پسر کو نشان ندارد از پدر

شنبه ۸ مرداد


یکی از بچه‌ها چند روزی هست از آلمان (بعد از ۵ ماه) برگشته. وقتی داشت از ونکوور می‌رفت خیلی از دست ونکوور شاکی بود. دیروز که دیدمش خیلی از این‌که برگشته ونکوور شاد بود و داشت از خوشحالی سکته می‌کرد(!). با چیزهای خسته‌کننده‌ی این‌جا کلی ارتباط برقرار می‌کرد و ...

وقتی ازش پرسیدم چی شد که الان، این‌قد با این شهر مسخره حال می‌کنی خلاصه‌ی جوابش این بود که باید یه مدت تو اروپا زندگی کنی تا قدر ونکوور رو بدونی (ظاهرا زبان یکی از مشکلات اصلی بوده).

پیش خودم فکر کردم که غیر ممکنه من از ونکوور خوشم بیاد! من هر جایی که رفتم رو بیشتر از ونکوور دوس داشتم. ولی بعد، یاد مادربزرگم افتادم:

"یه بار مادربزرگم تعریف می‌کرد که وقتی خاله‌ام رو حامله بوده ماه‌گرفتگی می‌شه و همه بهش گفتن که مبادا به جایی از بدنت دست بزنی (اگه به جایی از بدنت دست‌بزنی تو همون نقطه از بدن بچه‌ات، یه لکه به‌وجود میاد و ...). مادربزرگم می‌گفت که من با خودم فکر کردم که این چه حرفِ مزخرفیه و یواشکی به سر زانوم دست زدم. وقتی خاله‌ات به‌دنیا اومد اولین کاری که کردم سر زانوش ر‌و نیگا کردم و دیدم که یه لکه‌ی قهوه‌ای رنگ رو زانوش وجود داره!"

حالا من هم باید یه بار این پیشنهاد دوستم‌و اجرا کنم (با این که به نظرم غیرممکنه) ببینم نظرم نسبت به ونکوور عوض می‌شه یا نه.

هیچ نظری موجود نیست: