جمعه ۴ آذر
بعضی روزها، قدرت بیناییام چند برابر میشه. نه اینکه نمرهی عینکم بیاد پایین، بلکه میتونم اتفاقهایی که دور و بَرَم میفتن رو بهتر ببینم، اطرافیانم رو بهتر بشناسم.
امروز پیرمردِ خنزرپنزری و مرد قصاب رو دیدم. از پنجرهی محل کارشون. خیلی تغییر قیافه داده بودن (برای همین هم، این همه طول کشید بشناسمشون).
دیگه پیرمرد خنزرپنزری، بساط پهن نمیکنه. راستشو بخوای چرا! بساط پهن میکنه ولی تو بساطش، کوزه پیدا نمیشه. فقط نمک داره، شاید باید بهش بگم پیرمرد نمکی. آره! فک کنم این اسم خوبیه براش. اون تنها کسی که از هر دو کاربرد نمک، خوب استفاده میکنه.
مرد قصاب! شاید هم دارم اشتباه میکنم. شاید مرد قصاب نباشه! شاید رانندهی کالسکه باشه؟ بهر حال فعلا بهش میگم مرد قصاب. یه سوال تکراری را، هر روز (دقیقتر بخوای، هر روز عصر) از من میپرسید! و من هم هرروز همون جواب قبلی رو بهش میدادم. اصلا حوصلهی این را که بهش بگم این سوال رو دیروز هم از من پرسیدی نداشتم! شاید ناامید شده از شنیدن جوابی که دنبالشه. الان خودش داره دنبال جواب میگرده. یه موقعیت برام ایجاد میکنه و نظریهی خودشو امتحان میکنه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر