌ها را ریختم تو چمدون و رفتم به سمت سالن انتظار. اگه درست یادم باشه حدوده ۳ ساعت تا اعلان پرواز وقت داشتم. رفتم تو یکی دوتا مغازه ببینم چی دارن و یه جوری وقت تلف کنم. هندی‌های زیادی تو فرودگاه کار می‌کردن، به عنوان فروشنده، نگه‌بان و ... .

یه مغازه اسباب‌بازی فروشی هم بود که یه دختر چینی که کفش اسکیت پوشیده بود توش این‌ور اون‌ور می‌رفت، تو اون مدتی که من اون‌جا بودم ندیدم کسی چیزی از اون‌جا بخره ولی خیلی دیدم که بچه‌ها می‌رفتن و یه اسباب‌بازی می‌گرفتن و یکم بازی می‌کردن بعد هم می‌گذاشتن و می‌رفتن. فک کنم بچه‌های خارجی با بچه‌های ایرونی فرق می‌کنن چون فک نکنم هیچ بچه ایرونی پیدا بشه که این کارو بکنه!

یه کتاب‌فروشی بود من هم که اهل مطالعه رفتم تو کتاب‌فروشی. یه چند تا کتاب را تورق کردم تازه می‌خواستم یه کتاب سوداکو بخرم که دیدم یه زنه اومده به صاحب کتاب‌فروشی می‌گه من یه کارت اعتباری پیدا کردم که جلوی مغازه شما افتاده بود شاید یکی از جیب یکی از مشتری‌های شما افتاده باشه (باز می‌گن تو مملکت خارجی همه دزدن!). دو سه دقیقه بعد هم صاحبه کارت پیدا شد. بعد دیدم که اصلا حسه فکر کردن ندارم. اومدم بیرون.

سرم درد می‌کرد گفتم یه چیزی بخورم،‌ یه آمریکانو سفارش دارم (اصلا هم نمی‌دونستم چیه، هیچ راهنمایی هم نکرده بود) بعد دیدم که یارو یه قهوه به من داد.
بالاخره یه دو ساعتی وقت تلف کردیم تا این که پرواز ما اعلام شد. مثل فرودگاه تهران(امام خمینی) هواپیما اومد به بدنه‌ی سالن چسبید و سوار شدیم.
من صندلی وسط بودم، یه آقای چینی سمت چپ من (کنار پنجره) نشسته بود و یه جوون روس هم سمت راست من. خلبان اعلام کرد که پرواز ما حدود ۹:۳۰ طول می‌کشه، یه دفعه اون یارو روسه گفت فقط ۹:۳۰، ازش پرسیدم مگه معمولا چقدر طول می‌کشه،

ابت ایز مای فرست فلایت، بات می فرندز تولد می ایت ویل بی ابوت تن اهرز.

می‌خواستم بهش بگم خب آی‌کیو، ۹:۳۰ و ۱۰ ساعت مگه چقدر فرق می‌کنن!

قبل از پرواز انتظار داشتم که مهماندارها بیان و بگن که در مواقع اضطراری چی‌کار باید کرد و کمربند چه‌جوری بسته می‌شه و از این حرف‌ها ولی تو این هواپیما از پویانمایی روی نمایش‌گرهایی که جلوی هر صندلی قرار داشت استفاده کردن.

یه چند لحظه بعد خلبان گفت که احتمالا در طول پرواز تکان‌های شدیدی خواهیم داشت که در این فصل سال عادیه. هواپیما به خوبی و خوشی بلند شد یه چند دقیقه بعد تکون‌ها شروع شد، این با خودش یه چیزهای می‌گفت،‌ یه چند بار با صدای نسبتا بلندی می‌گفت "اه، مای گاد" و یه چیزهای دیگه‌ای که من که نمی‌فهمیدم چی‌ می‌گه!
بالاخره از لندن دور شدیم و هواپیما آروم گرفت، و ما شروع کردیم به فیلم دیدن.
تو پرواز از تهران به لندن، مهماندارها موقع توزیع غذا، مشروب را اگه کسی می‌خواست براش میوردن ولی این‌ دفعه کاملا همون‌طوری بود که انتظار می‌رفت!

تقریبا ۴ ساعت از پرواز گذشته بود و من تازه از خواب بیدار شده بودم دیدم آقای چینی که کنارم نشسته نیشش تا بناگوش باز شده، و اشاره می‌کرد که می‌خواد بره دستشویی. از شانس بدش اون آقای روس خواب بود و تا بیدار شه فک کنم حدود یه نیم ساعتی طول کشید، وضع یارو خیلی بامزه بود. تلاش می‌کرد به روی خودش نیاره که در حال فشاره ولی ... .
تقریبا همه‌جا توی دست‌شویی نوشته بود که این اتاق به دستگاه‌های آشکار کننده‌ی دود مجهز هست و در صورت سیگار کشیدن در این‌جا باباتونو در میاریم!

خلبان اعلام کرد که تا یه ساعت دیگه می‌رسیم به ونکوور و یه فرم‌هایی توزیع می‌شه که باید پرش کنین تا هنگام ورود به فرودگاه تحویلشون بدین.
رسیدیم به فرودگاه ونکوور. خیلی خلوت بود شاید چون شب سال نو بود این قدر خلوت بود. رفتم و فرمی را که پر کرده بودم و نامه‌ای که سفارت کانادا به من داده بود و گفته بود که وقتی رسیدی به مامور اداره‌ی مهاجرت نشون بده. یارو یه چیزهایی پشت فرم نوشت و یه فرم دیگه هم به قبلی اضافه کرد و به من گفت برو به اداره مهاجرت. من همه مدارکم تو دستم بودم که نکنه یه وقت گمشون کنم. از ۱۰ تا باجه‌ای که اون‌جا بود فقط ۳ تاشون کار می‌کردن و به نظر می‌رسید که صف اصلا جابه‌جا نمی‌شه.

یه تابلو گذاشته بودن و به زبان‌های مختلف خوش‌آمدید را نوشته بودن کلی کف کردم وقتی دیدم به زبان فارسی هم نوشتم "خوش‌آمدید".
تقریبا ۵ نفر مونده بود که نوبتم بشه که متوجه شدم هیچی تو دستم نیست! یه لحظه ترسیدم گفتم دیگه بدبخت شدم حتما یه جایی از دستم افتاده.
به پشت سریم گفتم که من مدارکمو گم کردم دارم می‌رم پیداش کنم لطفا حواست به چمدونم باشه. اومدم بیرون و شروع کردم به گشتن دنباله مدارکم. پیداشون کردم و بدو بدو اومدو دیدم دختره (همونی که بهش گفته بودم حواست به چمدونم باشه) داره به زور چمدونه منو حل می‌ده جلو. رفتم و ازش تشکر کردم (من پیش خودم فکر کرده بودم که باید برم آخر صف وایسم).

نوبت من شد، رفتم جلو و مامور مدارکمو دید و بعد پرسید که چند سال درست طول می‌کشه، گفتم ۴ یا ۵ سال، بعد گفت تعجب می‌کنم که چرا برات نوشته که study permit را یه سال برات صادر کنم، گفتم فک کنم اصولا باید یک‌ساله صادر بشه! اون هم گفت فکر نکنم! بالاخره یه برگه چسبوند تو گذرنامه و گفت سال نوی خوبی داشته باشی، من هم که دیدم خرم از پل گذشته، گفتم الان سال نوی من نیست
آی ام پرشن!

حالا باید می‌رفتم دنباله چمدون‌هام، دیدم یکی از چمدون‌هام اومده و اون یکیش نیست! رفتم مسوول بریتیش ایرویز را پیدا کردم و گفتم چمدونم کو؟
دت الد استایل بگایج؟
قفل چمدونه باز شده بود و برا همین گذاشته بودنش یه گوشه جدا از بارها، نفهمیدم چرا و این‌که اگه چیزی از توش کم شده بود باید چی‌کار می‌کردم!
چمدون‌ها را برداشتم و اومدم بیرون.

ممکنه ادامه داشته باشه!

زندگی‌نامه - ۵





جمعه ۲۱ دی ۱۳۸۶

دوربین دیجیتالی که من دارم خیلی باتری مصرف می‌کنه و برا همین از باتری‌های Rechargable استفاده می‌کنم. وقتی داشتم میومدم باتری‌ها را پیدا نکردم که با خودم بیارم. دیروز رفتیم که باتری بخریم قیمت‌ها نسبت به ایران خیلی بالاتر بود، من نمی‌فهمم مگه جنس‌هایی که تو ایران هستن از کجا میان! قیمت چیزهای کلی (لپ‌تاپ، تلویزیون و کامپیوتر) نسبت به ایران یکمی ارزون‌تره ولی خورده ریز واقعا گرونه. قیمته هدست‌ها از ۴۰ دلار شروع می‌شد.
یه چیزه جالبه دیگه هم که این‌جا دیدم اینه که اگه یه جنسی را خریدی و خوشت نیومد در جا و بدون سوال و جواب پس می‌گیرن (البته جزئیاتشو نمی‌دونم که چه جوریه، ولی من باتری و شارژر خریدم و رفتم یه جای دیگه یه چیزه ارزون‌تر پیدا کردم تونستم جنس قبلی را پس بدم). ولی تو ایران حتما این نوشته که جنس فروخته شده پس گرفته نمی‌شود را خیلی دیدین!

رویارویی در تنگه هرمز





پنج‌شنبه ۲۰ دی ۱۳۸۶

این ماجرای مواجهه ناو جنگی آمریکایی و قایق‌های تندرو سپاه هم برای خودش مساله‌ای شده. اولش که CNN یه ویدیووو پخش کرد که قایق‌های تندروی سپاه به ناو آمریکایی با این‌که تو آب‌های بین‌المللی بود ایست دادن و حتی تهدید کردن که ناو را منفجر می‌کنن. بعد سپاه تکذیب کرد و گفت که این فیلم ساختگی و جعلی است. و به عنوان دلیل هم گفت که همه قایق‌های تندرو سپاه پرچم ایران دارن در حالی که تو اون فیلم قایق‌ها پرچم ایران نداشتن.
یه مطلب آرش کمان‌گیر گذاشته بود و چند تا عکس از قایق‌های سپاه و ارتش نشون داده بود که پرچم ایران نداشتن. امروز هم ظاهرا ایران یه فیلم منتشر کرده و ادعا کرده که فیلم واقعی اینه. البته تو فیلمی که ایران منتشر کرده چند تا نکته هست:
نخست این‌که تو این فیلم هم پرچم ایران رو قایق دیده نمی‌شه (البته قایق به طور کامل نشون داده نشده و دوربین از توی قایق در حال فیلم‌برداری بوده)
دوم این‌که این فیلم تا اون‌جایی را که ناو آمریکایی اعلام می‌کنه من تو آب‌های بین‌المللی هستم پخش می‌کنه ولی چیزی از بقیه‌اش نشون نمی‌ده. هنوز خیلی دقیق مقایسه نکردم ولی این فیلم هیچ‌گونه تناقضی را نشون نمی‌ده!

سرما





چهار‌شنبه ۱۹ دی ۱۳۸۶

ظاهرا جای ایران و کانادا عوض شده! من که داشتم میومدم هر کی منو می‌دید می‌گفت که لباس گرم با خودت ببر، مواظب باش سرما نخوری! تو اون سرما می‌خوای چی‌کار کنی؟
این‌جا (ونکوور) که هوا خوبه کلا خیلی سرد نشده ولی ظاهرا ایران خیلی سرد شده. شنیدم که تو ساری هم برف اومده! تو ۱۸ سالی که من تو ساری زندگی کردم فقط یه بار برفی اومد که بشه یه آدم برفی ساخت. ولی ظاهرا تو این چند روزه تو ساری نیم‌متر برف نشسته! شنیدم که گاز هم تو ساری قطع شده. یکی می‌گفت صدا و سیمای ایران رسما اعلام نکرده ولی تو ساری جریان گاز نداریم. امروز یه مطلب در مورد قطع جریان گاز ترکمنستان و همین‌طور ادعای وزیر کشور ایران در مورد مدیریت سرما تو رادیوزمانه می‌خوندم. خیلی برام جالبه که این دولت نمی‌خواد هیچ وقت قبول کنه که اشتباه کرده. درسته که سرمای این چنینی تو ایران سابقه نداشته ولی این‌که آیا باید تهران برای ۳ روز متوالی تعطیل بشه واقعا جای سوال داره؟ وزیر کشور احتمالا به این نکته توجه نداشته که تعطیل شدن یه شهر بزرگی مثل تهران در حقیقت تعطیلی کل ایرانه.

امیدوارم هر چه زودتر این سرما از ایران دور بشه.

زندگی‌نامه - ۴





سه‌شنبه ۱۸ دی ۱۳۸۶

تو کانادا برای این‌که بتونی حقوق دریافت کنی باید شماره بیمه (Social Insurance Number) داشته باشی. وقتی رفته بودم دانشگاه فرم‌های TA را به من دادن و گفتن که باید بری و این شماره را بگیری و ... .حالا بماند که بعد فهمیدیم که تاریخ شروع قرارداد TA را اشتباهی تنظیم کردن (تاریخ شروع را زده بودن ۳۱ دسامبر ۲۰۰۸ به جای ۳۱ دسامبر ۲۰۰۷). با جواد رفتیم تو اداره‌ای که باید این کار را انجام می‌داد. یه خانم بود که مدارک منو گرفت و گفت برو بشین اسمتو می‌خونن و ممکنه یه ساعت معطل ب‌شی. من هم گفتم باشه و رفتم یه جا نشستم. حدود ۱:۳۰ ساعت شد و تا اون موقع هیچ کسی را صدا نزدن از بین کسانی هم که نشسته بودن هیچ کی کم نشد. یه خانم هنگ‌کنگی که کنارم نشسته بود از من پرسید که اسم کسی را تاحالا خوندن گفتم نه.
بعد شروع کرد به پرسیدن در مورد این‌که تو چرا این‌جا اومدی بچه‌های من با پست این کارشونو انجام دادن. بهش گفتم که من دانشجو هستم و از ایران اومدم.
وقتی فهمید ایرونی هستم پرسید ایران چه جور جایی چه قدر جمعیت داره. بهش گفتم ۷۰ میلیون گفت
وه!، ا بیگ کنتری! ای دنت ثینک ایت ایز دت بیگ.
بعد هم گفت که دخترش با یه خانم ایرانی که استاد فیزیک بوده دوست بوده و می‌گفت که این خانم برای این‌که برای دیدن پدر و مادرش بره ایران و برگرده لازم بوده از شوهرش یه نامه بگیره که تو اون شوهره رضایت داده باشه که زنش از ایران خارج بشه. بهش گفتم تو ایران قوانین دو دسته هستن، دسته اول قوانین بسیار روشن‌فکرانه و دسته دوم قوانین بسیار متحجرانه! بعد یکم براش توضیح دادم که جریان چیه دوزاریش افتاد.
بعد از این‌که گفتمانم با خانمه تموم شد رفتم و از اون منشی که مدارکمو داده بودم بهش پرسیدم چه شد تا کی باید منتظر بمونم گفت هنوز باید منتظر بمونی! گفتم که الان ۲ ساعته من منتظرم و شاکی شدم. برام خیلی جالب بود که این‌جا هیچ کدام از ارباب رجوع‌ها صداشون در نیومده بود و شاکی نشده بودن، اگه این اتفاق تو ایران افتاده بود مطمئنا مردم یه رفتار دیگه از خودشون نشون می‌دادن. نمی‌خوام بگم این خوبه یا بده فقط می‌خوام بگه متفاوته!

زندگی‌نامه - ۳





یک‌شنبه ۱۶ دی ۱۳۸۶

شب جمعه چند تا از بچه‌های ایرونی دانشگاه آومده بودن خونه ما. برای شام الویه حاضر کرده بودیم. شام خوردیم و بعدش یک ساعتی پانتومیم و بعدش هم مافیا بازی کردیم. مافیا خیلی حال داد و تا ۵ صبح داشتیم بازی می‌کردیم. ساعت ۵ دیگه تقریبا مهمونی تموم شد. بعدش بچه‌ها شروع کردن به شلم بازی کردن ولی چون قرار بود شنبه ساعت ۱۱ بریم میز و تخت و ... را بیاریم من رفتم که یکم بخوابم. حدود ۲ ساعت خوابیدم و بعد جای یکی دیگه از بچه‌ها نشستم شلم بازی کردن.
با یه راننده تماس گرفتیم که وسیله‌ها را برامون بیاره، راننده هندی بود و حرف زدنه انگلیسیش ریده! نتونست نشانی جایی که باید وسیله‌ها را از اون‌جا تحولی بگیره بفهمه و در نتیجه اومد خونه ما که با هم بریم. رفتیم اون‌ خونه‌ای که وسیله‌ها را دیده بودیم. اون باری که ما رفته بودیم یه خانمه هنگ کنگی بود که با ما خیلی خوب برخورد کرد و گفت اگه جنس بخرین خیلی چیزها را مجانی به ما میده و از این حرف‌ها. ولی اون روز یه مرد بود که با ما طرف شده بود و زده بود زیر همه چیز. بالاخره من یه میز و یک تخت و یه دراور و ۴ تا صندلی و از این خرت و پرت‌ها گرفتم. جواد هم یه میز و صندلی خرید.
وسیله‌ها را بار زدیم و رسیدیم خونه. ما ساعت ۱۲:۳۰ از خونه راه افتادیم و ۲:۱۵ رسیدیم در خونه. یار و می‌گفت ۲ ساعت و نیم براتون کار کردم و ساعتی ۶۵ دلار. بالاخره گفتیم کمک کنه بارها را خالی کنیم ۱۳۰ دلار بهش دادیم گورشو گم کرد.
وسایلو گذاشتیم تو پارکینگ. ساعت حدود دو و نیم بود. رفتیم تو خونه و من یکم خوابیدم (حدوده یه ساعت) چون نمی‌خواستم برنامه خوابم بهم بخوره. بعد رفتیم و وسیله‌ها را اوردم تو خونه و اتاق چیدم. اتاقم قشنگ و کامل شد. در اولین فرصتی که باتری خریدم یه عکس از اتاقم می‌گیرم.
ساعت ۵:۳۰ بود که یادمون افتاد اون‌روز(شنبه)‌ نه صبحانه خوردیم نه ناهار! شاید چون شب قبلش تپل غذا خورده بودیم. یه ظرف الویه مونده بود که برای شام ترتیبشو دادیم.

زندگی‌نامه - ۲





۱۴ دی ۱۳۸۶

دیروز با جواد و محسن رفتیم دانشگاه که من کارت دانشجویی بگیرم. رفتیم دانشگاه یه صف کوتاه بود که عکس می‌گرفتن و بعدش کارت و بهت می‌دادن. یه دختر چینی بود که عکس می‌گرفت. من رفتم نشستم دختره گفت که شماره دانشجویی تو بده؟ گفتم یادم نیست؟‌ گفت شماره دانشجویی لازمه.
بلند شدم رفتم سراغه لپ‌تاپم چون شماره‌دانشجویی را برام با ای-میل فرستاده بودن. روشنش کردم داشت میومد بالا که خاموش شد (چند وقته این جوری شده). بعد هم روشن نشد. جواد گفت یه جایی هست که توش کامپیوترهایی هست که به اینترنت وصل هستن و می‌شه ازشون استفاده کرد. رفتیم اون‌جا دیدم که اون کامپیوترها برای خواندن نامه‌های دانشگاه قابل استفاده هست. حالا به هر بدبختی که بود شماره دانشجویی را پیدا کردم.
عکس گرفت و بعد تو ۳۰ ثانیه کارت دانشجویی دار شدم. بعدش هم منو فرستاد برای گرفتن UPASS (یه کارتی که می‌تونیم باهاش سوار اتوبوس و مترو بشیم البته پولشو رو شهریه دانشگاه از ما می‌گیرن). که تو سه سوت اون هم حاضر شد. تو خونه برای صبحانه نون نداشتیم برا همین صبحانه نخورده رفتیم دانشگاه. تو برگشت از دانشگاه گفتیم بریم یه چیزی از بیرون بگیریم بخوریم. رفتم یه مغازه که صاحبش ایرونی بود و کباب ترکی(دونار) می‌فروخت. یه دونار زدیم و بعد اومدیم خونه.
بعد هم تو راه رفتیم یه حساب بانکی برای من باز کردم. حساب باز کردنه هم جالب بود رفتیم تو دفتر یارو و مشخصات را تو کامپیوتر وارد کرد و ... برام یه حساب باز کرد و برام درخواست کارت اعتباری ویزا هم داد.

تو راه برگشت به خونه یکی از دوست‌های جواد زنگ زد که می‌خواد بیاد خونه‌ی ما. جواد هم بهش نشانی خونه را داد. قرار بود که بعد از دانشگاه بریم خرید. یه مرکز خرید دور و بر ما هست که بچه‌ها می‌گفتن دومین مرکز خرید بزرگ کانادا و چهارمین تو آمریکای شمالی هست. رفتیم اون‌جا. تا رسیدیم اون‌جا دوست جواد زنگ زد که من رسیدم دم خونه‌تون کجایین شما. ما تا برسیم یه فروشگاه یه نیم‌ساعتی طول کشیده بود. جواد به دوستش گفت ما تا ۱۰ دقیقه دیگه می‌رسیم (بالاخره ایرونی هستیم دیگه). جواد و محسن تو ۵ دقیقه همه چیزهایی را که می‌خواستن بخرن جمع کردن من هم شده بودم آویزونشون! فقط دنبالشون این طرف اون طرف می‌رفتم.
دوست جواد یکمی تو بارون مونده بود و خیس شده بود. رفتیم تو خونه جواد یه قیمه درست کرد و شام خوردیم بعدهم نشستیم شلم بازی کردیم. تا ۱۰:۳۰ که دوست جواد رفت. من هم خیلی خسته بودم رفتم خوابیدم.

چه می‌کنه این اعتماد





۱۳ دی ۱۳۸۶

امروز (به وقت ایران) داشتم روزنامه اعتماد را می‌خوندم. فکر می‌کنم این اعتماد هم داره یه جورهایی جای خالی شرق را پر می‌کنه. من یه مدت شرق می‌خریدم بعد از منتشر شدن هم‌میهن یکی دو روز هم‌میهن خریدم ولی دیدم با شرق قابل مقایسه نیست. مقاله‌های شرق مجموعه‌ای از خیلی خوب‌ها بود ولی تو هم‌میهن چندتا مقاله‌ی عالی وجود داشت و بقیه‌اش خوب یا متوسط بود. بعد از بسته‌شدن هم‌میهن و شرق برای خالی نبودن عریضه چند باری "اعتماد ملی" خریدم ولی اصلا باهاش حال نکردم(مثل این بود که یکی نشسته داره به احمدی‌نژاد بدون هیچ دلیل و منطقی بد و بیراه می‌گه!). تا این‌که یه روز اشتباهی به جای "اعتماد ملی" روزنامه اعتماد خریدم. دیدم خیلی خوب می‌نویسه. این اواخر معمولا وقتی می‌خواستم بخرم تموم شده بود و از روی اینترنت می‌خوندمش.

امروز این مطلب ابراهیم رها را می‌خوندم که یه آن ترسیدم که نکنه اعتماد هم بسته بشه!

زندگی‌نامه - ۱





۱۲ دی ۱۳۸۶

دیشب روی کاناپه‌ی تخت‌خواب‌شو جواد خوابیدم و قرار شد که فردا با جواد بریم دنبال خرید تخت و میز کامپیوتر برای من. امروز با جواد رفتیم دنبال خرید وسیله‌. البته امروز کلا همه‌جا تعطیل بود. جواد یه خانم هنگ‌کنگی را پیدا کرده بود که کل وسایل خونشو گذاشته بود برای فروش. با اتوبوس تا اون‌جا رفتیم.
یه چند دقیقه پیاده‌روی تا رسیدن به ایستگاه اتوبوس. در مدتی که منتظر اومدن اتوبوس بودیم (۷-۸ دقیقه‌)
چندتا چیز جالب دیدم:
  • همه ماشین‌ها، با این‌که ساعت ۱ بعد از ظهر بود و هوا روشن، با چراغ روشن حرکت می‌کردند.

  • کلا ماشین زیادی تو خیابان‌ها نبود ولی اتوبوس‌های نسبتا زیاد بودن.

  • برای عبور از عرض خیابون باید یه دگمه‌ای که روی تیر‌هایی تو پیاده‌رو نصب شده بزنی تا چراغ عابر برات سبز بشه (به مدت ۲۰ ثانیه).

  • خونه ما تو منطقه برنابی (Burnaby) ونکوور قرار داره و یه جورهایی شبیه شهرک غرب تو تهران بود (یا شاید هم برعکس، شهرک غرب شبیه این‌جاست.

  • اتوبوس اومد و سوار شدیم. جواد یه کارت نشون داد و من هم ۲.۵ دلار وارد حلقوم یک دستگاه نسبتا خودپرداز که داخل اتوبوس بود کردم. و دستگاه هم یه بلیت به من داد. اتوبوس‌ها تو ایستگاه‌هایی که مسافر ایستاده باشه و یا ایستگاه‌هایی که مسافری بخواد پیاده بشه نگه‌می‌داشت. برای درخواست پیاده‌شدن باید یه طناب گل‌منگولی را می‌کشیدی. راننده در جلوی اتوبوس و باز می‌کرد و برای باز شدن در عقب ماشین باید به در یه ضربه زده بشه. صندلی بندی اتوبوس‌ها هم جالب بود (به زودی یه عکس از داخل اتوبوس‌ می‌زارم).
    باید یه خط عوض می‌کردیم. برای سوار شدن به اتوبوس دوم، دیگه لازم نبود بلیط بخرم همون بلیط اولی ظاهرا تا ۲ ساعت برام کافی بود. باید بلیط به همون دستگاه نسبتا خودپرداز وارد می‌کردم.
    از ایستگاه دوم که پیاده شدیم باید می‌رفتیم کلیف اونو. همین‌طور که داشتیم می‌گشتیم که این خیابونه کجاست یه خانم و آقای چینی(من به همه شرق آسیایی می‌گم چینی!:p) اومدن. قبل از این‌که ما فرصت کنیم بهشون بگیم که دنبال کجا هستیم مرده گفت:
    هو یو بین لاست؟
    نو، دو یو نو ور از دی کلیف اونو.
    یس او کرس. رایت اور در!

    رسیدیم به خونه یارو. این هم چینی بود البته بعد فهمیدم که هنگ‌کنگی بوده. ظاهرا یه خونه خریده بوده و عجله داشت که از دست وسیله‌هاش که تو این خونه بود راحت بشه. من اون‌جا یه تخت‌خواب، میز و صندلی و دراور دیدم که می‌گفت رو هم می‌شه ۱۰۰ دلار. به نظر میومد قیمتش خوب بود. مبلی که جواد خریده بود ۱۲۰ دلار رو می‌داد ۵۰ دلار. می‌گفت اگه چند دست وسیله وردارین چند دست وسیله دیگه را رایگان به ما می‌ده. فردا باید بریم ببینیم که می‌شه یه کامیون یا یه چیزی تو این مایه‌ها با قیمت مناسب گیر آورد یا نه؟

    با همون بلیت که خریده بودم تا خونه برگشتم.
    رانندگی تو این‌جا هم خیلی جالبه یا شاید هم تو تهران خیلی جالبه. ایست کامل تو چهارراه‌ها و سه‌راه‌هایی که حق تقدم ندارن. تو چهارراه‌ها اون‌هایی که می‌خوان به چپ بپیچن در سمت چپ‌ترین خط پشت سر هم می‌ایستن بدون توجه به این‌که می‌تونن از خط دوم هم استفاده کنن. کلا خیلی بچه مثبت هستن.

    پرواز از تهران به ونکوور - بخش نخست




    ادامه دارد

    ۱۱ دی ۱۳۸۶

  • پرواز من از تهران به لندن ساعت ۱۰:۲۵ بود.

  • حدود ۹:۰۰ رسیدیم فرودگاه

  • من ۳ تا چمدون با خودم ورداشته بودم

  • با دل‌شیر رفتم و بلیتمو نشون دادم یارو هم گفت برو به میز
    bmi تو سالن بلیت وتحویل بده .
    من هم با خیال راحت از این‌که اضافه بار ندارم رفتم.

  • چمدونه اول ۱۵ کیلو وزنش بود دیگه خیالم کامل راحت شد که اضافه بار ندارم

  • چمدونه دوم ۲۹ کیلو بود با خودم گفتم که جمعشون که هنوز ۵۰ کیلو نشده پس مشکلی نیست!

  • داشتم آماده می‌شدم که برم!! که خانومه گفت که این چمدونت سنگینه و نباید از ۲۴ بیشتر باشه. باید سبکش کنی.

  • چمدونه اولم هم که رفته بود!!

  • شروع کردم به خالی کردن پسته و خوردنی‌هایی که تو چمدون بود دیدم یک کیلویی سبک‌تر شد.

  • رفتم سراغه لباس‌ها، دوتا شلوار جین داشتم اون دوتا را در آوردم وزن چمدون شده بود یه چیزی حدود ۲۵ کیلو.

  • یارو هنوز اصرار داشت که وزنش کن زیاده. گفتم سگ خورد دیگه یه پلیور هم از توش در آوردم و به سلامتی قبول کرد که چمدون وزنش مناسبه. کارت پرواز صادر شد!

  • حالا مونده بود اون چیزهایی رو که در آورده بودم چی‌کار کنم! ابن جا بود که از چمدونه سوم استفاده کردم. چمدون سوم و اخراجی‌ها رو دادم به مادرم که بزاره تو چمدون سومی (که قرار بود با خودم ببرم داخل هواپیما)

  • تا من بیام با یکی دو نفر که هنوز خداخافظی نکرده بودم تلفنی خداخافظی کنم چمدونه سوم هم حاضر شد.

  • دوربین با خودم آورده بودم که چند تا عکس قبل از رفتن بگیریم.

  • نخستین عکس گرفته شد! موقع گرفتن دومی دوربینه گفت که حافظه‌ام جا نداره.

  • ولی چون از قبل فکرشو کرده بودم تند و تیز لپ‌تاپمو در آوردم و کابل اتصال دوربین را هم از تو کیفم پیدا کردم.

  • تازه فهمیدم که کابل و اشتباه آوردم!!

  • تند و تیز چند تا از عکس‌های قدیمی‌تر و درپیت‌تر را پاک کردم که بتونیم چندتا عکس بگیریم.

  • مراسم عکاسی هم تموم شد. گوشی موبایلمو تحویل پدرم دادم و حدود ۲۰ دقیقه به ۱۰ کارت پرواز بدست وارد سالن خروجی پروازهای خارجی شدم.

  • با خودم گفتم این همه که وقت دارم یه سری هم به دست‌شویی بزنم!

  • رفتم تو دستشویی و در را قفل کردم.

  • در دستشویی باز نمی‌شد!

  • اولش ترسیدم گفتم دیگه از پرواز جا موندم شاید هم اون‌جا از گرسنگی بمیرم!:(

  • یه چند لحظه صبر کردم و یه بار دیگه امتحان کردم. فکر می‌کنین جی‌ شد؟

  • در باز شد!

  • تیز و فرز رفتم سراغه دروازه خروجی. با خودم فکر می‌کردم حتما مثل مهر‌آباد باید سواره اتوبوس بشیم.

  • اما دیدم چون من آدم خیلی مهم هستم! (به قول خارجی‌ها VIP هستم) هواپیما اومده بود پیش من!!

  • وقتی می‌خواستم وارد هواپیما بشم دیدم که یه دختره اومد و از کنارم رد شد. چهرش خیلی به نظرم آشنا اومد ولی یادم نیومد اسمش چی بود. گذاشتم جلو بیافته تا بتونم اسمشو از رو کارت پروازش بخونم. فکر می‌کنین کی بود؟!

  • وارد هواپیما شدم.

  • یه مهمان‌دار خانم که کلاه سرش بود و بیشتر شبیه جادو‌گرهای تو فیلم‌های قدیمی بود (موهاش هم معلوم بود!!) به من گفت که کجا صندلی‌من کجاست.

  • صندلی من ردیف یکی مونده به آخره هواپیما بود.

  • تا برسم سرجام کلی معطل شدم چون خانم‌ها و دخترهای ایرونی در حال کشف حجاب بودن و می‌خواستن قبل از نشستن از دست مانتو و روسری‌ خلاص بشن.

  • صندلی من کنار پنجره بود. کنار من خالی بود.

  • هواپیما شروع به حرکت کرد و مهمان‌دارها هم بی‌کلاه شدن!!

  • سر ساعت هواپیما پرید. لندن ما داریم میایییم!!

  • یه چیزه جالب این بود که تو پروازهای داخلی ایران (ایران‌ایر) خلبان وقتی می‌خواست صحبت کنه معمولا می‌گفت ما(we) فلان کار را می‌کنیم و یا کردیم ولی این خلبانه می‌گفت من!!

  • گرسنم بود. با خودم گفتم که نخوابم که یه وقت غذا را از دست بدم. دیدم هیچی نشده یکی داره یه چیزهایی پخش می‌کنه.

  • با خودم گفتم دمشون گرم! از همون اول دارن تپل غذا می‌دن.

  • هدفون؟
    یس پلیز

  • ساعت شده بود ۱۱:۱۵ که چندین نمایش‌گر از تو سقف اومدن بیرون!

  • همون زمان هم مهمون‌دارها شروع کردن به پخش خوردنی!!

  • تا زمان ناهار ۲ بار یه چیزهایی برای خوردن دادن. با خودم فکر کردم که این‌ها می‌خوان سر مسافرها را با خوردن گرم کنن. چه خوب!

  • پاستا ار وحٍتریان فوود ار پتاتو فوود؟
    پاستا پلیز.

  • پشت‌سر من یه دختره بود و همه صندلی‌های اون ردیف خالی بود. برای خودش راحت دراز کشیده بود و فکر کنم بعد از ناهار تا موقع رسیدن گرفت تخت خوابید.

  • دستشویی چه خبر شده!! همه ملت غذاشونو خوردن اومدن مالیات بدن

  • یه فیلم درپیت هم از نمایشگر پخش می‌شد. ولی اصلا یادم نمیاد موضوع فیلم چی بود!؟

  • نامردها بعد از ناهار هیچی به ما ندادن بخوریم!

  • خلبان اعلام کرد که ۱۰ دقیقه زودتر از برنامه به لندن می‌رسیم.

  • مدت پرواز ۶ ساعت ۱۰ دقیقه.

  • خلبان دوباره اعلام کرد که چون تعطیلات سال نو هست اتوبوس‌ها نیستن و فقط یه اتوبوس میاد دنبالتون. هر طوری که هست خودتونو توش جا بدین!

  • ۱۵ دقیقه معطل شدیم تا اتوبوس بیاد. می‌گن آسمون همه‌جا یه‌رنگه.

  • وارد پایانه شدیم که دوباره اون دختره رو دیدم.
    خانم هستی امینی؟
    بله! شما؟
    منو نمی‌شناسی؟
    نه!
    دوره المپیاد کامپیوتر؟!
    امیر؟
    آره.
    خیلی عوض شدی و ...