بی‌ارزش‌ها!


سه‌شنبه ۹ اسفند

  وقتی برای اولین بار که با مفهوم کلید caps-lock آشنا شدم به نظرم خیلی جالب اومد که طراحان صفحه‌کلید این قدر دید داشتن که نیاز به وجود همچین کلیدی را درک کردن. چهار سال پیش، یه جایی خوندم که خیلی از کاربرهای لینوکس، از این کلید برای تغییر زبان صفحه‌کلید (مثلا از انگلیسی به فارسی و بالعکس) استفاده می‌کنن. خیلی برام عجیب بود که باور کنم این کلید، برای کاربردی که طراحی شده مورد استفاده قرار نگیره.
 
  پس از کمی فکر کردن، نتونستم موردی را به یاد بیارم که من از caps-lock استفاده کرده باشم. و پس از اون،‌ من هم برای تغییر زبان صفحه‌کلیدم از این کلید استفاده می‌کنم.
 
  امروز داشتم فکر می‌کردم که تو زندگی واقعی هم خیلی با این پدیده رو‌به‌رو می‌شم. خیلی چیزها، ایده‌ها و ... هستن که در نگاه اول خیلی برام مهم بودن ولی بعدا که دقیق بهشون فکر کردم فهمیدم که اون‌قدری که اول فکر می‌کردم مهم،‌ ضروری یا غیرقابل صرف‌نظر کردن نیستن.

یه نمونه‌ای که این اواخر کشف کردم در مورد شغلی که در آینده می‌خواستم داشته باشم...

ببین چقدر حقیر شده، اوج بلند بودنم!

چهارشنبه ۳ اسفند

سایت سفارت آمریکا را چک کردم و دیدم که نوشته ویزام صادر شده. تعجب کردم که چرا با من تماس نگرفتن، ای‌میل نزدن (دفعه قبل به من ای‌میل زده بودن که ویزات آماده شده بیا بگریش).

من: ظاهرا ویزای آمریکای من آماده است ولی با من تماس نگرفتن ....
من: می‌دونی باید چی‌کار کنم؟
س: ...
من: آها! باشه دستت درد نکنه.
س: راستی، مبارک باشه!
من: چی؟! چی مبارک باشه؟
س: ویزات دیگه!؟

من، ناخودآگاه، به یاد بیت اشاره شده در عنوان این مطلب افتادم.

نیمهٔ پر لیوان!

جمعه ۲۸ بهمن

دیشب به یه دلیلی مجبور شدم برم بیمارستان. برنامهٔ اتوبوس‌ها را نگاه کردم. اتوبوسی که تا بیمارستان می‌رفت دیگه اون وقت شب کار نمی‌کرد.
بنا به گوگل، بهترین مسیر این بود که یه اتوبوس سوار شم و بقیهٔ راه‌و پیاده برم (۱.۵ کیلومتر). سوار اتوبوس اول شدم و رسیدم به ایستگاهی که باید پیاده می‌شدم و بقیهٔ راه‌و پیاده می‌رفتم. وقتی خواستم از اتوبوس پیاده بشم، راننده پرسید:

Driver: Are you going to hospital?
Me: Yes, ...
Driver: Is there anyone else on the bus?
Me: No!
Driver: OK! I will take you there, but don't tell anyone ;)
...
...

وقتی به شب ونکوور (و آدم‌هاش)‌ نگاه می‌کنم حس می‌کنم دارم از پشت یه لیوان شیشه‌ای پر از آب به شهر نگاه می‌کنم. برام عجیبه! انگار که تو شب، آدم‌های جدیدی میان تو ونکوور (که از آدم‌های روز ونکوور خیلی دوست داشتنی‌تر هستن).
این شاید دومین بهترین شب من در ونکوور بوده باشه.

این ره که تو می‌روی به ترکستان است!


دوشنبه ۲۴ بهمن

بعضی وقت‌ها، رفتار، کارها و طرز فکر دوروبری‌هام را می‌بینم و به نظرم می‌رسه طرف داره نادرست فکر می‌کنه یا به اون هدفی که دنبالش هستن نمی‌رسه یا ...

واقعا نمی‌دونم در این جور موارد چی‌کار باید کرد!

باید رفت یه راست به طرف گفت که این ره که تو می‌روی ...
باید تلاش کرد که به‌طور غیر مستقیم به طرف این موضوع را فهموند
یا باید کلا ولش کرد به حال خودش

و مشکل اینجاست که یه بار هم تلاش کردم بهش بگم چرا (از نظر من) داره به ترکستان می‌ره ولی اون نفهمیده من چی می‌خواستم بگم.

پی‌نوشت. این نوشته ربطی به نیم‌فاصله نداره!!
پس‌نوشت. به این نتیجه رسیدم که "به من چه!"
 

هامون!!

جمعه ۲۱ بهمن

 فرض کن معلم (استاد) تاریخ بیاد سر کلاس و شروع کنه به حرف زدن و درس دادن. برای خودش، بدون هیچ مدرک و سندی شروع کنه به قصه بافتن و هر چند وقت یه بار، یه نکته‌ای که تو تاریخ اتفاق افتاده را به عنوان سند درست بودن حرف‌هاش ارائه بده (ولی به اتفاق‌هایی که با حرفش سازگار نیستن اصلا اشاره هم نمی‌کنه).

  اگه یه معلم (استاد) ریاضی بیاد و یه کاری شبیه این را انجام بده احتمالا گندش در میاد و بنده خدا ضایع می‌شه. ولی در مورد تاریخ،‌ اثبات این که یکی داره چرت می‌گه خیلی سخت‌تره.

 و سوال اینه که آیا اون یارو داره از خودش قصه می‌بافه (برای خودش توهم می‌زنه) یا واقعا این علم این‌قدر غیر شهودیه!

فکر کنم یافتم!

دوشنبه ۱۷ بهمن

مهمونی به وسطش رسیده بود و مهمون‌ها به گروه‌های دو،‌ سه نفری تقسیم شده بودن و هر گروه داشت در مورد یه موضوعی صحبت می‌کرد.

من و ن داشتیم روی یک معما فکر می‌کردیم و در موردش بحث می‌کردیم.

ع: واقعا تو حال می‌کنی با این جور چیزها؟
من:‌ پَ.نَ.پَ! خودآزاری دارم.
من:‌ انتظار داری بیام تو بحث در مورد ... (فلان بازیگر ایرونی) شرکت کنم...

به یاد، چیزهایی که مادرم در مورد سیگار کشیدن، به پدرم می‌گفت افتادم:

مادرم: ... من نمی‌دونم آیا تو با بوی بد سیگار حال می‌کنی؟