چهارشنبه ۱۲ مرداد

خیلی وقت‌ها پیش میاد که یه چیزی یا یه حرفی آدم‌ رو می‌ترسونه.

آخرین بار، "س" بود که منو ترسوند (البته فک کنم عمدی نبود!)

من: دیشب داشتم The Catcher in the Rye رو می‌خوندم به اون‌جایی رسیدم هلدِن رفت یه هتل تو نیویورک اجاره کرد و ...
من: من وقتی داشتم داستان رو می‌خوندم این حس رو داشتم که هلدِن قرار نیست با سانی بخوابه. و وقتی اون پاراگراف که هلدن به سانی گفت که من فقط می‌خوام با تو صبحت کنم کلاً دیگه بی‌خیال خوندن کتاب شدم.
من: به نظرم خیلی مسخره بود که خواننده بتونه حرکت بعدی یه آدمی که نویسنده کلی تلاش کرده پیچیده نشونش بده رو پیش‌بینی کنه.
س: خوب! پس اگه این‌طوری باشه که تو کلا نباید از هیچ کتاب رمانی که تخیلی نباشه خوشت بیاد! نویسنده‌ها تلاش می‌کنن تا در طول داستان تو شخصیت قهرمان داستان رو بشناسی و ...
من: این درسته! ولی وقتی یه نویسنده تلاش می‌کنه که قهرمان داستانش رو زیادی پیچیده (و غیر‌قابل پیش‌بینی) نشون بده اگه بتونی حرکت بعدی قهرمان داستان رو پیش‌بینی کنی یعنی یه جای کار مشکل داره دیگه ...
س: ...

بعد از این مکالمه، کلی ترسیدم که آیا ممکنه که دیگه هیچ کتاب رمانی برام جذاب نباشه (خوش‌بختانه تا الان که این اتفاق پیش نیومده).

هیچ نظری موجود نیست: