پسر کو نشان ندارد از پدر

شنبه ۸ مرداد


یکی از بچه‌ها چند روزی هست از آلمان (بعد از ۵ ماه) برگشته. وقتی داشت از ونکوور می‌رفت خیلی از دست ونکوور شاکی بود. دیروز که دیدمش خیلی از این‌که برگشته ونکوور شاد بود و داشت از خوشحالی سکته می‌کرد(!). با چیزهای خسته‌کننده‌ی این‌جا کلی ارتباط برقرار می‌کرد و ...

وقتی ازش پرسیدم چی شد که الان، این‌قد با این شهر مسخره حال می‌کنی خلاصه‌ی جوابش این بود که باید یه مدت تو اروپا زندگی کنی تا قدر ونکوور رو بدونی (ظاهرا زبان یکی از مشکلات اصلی بوده).

پیش خودم فکر کردم که غیر ممکنه من از ونکوور خوشم بیاد! من هر جایی که رفتم رو بیشتر از ونکوور دوس داشتم. ولی بعد، یاد مادربزرگم افتادم:

"یه بار مادربزرگم تعریف می‌کرد که وقتی خاله‌ام رو حامله بوده ماه‌گرفتگی می‌شه و همه بهش گفتن که مبادا به جایی از بدنت دست بزنی (اگه به جایی از بدنت دست‌بزنی تو همون نقطه از بدن بچه‌ات، یه لکه به‌وجود میاد و ...). مادربزرگم می‌گفت که من با خودم فکر کردم که این چه حرفِ مزخرفیه و یواشکی به سر زانوم دست زدم. وقتی خاله‌ات به‌دنیا اومد اولین کاری که کردم سر زانوش ر‌و نیگا کردم و دیدم که یه لکه‌ی قهوه‌ای رنگ رو زانوش وجود داره!"

حالا من هم باید یه بار این پیشنهاد دوستم‌و اجرا کنم (با این که به نظرم غیرممکنه) ببینم نظرم نسبت به ونکوور عوض می‌شه یا نه.

یک‌شنبه ۳ مرداد

چند روز پیش با چند تا از بچه‌های دانشگاه رفته بودیم سنگ‌نوردی (در سالن). گروهی که رفته بودیم ۴ نفر آمریکایی بودن، یه هندی، یه عرب، یه آلمانی و دو نفر ایرونی.

بعد از سنگ‌نوردی با بچه‌ها رفتیم رستوران. تو رستوران،‌ بچه‌های آمریکایی جمع شروع کردن به مقایسه‌ی آمریکا و کانادا. ده، پونزده دقیقه‌ای داشتیم (داشتن) حرف می‌زدن در این مورد.

ز: از این به بعد باید حواسمون باشه وقتی با غیر ایرونی‌ها می‌ریم بیرون از هر ملیت یکی دو نفر بیشتر نباشن*

* با کمی تحریف!

هر کس از ظن خود شد یار من

پنج‌شنبه ۳۰ تیر

آخر هفته، با چند تا از بچه‌های دانشگاه رفته بودیم یه کنسرتی که تو فضای آزاد برگزار می‌شد و ببینیم.

امسال انگار خدا یادش رفته به تابستون بگه بیاد این طرف‌ها هوا ابری و بارونی‌ه (انگار که هنوز زمستونه). و خیلی‌هاچتر با خودشون آورده بودن.

هنوز ۱۰ دقیقه از شروع اجرا نگذشته بود که بارون شروع شد. ما چون چتر نداشتیم یه درخت پیدا کردیم رفتیم زیر درخت. تو این گیر‌و‌دار،‌ یه دختره ۲۲-۲۳ ساله توجهم و جلب کرد. دختره تنها بود و یه چتر بزرگ دستش بود که دست‌کم ۶ نفر می‌تونستن زیر چتره جا شن، به دوستم گفتم:

me: Look at there! Her friends are going to love her because of her umbrella.
L: Actually, she is going to find a lot of new friends today, because of her umbrella!

پنج‌شنبه ۲۳ تیر

فکر کنم ۶-۷ سال پیش بود. یه‌شب با پدرم تصمیم گرفتیم که سالاد اولویه درست کنیم (اون‌شب مادرم خونه نبود). خلاصه سالاد اولویه درست شد و شروع کردیم به خوردن.

تو همون لقمه‌ی اول فهمیدیم که یه چیزی کَمِه ولی نتونستیم بفهمیم چی؟ آخرش به این نتیجه رسیدیم که دلیل عجیب‌بودن مزه‌ی غذا، سس مایونزی‌ه که استفاده کردیم.

بعد که مادرم اومد و سالاد را مزه کرد گفت که باید یه‌دونه خیارشور تو سالاد می‌ریختیم که ...

دیشب من سالاد ماکارونی درست کردم (برای امروز نهار). ظهر که داشتم سالاد می‌خوردم حس کردم که مزه‌اش عجیبه. ولی پس از چند ثانیه فهمیدم که چرا مزه‌اش این‌قدر عجیبه!

و این‌جا بود که به این پند قدیمی‌ها رسیدم که می‌گفتن:

کار نیکو کردن از پر کردن است


یک‌شنبه ۱۹ تیر

تو این چند وقته، هر وقت که یه اتفاق بد برام پیش اومده پشت‌بندش سه‌چهار تا اتفاق بد دیگه هم، بدون وقفه پیش اومده.

مثل این که با ماشین داری می‌ری یه جا مسافرت. وسط راه‌ (تو یه بیابون) یه شهاب‌سنگ بیاد بخوره رو کاپوت ماشینت و ماشین داغون بشه. بعد با هزار زحمت و بد بیراه گفتن میای چمدون‌هاتو از تو ماشین در میاری یه ذخیره‌ی آب و غذا هم برای خودت از تو ماشین دست و پا می‌کنی و آماده می‌شی که راه بیافتی پیاده بری به سمت یه آبادی. هنوز قدم از قدم بر نداشتی که می‌بینی یه شهاب‌سنگ دیگه داره میاد به سمت تو و یه راست میاد می‌خوره تو چمدون‌ها و ذخیره‌ی غذایی که داشتی.

فک‌کنم باید یواش یواش به وجود بخت و شانس باور پیدا کنم و برم پیش یه رمال که این مشکلم‌و حل کنه!


جمعه ۱۰ تیر

برگه‌هایی که باید تصحیح می‌کردم‌و ورداشتم، مقاله‌ای که باید می‌خوندم‌و هم گذاشتم روی برگه‌ها و کتاب (داستانی) که داشتم می‌خواندم‌و هم ورداشتم. می‌خواستم برم یه قهوه‌ای بخورم و برگه‌ها رو صحیح کنم، بعد مقاله‌ رو بخونم و اگه وقت شد چند صفحه هم کتاب بخونم.

پ: چن وقته کتاب‌خون شدی؟ چه‌خبر شده!؟
من: من کتاب‌خون بودم! از وقتی با شماها گشتم از کتاب‌خونی در اومده بودم!!