یه شب ترسناک

دوشنبه ۵ فروردین ۱۳۸۶

دیشب با علی‌رضا رفتیم مهمونی SFUIC. مهمونی از ساعت ۱۰ بود تا ۳:۰۰ تو یه کلوب تو مرکز شهر بود. برنامه‌ی حرکت اتوبوس‌ها را نیگا کردیم. برنامه‌ی حرکت اتوبوس‌های تو ونکوور این طوری‌ه که تا ساعت ۱:۳۰ اتوبوس‌های عادی کار می‌کنن. از ساعت ۲:۳۰ اتوبوس‌های شب کارشون و شروع می‌کنن. ما برنامه‌ریزی کردیم که حدود ۲:۱۵ بزنیم بیرون و برگردیم خونه.

حدود ۱۰:۳۰ رسیدیم به کلوبی که مهمونی اون‌جا بود. دو تا نگه‌بان گنده جلوی در بودن و می‌گشتنت و کارت شناسایی می‌خواستن تا اجازه بدن بری تو. ما کارت دانشجویی همراهون بود‌(البته می‌دونستیم که با کارت دانشجویی اجازه نمی‌دن ولی حس و حال برداشتن گذرنامه نداشتیم). نگه‌بان‌ه گفت که نمی‌تونین با این کارت برین داخل. از صف بیاین بیرون و منتظر بمونین. اومدیم کنار وایسادیم یه یاروی دیگه‌ای اومد. اون هم همون حرف‌ها را تکرار کرد و آخرش گفت من اگه شما را راه بدم کار غیرقانونی انجام دادم ولی بعدش به نگه‌بان‌ه گفت بزار برن تو!
...
...
...

ساعت ۲:۱۵ بود که اومدیم بیرون। مرکز شهر ونکوور نسبتا کوچیک‌ه। راه افتادیم تا رسیدیم به ایستگاه اتوبوس. تو مسیرمون به ایستگاه،‌ همه چی به ما تعارف کردن (هروئین،‌ دراگ!،‌...)‌. رسیدیم به ایستگاه. منتظر وایسادیم. دیدم یه چیزی از تابلوی ایستگاه آویزون کردن ولی حس و حال خوندشو نداشتم. تو همون موقع بود که یه سیاه‌پوست‌ه اومد و به ما گفت

آی ام سیک! تنکز تو لیسنینگ تو می। آی ام اچ آی وی پزیتیو. و ... .

خلاصه بهش ۲ دلار دادیم تا رفت. تازه یارو رفته بود که فهمیدیم اون چیزی که از تابلو آویزون‌ه داره می‌گه که به علت تعمیرات، ایستگاه اتوبوس جابه‌جا شده. بدو بدو راه افتادیم به طرف ایستگاه جدید ولی اتوبوس‌ه زودتر از ما رسید و رفت. ایستگاه جدید تو خیابان "مین" بود که یه جورایی خواب‌گاه بی‌خانه‌های(هم‌‌لس‌های) ونکوور‌ه. ما باید نیم ساعت منتظر می‌موندیم تا ماشین بعدی بیاد!.
رفتیم یه دوری زدیم و برگشتیم به ایستگاه، هنوز یه ربع مونده بود.

"دو یو وانت بیر؟"
من برگشتم ببینم کی داره چی می‌گه. یه دختر بود با لباس کهنه و کثیف، صورت داغون، چشم‌های غیرعادی! خیلی ترسیده بودم‌ (تو اون ۱۵ دقیقه این حرف‌ را به هر کی که از اون جلو رد می‌شد می‌زد). ظاهرا جنس(هروئین) می‌فروخت!

بالاخره اتوبوس اومد. سوار شدیم. از اتوبوس‌های صبح شلوغ‌تر بود (تقریبا تمام صندلی‌ها پر بودن). پنج دقیقه گذشت دیدیم راننده نگه‌داشت و پیاده شد. بعد چند دقیقه با یه مامور پلیس صحبت کرد و پلیس‌ه اومد تو اتوبوس و یکی که ظاهرا خیلی حالش خوب نبود!(اون موقع خوابیده بود) بیدار کرد یه چند‌تا سوال و جواب کرد و دوباره راننده راه افتاد.

رسیدیم به ایستگاه خونه و پیاده شدیم. دیدم که یه ماشین گشت پشت سر اتوبوس بوده و داره پشت سرش حرکت می‌کنه.

رسیدیم خونه،‌ ساعت ۴ بود، یه املت خوردیم و خوابیدیم.

۲ نظر:

ناشناس گفت...

بابا کلی حال داد
کجاش ترسناک بود
:D:

ناشناس گفت...

خلاصه کردم واست داستانتو. بخون ببین هنوز ترسناکه
;)