Syntax Error

Bad Costume

(At Halloween parade)

A guy: Are you Jesus or you are a vampire?
Jesus/Vampire: (desperately) Come on!? ...
A guy: If you are Jesus, you need to have ... , and if you are a vampire, you should ...

PS. I swear "A guy" was not me!
یک‌شنبه ۸ آبان

حتما خیلی شنیدین که می‌گن دنیا خیلی کوچیکه و ... من یه اثبات برای کوچیک بودن دنیا پیدا کردم!!

تا حالا به تصمیم‌هایی سختی که تو زندگی‌تون مجبور شدین بگیرین فکر کردین. وقت‌هایی که باید بین دو تا چیز/موقعیت/شرایط/آدم یکی رو انتخاب می‌کردین.
من دو روزه دارم این موقعیت‌ها را برای خودم فهرست می‌کنم. خیلی برام عجیب بود که همه‌ی اون‌ها به هم قابل کاهش(!!)  دادن هستن! انگار که همه‌شون یه مسئله هستن فقط عددهاش عوض شدن و گاهی هم، به‌جای ۵۰ تا گلابی، به ما ۴۰ تا سیب داده شده.

اگه دنیا کوچیک نبود "لابد" می‌تونست چند تا موقعیتِ سختِ متفاوت ایجاد کنه.

چهار‌شنبه ۴ آبان

با یکی از بچه‌ها داشتم صحبت می‌کردم:

یکی: تخت دابِل، تخت دونفره‌ی دانشجویی هستش
من: اِ! پس به تخت کوئین‌سایز چی میگی؟
یکی: خوب! تخت کوئین که تخت دو نفره‌ی واقعیه دیگه.
من: اون وقت، تخت کینگ سایز تخت چند نفره است؟
یکی: تخت سه‌نفره‌است*
من: وا! یعنی چی خب!!

* "یکی" این‌طوری حرفشو توجیه کرد که منظورش زن و شوهر و بچه‌شون بوده

تا سه‌نشه بازی نشه!



یک‌شنبه ۱ آبان

تو دوره‌ی دبیرستان، یه روز "علی ب" از من پرسید:

فرض کن با یه ترازوی ایده‌آل دوکفه‌ای در کره‌ی ماه، یک کیلو پنبه و یک کیلو طلا را وزن کرده باشیم. آیا اون‌ها تو زمین هم، هم وزن هستن؟

من خیلی سریع (بدون فکر) جواب دادم:‌ آره دیگه، معلومه خوب.

یه ساعت بعد، تو همون روز، علی دوباره همین سوال رو از من پرسید.

من: یک ساعت قبل اینو پرسیدی از من!

هنوز حرفم تموم نشده بود که به ذهنم رسید که شاید دارم اشتباه می‌کنم و سوال ممکنه نکته‌ی ظریف‌تری داشته باشه.

من: آها! ....

من به نکته‌ی تو سوال فکر کردم چون می‌دونستم علی یه سوال (ساده و احمقانه) رو دو بار نمی‌پرسه ولی ظاهرا بعضی از دوستای من در مورد من این طور فکر نمی‌کنن!

امروز برای بار دوم، یه مکالمه تکراری بین من و یکی از بچه‌ها پیش اومد و دوباره، اون دوستم، به نکته‌ی چیزی که من می‌گفتم اصلا فکر هم نکرد!

خود سانسوری



پنج‌شنبه ۲۹ مهر

از خونه‌ی جدیدم تا دانشگاه، حدود ۴۰ دقیقه فاصله است (با اتوبوس). جلوی خونه سوار اتوبوس می‌شم و تو دانشگاه پیاده می‌شم. عصر موقع برگشت از مدرسه‌(!!)، معمولا لپ‌تاپم رو باز می‌کنم و شروع می‌کنم به نوشتن یه مطلب برای وبلاگم.

وقتی می‌رسم خونه معمولا یه مطلب کامل دارم. ولی وقتی دوباره می‌خونمش احساس می‌کنم که دیگرانی که مطلبم رو می‌خونن ممکنه یه برداشت اشتباه از اون بکنن، یا بدتر از اون، این که ممکنه فلانی حس کنه که دارم به‌اون، بد و بیراه می‌گم. و در نتیجه بیشتر وقت‌ها مطلب رو بایگانی می‌کنم.

شاید رفتار و طرز فکر من خیلی عجیب و غیر طبیعیه شاید هم رفتار و طرز فکر دوستام خیلی با من فرق می‌کنه. خیلی برام پیش اومده که یه چیزی گفتم یا یه کاری کردم و طرف مقابل یه برداشت دیگه‌ای ازش کرده. مثلا ...! ولش کن!!‌

چیزی که خیلی وقت‌ها آزارم می‌ده اشتباه فهمیده شدن نیست! اینه که یا اصلا نمی‌فهمم که اشتباه فهمیده شدم (و چند وقت بعد به‌صورت تصادفی متوجه می‌شم) یا این‌که اصلا فرصت این‌که منظور اصلی‌ام رو توضیح بدم برام پیش نمیاد ....

پی‌نوشت. دو بار تا حالا تصمیم گرفتم که این را هم بایگانی کنم!! (فکر کنم می‌دونم چه تحلیل اشتباهی ممکنه بکنید) خواهشمند است برداشت اشتباه نفرمایید!

باید وا داد، باید دل رو به دریا داد

دوشنبه ۲۵ مهر

برای من، معنی بعضی مفهوم‌ها تو زبان فارسی و انگلیسی فرق می‌کنه. مثلا تقلب و cheating شاید هر دو به یه معنی باشن ولی برای من بار معنایی بسیار متفاوتی دارن. همین‌طور کمک‌کردن و giving a hand و یا ...
یکی از چیزهایی که وقتی به‌انگلیسی می‌شنوم برام خیلی متفاوته با وقتی که واژه‌ی معادل اون تو فارسی رو می‌شنوم Deadline (مهلت) هستش. انگار این دو تا واژه به دو تا مفهوم جداگانه تو ذهنم اشاره می‌کنن.

من خیلی وقته برای خودم یه مهلت‌هایی تعیین می‌کنم که مثلا تا فلان موقع، فلان کار را باید تموم کنم. و معمولا،‌ حداکثر، با یکی دو روز تاخیر اون کارو تموم می‌کنم.
یه کتاب داستان بود که داشتم ۲ ماه می‌خوندمش. با خودم گفتم که قبل از امتحان جامعه‌ام باید اون کتاب رو تموم کنم:
من: از کتاب ۸۰ صفحه مونده و من ۵ روز وقت دارم تا تمومش کنم
س: واقعا تو روزی ۱۶-۱۷ صفحه از این کتاب رو می‌خونی *
من: نه معمولا
من (با خودم): و برای همینه که برای خودم دِدلاین تعیین کردم.

یه مشکلی که این جور زندگی کردن داره اینه که من برای کارهایی که دست خودم نیست هم از همین رویه استفاده می‌کردم (مثلا می‌گفتم تا فلان موقع صبر می‌کنم اگه یه حراجی پیدا کردم فلان چیزو می‌خرم وگرنه جنس ارزون‌تر مشابه‌اش رو می‌خرم). مسلما، خیلی وقت‌ها تا زمانی که من تعیین کرده بودم اتفاقی که می‌خواستم نمی‌افته و من معمولا مهلت اضافی بهش می‌دم.
امروز متوجه شدم که دو تا کار (چیز) مهم هستن که هنوز براشون دِدلاینی تعیین نکردم. دلیلشم این بوده که مطمئن نیستم کِی موقعیت برای جواب گرفتن از اون کارها بدست میاد (و چون اصلا دلم نمی‌خواد اون موقعیت‌ها و کار‌ها ... را از دست بدم) براشون هیچ مهلتی تعیین نکردم.

ولی امروز تصمیم گرفتم دلم رو به‌دریا بزنم و برای اون دو تا هم دِدلاین تعیین کنم. اگه جور شدن که چه بهتر وگرنه بگردم دنبال یه جایگزین دیگه براشون.

*- دقیق یادم نیست "س" چی گفت ولی یه چیزی با همین مفهوم بود.

گله دارم گله دارم، من از دست خدا هم، گله دارم گله دارم


دقت کردی بعضی روزها رو شانس هستی و هر کاری رو که شروع می‌کنی با موفقیت تموم می‌شه. تا می‌شینی رو مسئله‌ای که چند وقته روش گیر کردی فکر کنی یه راه خوب براش پیدا می‌کنی، بعدش تا میای ببینی بفهمی که نتیجه‌ی کُدی که دیروز گذاشتی اجرا بشه چه‌قدر بده می‌فهمی که تو کدت یه باگ داشتی و حتی تو لاتاری هم ۲ دلار می‌بری. تازه همه‌ی این‌ها به کنار، ویزای پدر مادرت که ۳ ماه منتظرش بودن هم جور می‌شه!!

و بعضی وقت‌ها هم، از دنده‌ی بدشانسی بلند می‌شی و انگار همه چی قراره برات ساز مخالف بزنه؟!

فکر کنم میزان خوش‌شانسی در هر روز یه توزیع نرمال با میانگین صفر داره، به ازای هر روزی که خوش‌شانس بوده باشی یه روز هم هست که توش فقط بد آوردی و بالعکس ...

و تصور کن که بتونی یه جوری روزهایی که خوش‌شانسی‌ات به بد‌شانسی‌ات می‌چربه رو از پیش شناسایی کنی! (چون تو طبیعت متغیر کاملا تصادفی نداریم پس این‌کار از نظر تئوری ممکنه!!) ...

پ.ن. واقعا کدوم بهتره: زندگی‌ای که توش همیشه مقدار خوش‌شانسی‌ات ثابت باشه و از قبل بدونی که چه‌قدر قرار تو هر روز شانس بیاری یا این‌که هر روز کله صبح، قبل از بیدار شدنت، یه تاس (احتمالا چند بعدی) بندازن و تعیین کنن که قراره چقدر خوش‌شانس باشی؟

This is not a film



I was at the theatre around 2:10. Almost all the seats were taken. Finally, I found an empty seat beside a 50ish woman.

Me: Is that seat taken?
She: Oh! finally you have arrived? Come, Come and seat here.
Me: ...
...
...
Me: Why did you come to this movie? As its title says, it is not a movie.
She: ..., ...,
She: I have quite a few Iranian friends, they are all smart, polite and ...
Me: ...
She: Of course, I know all Iranians are not like that. Or we wouldn't have been sitting here for this movie.
...
...
At the end of the movie:
She: It's really good that you do not need to carry your trashes in Iran :D

آن کس که نداند و نداند که نداند


پنج‌شنبه ۱۴ مهر

برای بار اول،‌ بعد از امتحان مرحله‌ی دوم المپیاد کامپیوتر بود که متوجه شدم خیلی "جوب" می‌زنم. تا مدت‌ها فکر می‌کردم که فقط تو حل مساله هست که جوب می‌زنم (و مثلا برای همین هیچ امیدی به رتبه‌ی کنکورم نداشتم و ...)، ولی الان می‌دونم که اگه در مورد یه چیزی یه برداشت کلی (پیش داوری) داشته باشم (یا دلم بخواد یه چیزی رو یه جوری تفسیر کنم) با احتمال زیادی، تو استدلالم یه جوبی، چاله‌ای، چیزی پیدا خواهد شد.

یه نمونه‌اش دیروز پیدا شد. یه‌مدتی داشتم روی یه ایده‌ای کار می‌کردم (برای تِزم) و خیلی امیدوار بودم که نتیجه‌ی خوبی ازش در بیاد. باید چندتا چیز اثبات می‌کردم و ... . فکر می‌کردم که همه‌چیز تموم شده و یه اثبات کامل دارم و کلی خوشحال نشستم که کل اثبات رو بنویسم که متوجه شدم تو دومین گام اثباتم یه جوب بد زدم ...

الان طوری شده که وقتی یه معما،‌ یه فیلم یا متن پیچیده می‌بینم/می‌خونم کلی نگرانم که آیا مفهوم مورد نظر نویسنده رو درست گرفتم یا نه؟

و یه سوال مهم این‌که، اگه من منظور طرف مقابل رو درست نفهمیده باشم (تو رمزگشایی متن اشتباه کرده باشم) آیا مقصر من هستم؟

چه فرقی می‌کنه در این باشه یا در اون؟


سه‌شنبه ۱۲ مهر

من همیشه با آدم‌هایی که خیلی مطمئن هستن که حرفشون درسته مشکل داشتم. نمونه‌ای که خیلی باهاش روبه‌رو شده بودم آدم‌هایی بودن که تو رشته‌ی خودشون احساس کار درستی می‌کردن و حاضر نبودن حرف طرف مقابل را بشنون. یکی که در ریاضی، برنامه‌نویسی یا ... کاردرست بود (احساس کاردرستی می‌کرد) و تو اصلا نمی‌تونستی بهش بگی که این راهی که برای حل مساله (سوال) داری روش کار می‌کنی احتمالا درست نیست.

معمولا این‌جور آدم‌ها، وقتی که یه چیزی که به نظرشون درست نمی‌رسه رو بهشون می‌گی یه برخورد بسیار تحقیرآمیزانه باهات می‌کنن. من به تدریج یاد گرفتم که از این جور آدم‌ها تا اون‌جا که می‌تونم فاصله بگیرم:‌ اگه دوستم هستن دیگه در مورد اون موضوعاتی که فکر می‌کنن خیلی توش می‌فهمن باهاشون بحث نکنم، اگه همکلاسی‌ام هستن تلاش می‌کردم با اون‌ها یه درس رو ور ندارم و ...

این دوستای من، بیشتر در یه زمینه‌ی علمی ادعاشون می‌شد و بالقوه (اگه می‌خواستی) می‌تونستی بهشون ثابت کنی که دارن اشتباه می‌کنن. مشکل اصلی من با اون دسته از دوستام هست که فکر می‌کنن تو زمینه‌ی علوم انسانی و روان‌شناسی و ... خیلی متخصص هستن.

چند وقت پیش، یکی از بچه‌ها یه تعریفی از شخصیت من ارائه داده بود و وقتی تلاش کردم که بهش بگم که من اون طوری که اون ترسیم کرده درست نیست بهم گفت:

دَتز هو یو آر!

و بدتر از اون وقتی که خواستم بهش بگم که چرا فکر می‌کنم اشتباه می‌کنه (احتمالا با همون نگاه عاقل اندر سفیه) جواب داد که

یو دُنت هَو تو اکسپلین یُرسِلف تُو می ...

امروز یه اتفاق مشابه افتاد که خیلی شاکی‌ام کرد. اینو نوشتم شاید دلم یکم خنک شه.