شنبه ۲۷ فروردین

آخرین باری که رفته بودم ایران، روبروی دانشگاه تهران، هنوز هم می‌شد چند تا کتاب‌فروشی پیدا کرد که هنوز به کتاب کنکور فروشی تبدیل نشده بودن.

یه چیزی که همیشه توجه من‌ را جلب می‌کرد وقتی وارد این جور کتاب‌فروشی‌ها (کتاب‌فروشی‌های واقعی تو ایران) می‌شم این‌ه که اونی که پشت دخل نشسته برای خودش یه کاراکتر شخصیتی ویژه‌ای داره. طرز حرف‌زدنش، تن صداش و نحوه‌ی صحبت کردنش با آدم‌های دیگه خیلی متفاوته. این نکته‌ای هستش که همیشه بهش توجه کردم و برام جالبه.

چند وقت پیش، رفته بودم یه سینمای نسبتا کوچیک (تو ونکوور) که فیلم طلای سرخ جعفر پناهی را پخش می‌کرد. همه‌ی آدم‌هایی که تو اون سینما بودن (بلیت فروش، مسئول فروش قهوه و حتی اون‌هایی که اومده بودن فیلم رو ببینن) با آدم‌هایی که هر روز تو ونکوور می‌دیدم فرق داشتن.

امروز، رفتم به یک کتاب فروشی که چند وقت پیش پیدا کرده بودمش (کتاب‌های دست‌دوم می‌فروشه). به چندتایی از این نوع کتاب‌فروشی‌ها تو ونکوور سر زده بودم ولی این یکی خیلی خوب بود. همون جوی که گفتم تو کتاب‌فروشی‌های ایران می‌دیدی (یه آدمی که کلی کتاب خونده بود نشسته بود و داشت کتاب می‌فروخت).

نمی‌دونم چرا ولی دیدن این کتاب‌فروشی، روز منو ساخت!

هیچ نظری موجود نیست: