زندگی‌نامه - ۷





چهارشنبه ۲۶ دی ۱۳۸۶

دیروز شاید یکی از بدترین روزهایی بود که تو این چند وقت داشتم. الان چند وقته که لپ‌تاپ من دیگه لپ‌تاپ نیست بلکه دسک‌تاپ شده، یعنی اگه وقتی روشنه جابه‌جاش کنم خاموش می‌شه و بنابراین من معمولا روی یه میز ازش استفاده می‌کنم. چند وقت پیش، وقتی تو ایران بودم یه بار در اثر یه حرکت کوچیک خاموش شد و دیگه روشن نشد. من فکر کردم که مادربردش مشکل پیدا کرده با کلی نگرانی بردمش به یه تعمیرکار نشون دادم و درست شد. پرسیدم چه مشکلی داشت گفت نفهمیدم فقط یه مادربردشو اوردم بیرون و بستم درست شد. بعد از اون تا یه مدت خوب کار می‌کرد ولی دوباره اون مشکل وجود داشت.
دیروز صبح، دوباره خاموش شد و دیگه روشن نشد، خیلی حالم گرفته شد مخصوصا این‌که همه کارهام رو لپ‌تاپم بود و تو خونه هم کامپیوتر ندارم. دیروز کارت اعتباری ویزای من هم رسید و تا ۵۰۰ دلار اعتبار دارم نزدیک بود یه لنووای ای‌بی‌ام با پردازنده سلرون بخرم که تو آخرین لحظه پشیمون شدم.
تصمیم گرفتم یه بار مادربرد را در بیارم ببینم چه خبره. خوش‌بختانه علیرضا قانع هم اومده بود و با هم (یعنی بیشتر اون) نشستیم و بازش کردیم و بستیمش و درست شد. تقریبا ساعت ۱۰ شب بود که آخرین پیچشو هم بستیم و یه بار دیگه امتحان کردم هنوز روشن می‌شد. بعد از کلی نگرانی و ناراحتی بالاخره خیالم راحت شد که دست‌کم تا چند روز دیگه لپ‌تاپ دارم. شروع کردم به وب‌لاگ خوندن،‌اولین وب‌لاگی که داشتم می‌خوندم وب‌لاگ آوای دانشگاه بود و این مطلب که دوباره رفتم تو همان حالت اول صبحم. تو اون بچه‌هایی که اسمشون اون‌جا بود من سروش ثابت را دورادور می‌شناختم. البته خیلی با نظراتش موافق نبودم ولی خیلی حالم گرفته شد.

هیچ نظری موجود نیست: