پرواز از تهران به ونکوور - بخش نخست




ادامه دارد

۱۱ دی ۱۳۸۶

  • پرواز من از تهران به لندن ساعت ۱۰:۲۵ بود.

  • حدود ۹:۰۰ رسیدیم فرودگاه

  • من ۳ تا چمدون با خودم ورداشته بودم

  • با دل‌شیر رفتم و بلیتمو نشون دادم یارو هم گفت برو به میز
    bmi تو سالن بلیت وتحویل بده .
    من هم با خیال راحت از این‌که اضافه بار ندارم رفتم.

  • چمدونه اول ۱۵ کیلو وزنش بود دیگه خیالم کامل راحت شد که اضافه بار ندارم

  • چمدونه دوم ۲۹ کیلو بود با خودم گفتم که جمعشون که هنوز ۵۰ کیلو نشده پس مشکلی نیست!

  • داشتم آماده می‌شدم که برم!! که خانومه گفت که این چمدونت سنگینه و نباید از ۲۴ بیشتر باشه. باید سبکش کنی.

  • چمدونه اولم هم که رفته بود!!

  • شروع کردم به خالی کردن پسته و خوردنی‌هایی که تو چمدون بود دیدم یک کیلویی سبک‌تر شد.

  • رفتم سراغه لباس‌ها، دوتا شلوار جین داشتم اون دوتا را در آوردم وزن چمدون شده بود یه چیزی حدود ۲۵ کیلو.

  • یارو هنوز اصرار داشت که وزنش کن زیاده. گفتم سگ خورد دیگه یه پلیور هم از توش در آوردم و به سلامتی قبول کرد که چمدون وزنش مناسبه. کارت پرواز صادر شد!

  • حالا مونده بود اون چیزهایی رو که در آورده بودم چی‌کار کنم! ابن جا بود که از چمدونه سوم استفاده کردم. چمدون سوم و اخراجی‌ها رو دادم به مادرم که بزاره تو چمدون سومی (که قرار بود با خودم ببرم داخل هواپیما)

  • تا من بیام با یکی دو نفر که هنوز خداخافظی نکرده بودم تلفنی خداخافظی کنم چمدونه سوم هم حاضر شد.

  • دوربین با خودم آورده بودم که چند تا عکس قبل از رفتن بگیریم.

  • نخستین عکس گرفته شد! موقع گرفتن دومی دوربینه گفت که حافظه‌ام جا نداره.

  • ولی چون از قبل فکرشو کرده بودم تند و تیز لپ‌تاپمو در آوردم و کابل اتصال دوربین را هم از تو کیفم پیدا کردم.

  • تازه فهمیدم که کابل و اشتباه آوردم!!

  • تند و تیز چند تا از عکس‌های قدیمی‌تر و درپیت‌تر را پاک کردم که بتونیم چندتا عکس بگیریم.

  • مراسم عکاسی هم تموم شد. گوشی موبایلمو تحویل پدرم دادم و حدود ۲۰ دقیقه به ۱۰ کارت پرواز بدست وارد سالن خروجی پروازهای خارجی شدم.

  • با خودم گفتم این همه که وقت دارم یه سری هم به دست‌شویی بزنم!

  • رفتم تو دستشویی و در را قفل کردم.

  • در دستشویی باز نمی‌شد!

  • اولش ترسیدم گفتم دیگه از پرواز جا موندم شاید هم اون‌جا از گرسنگی بمیرم!:(

  • یه چند لحظه صبر کردم و یه بار دیگه امتحان کردم. فکر می‌کنین جی‌ شد؟

  • در باز شد!

  • تیز و فرز رفتم سراغه دروازه خروجی. با خودم فکر می‌کردم حتما مثل مهر‌آباد باید سواره اتوبوس بشیم.

  • اما دیدم چون من آدم خیلی مهم هستم! (به قول خارجی‌ها VIP هستم) هواپیما اومده بود پیش من!!

  • وقتی می‌خواستم وارد هواپیما بشم دیدم که یه دختره اومد و از کنارم رد شد. چهرش خیلی به نظرم آشنا اومد ولی یادم نیومد اسمش چی بود. گذاشتم جلو بیافته تا بتونم اسمشو از رو کارت پروازش بخونم. فکر می‌کنین کی بود؟!

  • وارد هواپیما شدم.

  • یه مهمان‌دار خانم که کلاه سرش بود و بیشتر شبیه جادو‌گرهای تو فیلم‌های قدیمی بود (موهاش هم معلوم بود!!) به من گفت که کجا صندلی‌من کجاست.

  • صندلی من ردیف یکی مونده به آخره هواپیما بود.

  • تا برسم سرجام کلی معطل شدم چون خانم‌ها و دخترهای ایرونی در حال کشف حجاب بودن و می‌خواستن قبل از نشستن از دست مانتو و روسری‌ خلاص بشن.

  • صندلی من کنار پنجره بود. کنار من خالی بود.

  • هواپیما شروع به حرکت کرد و مهمان‌دارها هم بی‌کلاه شدن!!

  • سر ساعت هواپیما پرید. لندن ما داریم میایییم!!

  • یه چیزه جالب این بود که تو پروازهای داخلی ایران (ایران‌ایر) خلبان وقتی می‌خواست صحبت کنه معمولا می‌گفت ما(we) فلان کار را می‌کنیم و یا کردیم ولی این خلبانه می‌گفت من!!

  • گرسنم بود. با خودم گفتم که نخوابم که یه وقت غذا را از دست بدم. دیدم هیچی نشده یکی داره یه چیزهایی پخش می‌کنه.

  • با خودم گفتم دمشون گرم! از همون اول دارن تپل غذا می‌دن.

  • هدفون؟
    یس پلیز

  • ساعت شده بود ۱۱:۱۵ که چندین نمایش‌گر از تو سقف اومدن بیرون!

  • همون زمان هم مهمون‌دارها شروع کردن به پخش خوردنی!!

  • تا زمان ناهار ۲ بار یه چیزهایی برای خوردن دادن. با خودم فکر کردم که این‌ها می‌خوان سر مسافرها را با خوردن گرم کنن. چه خوب!

  • پاستا ار وحٍتریان فوود ار پتاتو فوود؟
    پاستا پلیز.

  • پشت‌سر من یه دختره بود و همه صندلی‌های اون ردیف خالی بود. برای خودش راحت دراز کشیده بود و فکر کنم بعد از ناهار تا موقع رسیدن گرفت تخت خوابید.

  • دستشویی چه خبر شده!! همه ملت غذاشونو خوردن اومدن مالیات بدن

  • یه فیلم درپیت هم از نمایشگر پخش می‌شد. ولی اصلا یادم نمیاد موضوع فیلم چی بود!؟

  • نامردها بعد از ناهار هیچی به ما ندادن بخوریم!

  • خلبان اعلام کرد که ۱۰ دقیقه زودتر از برنامه به لندن می‌رسیم.

  • مدت پرواز ۶ ساعت ۱۰ دقیقه.

  • خلبان دوباره اعلام کرد که چون تعطیلات سال نو هست اتوبوس‌ها نیستن و فقط یه اتوبوس میاد دنبالتون. هر طوری که هست خودتونو توش جا بدین!

  • ۱۵ دقیقه معطل شدیم تا اتوبوس بیاد. می‌گن آسمون همه‌جا یه‌رنگه.

  • وارد پایانه شدیم که دوباره اون دختره رو دیدم.
    خانم هستی امینی؟
    بله! شما؟
    منو نمی‌شناسی؟
    نه!
    دوره المپیاد کامپیوتر؟!
    امیر؟
    آره.
    خیلی عوض شدی و ...

  • ۵ نظر:

    Reza Zakeri گفت...

    سللللللللللللام، داش امیر
    می‌بینم که از همون فرودگاه استارت عوض کردن روال زندگیتو زدی ناقلا. خوبه، خوبه. چه می‌کنه این تغییر آب‌وهوا :)

    آدم آهنی گفت...

    ایول بدیم اسپیلبرگ از یه فیلم بسازه

    Puritan گفت...

    آدم آهنی عزیزم تو خودت اسپیلبرگ هستی. بیا یه لطفی بکن که این قصه داش امیرمون رو زمین نمونه

    Puritan گفت...

    راستی امیر جان. خیلی خیلی خوشحالم که بالاخره کار درست رو کردی و از این خراب شده رفتی.
    ضمنا همیشه اینو بدون که من به فکرتم.
    عزززززززززززیزمی

    Unknown گفت...

    eyval baba welcome ;)