به نداشته‌هات می‌خندم

سه‌شنبه ۱۱ بهمن

من: به چی داری می‌خندی؟
ی: به ریشِ تو می‌خندم!
من: به ریشِ خودت بخند!
ی: من که ریش ندارم
من: آها! پس داری به نداشته‌هات می‌خندی
ی: ...

خواهی نشوی رسوا، همرنگ جماعت شو!



پنج‌شنبه ۶ بهمن

وقتی ابتدایی بودم، ظاهرا تو یکی از کلاس‌های پنجم مدرسه، یه نفر یه شعاری یا جُکی روی میز معلم نوشته بود و یکی از معلم‌ها نوشته را خونده بود و موضوع به دفتر مدرسه ارجاع داده شده بود. آخرش نتونستن پیدا کنن کی نوشته بودتش (البته من هرگز نفهمیدم چی نوشته بودن!).

معاون مدرسه‌مون آقای معمائی (اگه اشتباه نکنم) سر صف صبح‌گاهی داشت حرف می‌زد و می‌گفت هر کی اون کار بد را کرده بیاد خودشو معرفی کنه و ما می‌بخشیمش و ... . آخر حرفش هم گفت این کار خوبیه دوست‌ها هوای هم دیگه را داشته باشن ولی نباید همرنگ جماعت بشین. اگه واقعا فکر می‌کنین اون کار اشتباه بوده بیان به من بگین کی اون کارو کرده و ... این که می‌گن "خواهی نشوی رسوا،‌ همرنگ جماعت شو" احمقانه‌ترین حرفیه که می‌شه زد! این حرف یعنی این‌که اگه رفتی تو جمع دزد‌ها، دزدی کن، تو جمع خلاف‌کارها،‌ خلاف انجام بده و ...

من تو عالَمِ بچگی، با این انتقاد آقای معمائی (از این ضرب‌المثل) خیلی حال کردم. بعدها، وقتی برای نخستین بار، با مفهوم فرد‌‌گرایی (individualism) آشنا شدم به یاد حرف‌های آقای معمائی افتادم.

و شاید به دلیل تاثیر همون حرف باشه که متلک‌هایی که برخی از دوستام به من میندازن را به کف پام حواله می‌دم.

سخنان گهربار

دوشنبه ۳ بهمن

و کمتر لذتی به پای لذتی که در نصف‌کردن کتاب* است می‌رسد.

*: شاید منظور، لحظه‌ای باشد که نیمی از کتاب خوانده شده.

یه عده هم، شوخی سرشون نمی‌شه

سه‌شنبه ۲۷ دی

س: دیشب یه سی‌دی، تو وسایلم پیدا کردم که روش یه مجموعه آهنگ بود ...
س: بین آهنگ‌ها، یه آهنگ ثابتی پخش می‌شه که من هر چی فکر می‌کنم یادم نمیاد اون آهنگ را کجا شنیدم
س: از صبح تا حالا (عصر) دارم می‌گردم ولی پیداش نمی‌کنم ...
من: (به شوخی) مطلب اصلی را ول کردی داری به جزئیات بی‌اهمیت دقت می‌کنی!؟*
...
س: بریم قهوه؟

*: من فکر کردم که "س" فهمیده، دارم شوخی می‌کنم.

داشتیم می‌رفتیم قهوه بخوریم که تو راه "ع" را دیدیم. "س" برای "ع"، با نیش تا بناگوش باز، تعریف کرد که من بهش چی گفتم. اون و "ع" نزدیک بود تو راهروی دانشکده ولو شن از شدت خنده، چون به‌نظرشون، استدلال(!) من خنده‌دار بود.

من پیش خودم گفتم:‌ "ببین با کی‌ها اومدیم سیزده بدر!". و به دنبال کلید چراغ می‌گشتم که خاموشش کنم**. (و صَد البته که براشون توضیح ندادم که داشتم شوخی می‌کردم)

**: دقیق یادم نیست ولی فکر کنم باید رجوع کنید به ساعت‌خوش!

پی‌نوشت. این خاطره مربوط به ۲ سال پیش می‌شه.
پند اخلاقی. زود در مورد دوستان قضاوت نکنین!

چی بخونم، جوونیم رفت و صِدام رفت

شنبه ۲۴ دی

پیش‌زمینه: من سال اول کارشناسی ارشد که بودم تو یه شرکتی کار می‌کردم. یه همکار داشتم که خیلی آدم دقیقی بود و معمولا اطلاعاتی داشت به اندازهٔ کافی دقیق بود یا این که اگه یه چیزی نمی‌دونست می‌گفت نمی‌دونم ولی فرداش می‌رفت و یه جواب درست حسابی برای اون سوال پیدا می‌کرد. یه بار، یه سوالی برام پیش اومده بود ولی حس و حال گشتن تو وب دنبال جواب را نداشتم (چون اصلا نمی‌دونستم باید دنبال چی بگردم و ...) قبل از نهار، اون دوستم سوال کردم و اون گفت که نمی‌دونه. برای نهار رفتم بیرون شرکت، و وقتی برگشتم دوستم جواب کاملی برای اون سوال پیدا کرده بود.

زمان حال:
تو دانشگاه، از محل کارم دراومدم که برم یه قهوه بخورم. تو راهرو، الف و الف را دیدم.

الف: اِ! چه جالب! همین الان داشتیم می‌گفتیم که اگه یه چیزی رو به‌تو بگیم می‌ری تَهِ اون موضوع رو در میاری ...

و من به یاد این جملهٔ گُهر‌بار پروفسور Snape افتادم که گفت:

You dare use my own spells against me, Potter?

خوش‌بین هستم؟


چهارشنبه ۲۱ دی

یه مشکلی برای یکی از دوستام پیش اومده بود و من به شکل کاملا اتفاقی متوجه اون مشکل شدم. برای حل اون مشکل، فقط یک راه به ذهنم می‌رسید.

با خودم فکر کردم که اگه همین مشکل برای من پیش اومده بود آیا اون دوستم حاضر می‌شد برای حل مشکل من، اون کارو انجام بده یا نه؟

دوستم: ببخشید، خیلی اذیتت کردم، دستت درد نکنه... من نمی‌خواستم تو اصلا وارد این ماجرا بشی ...
من: تو هم اگه جای من بودی همین کارو برای من انجام می‌دادی، نمی‌دادی؟
دوستم: شاید، ولی حالا که نیستم!
من: ...

امشب تو اتوبوس داشتم بین دوستام می‌شمردم که برای چند نفرشون حاضرم همون کاری رو که برای اون دوستم کردم انجام بدم. خوشبختانه کم نبودن!

در نتیجه:
یا من زیادی نسبت به دوستام خوش‌بین هستم (اون‌‌ها را درست نمی‌شناسم) یا دوست خوب کم ندارم.

این نیز گذشت

دو‌شنبه ۱۹دی

من: چند جور غذایی که راحت بشه درست کرد بهم یاد بده ...
مادرم: باشه،‌ بیا امشب درست کردن فلان چیزو بهت یاد بدم

* شب قبل از رفتن پدر و مادرم.

من: خوب! حالا امشب بزار من غذا درست کنم که اگه ایرادی داشتم بتونی بهم بگی.
مادرم: باشه

من: غذا چطور شده بود؟
مادرم: خیلی خوب بود! دستت درد نکنه.

مادرم: فقط به هم‌خونه‌ایت بگو که غذا رو خودت درست کردی(!!)
من (پیش خودم): یعنی این‌قدر غذام بد شد!؟

برهان خلف!

پنج‌شنبه ۱۵ آذر

  فکر کنم سال دوم راهنمایی بودم. معلم ریاضی‌مون داشت در مورد مفاهیمی مثل قضیه، اثبات و ... حرف می‌زد. یه‌جایی تو درس به این داستان اشاره کرد:

  که یه مدت، باور ریاضی‌دان‌ها این بوده که فلان قضیه درسته و خیلی‌ها اون قضیه را قبول کرده بودن؛ تا این‌که یه نفر در تِز دکتراش اثبات کرد که خلاف اون قضیه درسته. اثبات شدن نقیض قضیه باعث شد که چندین دانشجوی دکترای خودکشی کنند چون در حال کار رو موضوعاتی بودند که به درستی قضیه‌ی اولیه نیاز داشتن (و در نتیجه کل تِزشون می‌رفت رو هوا!).
  این شاید نخستین برخورد من با این واقعیت بود که داشتن فرضیات اشتباه در مورد یه چیزی، می‌تونه خیلی هزینه داشته باشه.

  احتمالا خیلی‌ها را می‌شناسین که می‌گن ما فلانیم یا بهمانیم. مثلا طرف پیش خودش فکر می‌کنه باهوش‌ترین دانشجوی دانشگاهه، یا خوش‌تیپ‌ترین (خوشگل‌ترین) آدم شهره یا تیزبین‌ترین آدم بین دوستاشه یا ...
وقتی من یه چیزی مثل این‌ها را می‌شنوم (می‌بینم) به‌یاد اون دانشجوهای دکترا می‌افتم ...
 

To Aim or not to Aim



  "Aim High", that is what I always told myself. When I had several choices, different paths to go through, I always selected the one which, I thought, looks more exciting to me without considering the chance, probability, possibility of reaching to that goal successfully.

  Sometimes I succeeded and obtained what I aimed for, some other times, I partially obtained the goals. In many cases, I failed.

  When I think back about those experiences and compare myself with my other friends, I do not conclude that "aiming high" was a wrong strategy (although I may not recommend it to anyone else).

  I am tired (bored) of trying to obtain the things which are hard to reach. If the world does not end in 2012, I will start 2013 by a new strategy, something like "think rationally".