پرواز از تهران به ونکوور - بخش دوم




شنبه ۲۲ دی ۱۳۸۶

می‌خواستم قسمت دوم سفر به کانادا را بپیچونم ولی به دلیل درخواست‌های فراوان خوانندگان محترم و بسیار زیاد وبلاگ (یکم شبیه احمدی‌نژاد شدم نه؟) تصمیم گرفتم که بگم تو بقیه سفر چی ‌شد.

وارد پایانه فرودگاه انگلیس شدم. می‌دونستم که باید برم کارت پرواز بگیرم ولی کجا نمی‌دونستم. از یکی دو نفر پرسیدم تا فهمیدم کجا باید برم. رفتم تو یه صف که دو نفری تا نوبتم شد. یه آقای اطو کشیده نشسته بود:
گفت: هلو، من هم رفتم کلاس بزارم گفتم های. بعد انگار به یارو بد و بیراه گفته باشم یه نیگای چپ چپ به من انداخت و گفت:
ای سد هلو؟
اک! ا نو.‌ ای سد های این یر ریپلی.
حالا من نمی‌دونم های گفتنه مورد داشت یا من نباید به این یارو می‌گفتم های، به هر حال یارو افتاد رو دنده چپ. بلیت و بهش دادم گفت ویزاتو ببینم. تا من گذرنامه را از تو کیفم در بیارم گفت:
دو یو هو ویزا؟ دو یو نو وات ایز ویزا؟
یس او کرس! هیر یو آر!
خیلی هم خشمگینانه گفتم!
بالاخره کارت پرواز و گرفتیم و راه افتادم برم که وارد سالن انتظار برای پرواز بشم. این دفعه من فقط یه چمدون کوچیک داشتم که کوله لپ‌تاپ و چند چیز دیگه توش بود. رفتم تو صف برای ورود به سالن، نفر جلویی من هم یه ایرونی بود که اون هم می‌خواست بره ونکوور. تو صف وایسیدم تا نفر جلویی من رفت و نوبت من شد. یک دفعه دیدم یه صدایی سالن و پر کرده و یه مرد با یه صدای عتیقه (ظبط شده) هشدار می‌داد که تو یه جایی آتیش مشاهده شده و منطقه را ترک کنید. بعله دیگه، به ما که رسید آسمون تپید! گفتن فعلا برگردین تا بهتون بگیم! خب ما هم که غریب، گفتیم باشه برگشتیم.
اون صدا که رو اعصاب بود و با فاصله ۱۰ ثانیه اون جمله مسخره را تکرار می‌کرد (الان متنش یادم نیست ولی هنوز ریتمش یادم هست). یک ربع یا بیشتر علاف ایستاده بودیم تا این که بالاخره معلوم شد یکی رفته تو دستشویی و خواسته با فندکش سامانه‌های تشخیص آتش را امتحان کنه! دوباره رفتم تو صف برای ورود به سالن انتظار.

نوبت من شد، دیدم یارو می‌گه که کفشاتونو در بیارین، اگه لپ‌تاپ هم دارین از تو کیف در بیارین و بزارین. فعلا که حرف حرف شماست،‌ با کلی مکافت، کوله را از توی چمدون در آوردم گذاشتم رو ریل ، کفش را هم همین‌طور. وسیله‌هام اومدن، گفتم که دیگه تموم شده داشتم جمع و جورشون می‌کردم که دیدم یه مامور اومده می‌گه لپ‌تاپتو باز کن. نمی‌دونم چی دیده بود با فلزیاب شروع کرد به بازرسی، یک دقیقه‌ای این کار رو کرد و بعد رفت و یکی دیگه اومد گفت
ترن ایت آن پلیز!
باشه بابا! روشنش کردم و گذاشتم ویندوزه بیاد بالا (با خودم گفتم اگه لینوکس بیاد بالا، احتمالا باید یه سین جیم پس بدم که این چی هست و ...). لپ‌تاپو گرفت و برد و به یکی نشون داد. من هی خدا خدا می‌کردم که خاموش نشه (چون این لپ‌تاپم یه مدتیه خراب شده و اگه تکون بخوره خاموش می‌شه، ولی این دفعه مرام گذاشت و خاموش نشد). بالاخره بعد از دو سه دقیقه لپ‌تاپو برگردوند.

همه وسیله‌ها را ریختم تو چمدون و رفتم به سمت سالن انتظار. اگه درست یادم باشه حدوده ۳ ساعت تا اعلان پرواز وقت داشتم. رفتم تو یکی دوتا مغازه ببینم چی دارن و یه جوری وقت تلف کنم. هندی‌های زیادی تو فرودگاه کار می‌کردن، به عنوان فروشنده، نگه‌بان و ... .

یه مغازه اسباب‌بازی فروشی هم بود که یه دختر چینی که کفش اسکیت پوشیده بود توش این‌ور اون‌ور می‌رفت، تو اون مدتی که من اون‌جا بودم ندیدم کسی چیزی از اون‌جا بخره ولی خیلی دیدم که بچه‌ها می‌رفتن و یه اسباب‌بازی می‌گرفتن و یکم بازی می‌کردن بعد هم می‌گذاشتن و می‌رفتن. فک کنم بچه‌های خارجی با بچه‌های ایرونی فرق می‌کنن چون فک نکنم هیچ بچه ایرونی پیدا بشه که این کارو بکنه!

یه کتاب‌فروشی بود من هم که اهل مطالعه رفتم تو کتاب‌فروشی. یه چند تا کتاب را تورق کردم تازه می‌خواستم یه کتاب سوداکو بخرم که دیدم یه زنه اومده به صاحب کتاب‌فروشی می‌گه من یه کارت اعتباری پیدا کردم که جلوی مغازه شما افتاده بود شاید یکی از جیب یکی از مشتری‌های شما افتاده باشه (باز می‌گن تو مملکت خارجی همه دزدن!). دو سه دقیقه بعد هم صاحبه کارت پیدا شد. بعد دیدم که اصلا حسه فکر کردن ندارم. اومدم بیرون.

سرم درد می‌کرد گفتم یه چیزی بخورم،‌ یه آمریکانو سفارش دارم (اصلا هم نمی‌دونستم چیه، هیچ راهنمایی هم نکرده بود) بعد دیدم که یارو یه قهوه به من داد.
بالاخره یه دو ساعتی وقت تلف کردیم تا این که پرواز ما اعلام شد. مثل فرودگاه تهران(امام خمینی) هواپیما اومد به بدنه‌ی سالن چسبید و سوار شدیم.
من صندلی وسط بودم، یه آقای چینی سمت چپ من (کنار پنجره) نشسته بود و یه جوون روس هم سمت راست من. خلبان اعلام کرد که پرواز ما حدود ۹:۳۰ طول می‌کشه، یه دفعه اون یارو روسه گفت فقط ۹:۳۰، ازش پرسیدم مگه معمولا چقدر طول می‌کشه،

ابت ایز مای فرست فلایت، بات می فرندز تولد می ایت ویل بی ابوت تن اهرز.

می‌خواستم بهش بگم خب آی‌کیو، ۹:۳۰ و ۱۰ ساعت مگه چقدر فرق می‌کنن!

قبل از پرواز انتظار داشتم که مهماندارها بیان و بگن که در مواقع اضطراری چی‌کار باید کرد و کمربند چه‌جوری بسته می‌شه و از این حرف‌ها ولی تو این هواپیما از پویانمایی روی نمایش‌گرهایی که جلوی هر صندلی قرار داشت استفاده کردن.

یه چند لحظه بعد خلبان گفت که احتمالا در طول پرواز تکان‌های شدیدی خواهیم داشت که در این فصل سال عادیه. هواپیما به خوبی و خوشی بلند شد یه چند دقیقه بعد تکون‌ها شروع شد، این با خودش یه چیزهای می‌گفت،‌ یه چند بار با صدای نسبتا بلندی می‌گفت "اه، مای گاد" و یه چیزهای دیگه‌ای که من که نمی‌فهمیدم چی‌ می‌گه!
بالاخره از لندن دور شدیم و هواپیما آروم گرفت، و ما شروع کردیم به فیلم دیدن.
تو پرواز از تهران به لندن، مهماندارها موقع توزیع غذا، مشروب را اگه کسی می‌خواست براش میوردن ولی این‌ دفعه کاملا همون‌طوری بود که انتظار می‌رفت!

تقریبا ۴ ساعت از پرواز گذشته بود و من تازه از خواب بیدار شده بودم دیدم آقای چینی که کنارم نشسته نیشش تا بناگوش باز شده، و اشاره می‌کرد که می‌خواد بره دستشویی. از شانس بدش اون آقای روس خواب بود و تا بیدار شه فک کنم حدود یه نیم ساعتی طول کشید، وضع یارو خیلی بامزه بود. تلاش می‌کرد به روی خودش نیاره که در حال فشاره ولی ... .
تقریبا همه‌جا توی دست‌شویی نوشته بود که این اتاق به دستگاه‌های آشکار کننده‌ی دود مجهز هست و در صورت سیگار کشیدن در این‌جا باباتونو در میاریم!

خلبان اعلام کرد که تا یه ساعت دیگه می‌رسیم به ونکوور و یه فرم‌هایی توزیع می‌شه که باید پرش کنین تا هنگام ورود به فرودگاه تحویلشون بدین.
رسیدیم به فرودگاه ونکوور. خیلی خلوت بود شاید چون شب سال نو بود این قدر خلوت بود. رفتم و فرمی را که پر کرده بودم و نامه‌ای که سفارت کانادا به من داده بود و گفته بود که وقتی رسیدی به مامور اداره‌ی مهاجرت نشون بده. یارو یه چیزهایی پشت فرم نوشت و یه فرم دیگه هم به قبلی اضافه کرد و به من گفت برو به اداره مهاجرت. من همه مدارکم تو دستم بودم که نکنه یه وقت گمشون کنم. از ۱۰ تا باجه‌ای که اون‌جا بود فقط ۳ تاشون کار می‌کردن و به نظر می‌رسید که صف اصلا جابه‌جا نمی‌شه.

یه تابلو گذاشته بودن و به زبان‌های مختلف خوش‌آمدید را نوشته بودن کلی کف کردم وقتی دیدم به زبان فارسی هم نوشتم "خوش‌آمدید".
تقریبا ۵ نفر مونده بود که نوبتم بشه که متوجه شدم هیچی تو دستم نیست! یه لحظه ترسیدم گفتم دیگه بدبخت شدم حتما یه جایی از دستم افتاده.
به پشت سریم گفتم که من مدارکمو گم کردم دارم می‌رم پیداش کنم لطفا حواست به چمدونم باشه. اومدم بیرون و شروع کردم به گشتن دنباله مدارکم. پیداشون کردم و بدو بدو اومدو دیدم دختره (همونی که بهش گفته بودم حواست به چمدونم باشه) داره به زور چمدونه منو حل می‌ده جلو. رفتم و ازش تشکر کردم (من پیش خودم فکر کرده بودم که باید برم آخر صف وایسم).

نوبت من شد، رفتم جلو و مامور مدارکمو دید و بعد پرسید که چند سال درست طول می‌کشه، گفتم ۴ یا ۵ سال، بعد گفت تعجب می‌کنم که چرا برات نوشته که study permit را یه سال برات صادر کنم، گفتم فک کنم اصولا باید یک‌ساله صادر بشه! اون هم گفت فکر نکنم! بالاخره یه برگه چسبوند تو گذرنامه و گفت سال نوی خوبی داشته باشی، من هم که دیدم خرم از پل گذشته، گفتم الان سال نوی من نیست
آی ام پرشن!

حالا باید می‌رفتم دنباله چمدون‌هام، دیدم یکی از چمدون‌هام اومده و اون یکیش نیست! رفتم مسوول بریتیش ایرویز را پیدا کردم و گفتم چمدونم کو؟
دت الد استایل بگایج؟
قفل چمدونه باز شده بود و برا همین گذاشته بودنش یه گوشه جدا از بارها، نفهمیدم چرا و این‌که اگه چیزی از توش کم شده بود باید چی‌کار می‌کردم!
چمدون‌ها را برداشتم و اومدم بیرون.

ممکنه ادامه داشته باشه!

هیچ نظری موجود نیست: