Last night, some of my friends and I went to a pub. The washroom in the pub has something unique. Here, it is common to hang pictures and photos in the pub's washrooms. In the men's washroom of this pub, there were five large photos of lesbians. As one of my friends mentioned, the good point about this washroom is that you are the only man in the washroom.
Am I luckey?
Two days ago, I recieved two $50.00 ITunes' gift cards for free from Apple. I think I won those by entering my information at one of our campus store. At first, I thought that I will try to sell the gift cards, but I couldn't find anywhere (anyone) to sell them. I am going to try the craigslist as my last chance.
I think at last, I should buy an IPod to be able to use the cards.
برچسبها:
Dairy,
Living in Canada
سهشنبه ۱۴ مهر
امروز پس از ۴ روز راحت راه رفتم. قضیه از این قرار بود که دانشگاه ما هر سال روز اول اکتبر یه مراسم راهپیمایی و دویدن دور پردیس دانشگاه ترتیب میده. من اولش نمیدونستم که تو کدوم شرکت کنم (راهپیمایی یا دویدن). خوشبختانه هر دو مسیر از یک نقظه شروع میشدن. پنجشنبه (اول اکتبر) رفتم خط شروع. دیدم یکی از بچههای کانادایی دانشکده هم اومده. ازش پرسیدم که تو تا حالا شرکت کردی و از این حرفها.
اون هم گفت که ۵ بار شرکت کرده و همیشه هم کل مسیر (حدود ۴ کیلومتر) را دویده. من یه نیگاه به هیکل اون یارو کردم دیدم یه کوه گوشته و هیچ آمادگی ورزشیای نداره. با خودم گفتم که خوب وقتی این میتونه مسیر را بدووه من هم حتما میتونم. تو طول مسیر یکی از بچههای ایرونی به من گفت که اون دوستمون هر روز میره جیم و کلی ورزشکاره .
به هر حال من تونستم مسیر را طی کنم ولی تا دیروز پام هنوز درد میکرد.
برچسبها:
روزانه,
زندگی در کانادا
اشتراک در:
پستها (Atom)