زندگی‌نامه - ۹ (برف)


شنبه ۲۰ بهمن ۱۳۸۶
چهارشنبه صبح وقتی رسیدیم دانشگاه، دیدیم داره یواش یواش برف میاد. با خودم گفتم چه خوب بود که از دیشب برف میومد و امروز تعطیل می‌شد (اینٰ‌‌جا وقتی برف میاد کلا تعطیل می‌شه یکی می‌گفت دلیلش اینه که چون این‌جا سالی یکی دوبار برف میاد شهرداری ترجیح می‌ده برای بازکردن راه‌ها تو برف سرمایه‌گذاری نکنه و اون دو روز را تعطیل کنه!).
کلاس‌ها تشکیل شدن و تا ساعت سه‌و‌نیم که آخرین کلاس من شروع می‌شد هنوز داشت برف میومد. ولی شدت برف بیشتر شده بود. وقتی کلاس تموم شد (ساعت چهار‌و‌نیم) رفتم که سوار اتوبوس بشم و برگردم خونه که دیدم یکی وایساده و با صدای بلند می‌گه چون برف اومده و تو جاده تصادف شده تا یکی دو ساعت دیگه اتوبوس‌ها کار نمی‌کنن و بیخودی نرین تو ایستگاه اتوبوس منتظر بمونین.
یه ساعت بعد، دیدیم یارو می‌گه جاده باز شده ولی چون ماشین‌های داخل دانشگاه زیاد هستن و همه دارن خارج می‌شن فعلا اتوبوس‌ها کار نمی‌کنن و یه ساعت دیگه راه میافتن.
یه ساعت گذشت دوباره یارو می‌گفت که به علت یه تصادف دیگه جاده بسته شده و ....
دانشگاه ما رو یه تپه هست. اول می‌خواستم با یکی از بچه‌ها پیاده راه بیافتیم و از تپه بریم پایین ولی چون کفشی که اون‌روز پوشیده بودم کفش کوه نبود ترسیدم که اگه آب توش بره چی‌ می ‌شه و بی خیال شدیم.
جالب بود که فقط ما ایرونی‌هایی که اون‌جا بودیم می‌گفتیم دانشگاه مقصر هست که وقتی دید برف میاد و مثلا این‌قدر نشسته باید زودتر کلاس‌ها را تعطیل می‌کرد و ... . وقتی این نظر را به چند تا غیر ایرونی گفتیم هیچ‌کدومشون موافق نبودن.
بالاخره تصمیم گرفتم که شب و برم خونه یکی که تو خواب‌گاه دانشگاه زندگی می‌کنه. یکی از بچه‌های دوره بود که دورادور می‌شناختمش، فیزیکی بود و کارشناسی‌شو دانشگاه صنعتی اصفهان خونده بود و ارشد را هوش شریف. یه بار پس از مدت‌ها تو ایتالیا دیده بودمش و یه چند باری تو شریف. ولی هر دو هم‌دیگه را تو همین حد و حدود می‌شناختیم. واقعا روم نمی‌شد بهش بگم می‌خوام شب بیام خونتون بخوابم و از این حرف‌ها از یه طرف دیگه هم بیشتر اون‌هایی که من می‌شناختم خونه‌هاشون تو شهر بود. تا این‌که خودش یه بفرما زد و ... .
یکم منتظر شدیم تا خانومش هم بیاد و بعد با هم رفتیم خونه‌ی اون‌ها.
دانشگاه با ای‌میل خبر داد که یه خوابگاه تو سالن وزرش درست کرده و اون‌جا پتو در اختیار کسانی که تو دانشگاه موندن می‌ذاره. رفتیم اون‌جا ببینیم چه خبره!. دیدیم تو سالن بسکتبال را فرش کردن(با یه جور تشک) و به هرکی یه پتو دادن و گفتن که بخوابین. پیش خودم حساب گفتم اگه همچین اتفاقی تو ایران میافتاد حتما دانشجوها یه اعتصاب گنده را مینداختن.
ظاهرا این‌جا هر کسی از هر کس دیگه در حد چیزهایی که تو قانون براش تعریف شده انتظار داره و بیشتر از اون هم هیچ چیزی نمی‌خواد.

اما شب خوبی بود. خوش گذشت!

هیچ نظری موجود نیست: