منگل!

با ن رفته بودیم برای ناهار. یه آقای حدودا ۴۰ ساله با دوستش (که یه آقای هم سن و سال خودش بود)‌ و پسرش که ۷-۸ سالش بود داشتن رو میز کناری غذا می‌خوردن.


Father: Today, there was an event in Castro st, (the street was closed). It took me an hour to reach...
Friend: What was the event?
Father: God knows!
Friend: But I do not believe in God (with laughter)...
Boy: You DON'T believe in GOD! (Asked surprisedly)
Fahter: He does!
Boy: (ignoring what his dad said) You DON'T believe in GOD! You said it yourself!
Friend: Yes (he did not know how to answer it), kindda
Father: (with a smile) He is gonna burn in his basement!
Boy: No! He may slip on the stairs and hurt himself!!
Friend: I have stairs in my basement (with laughter)
Boy: Everybody does!

Later, a guy with Tatoos on all his body passed.

Boy: Dadi! Is it Haloween?
Father did not answer him.
Boy repeated his question (this boy was like "the little prince"): Dad! Is it Haloween?

رفتم که رفتم

من در آخرین ساعت‌های سال ۲۰۰۷، وارد ونکوور شدم. زندگی به دور از خانواده، خیلی چیزها به من یاد داد. نمی‌تونم بگم ارزشش را نداشت. احتمالا اگه برگردم به ۶ سال پیش، و در همون موقعیت قرار بگیرم، دوباره همین انتخاب رو انجام بدم.

تو ونکوور دوست خوب کم نداشتم و هیچ وقت فراموششون نمی‌کنم ولی مطمئن هستم که دلم برای شهر ونکوور تنگ نخواهد شد. ونکوور‌ رو دوست نداشتم، شاید دلیلش این باشه که به جز در ۶ ماهه گذشته، اصلا بهش حس خونه نداشتم. شاید هم دلیلش مشکلاتی بوده باشه که با استادم داشتم. یا شاید هم، به خاطر زندگی بخور نمیر دانشجویی بوده باشه. به هر حال، دیگه وقتشه که برم یه "شات ونکوور" بخرم.

 دیروز، وقتی داشتم میزم را جمع می‌کردم از هر گوشه‌اش یه خاطره پیدا می‌کردم.


این کارت‌و یکی از دوستام، از نیویورک برام آورده بود. پنج، شش‌تا کارت گذاشت جلوم گفت یکیش رو انتخاب کن. وقتی من این کارتو انتخاب کردم،

س: چرا این یکی؟
من: چون با کاری که می‌کنن حال می‌کنن و خوشحالن.

نمی‌دونم! شاید مشکل اصلی من، با محیط کار/درس بوده باشه.





به هر حال، امیدوارم که ونکوور جای خوبی باشه برای همه‌ی اون‌هایی که این جا زندگی می‌کنن/قراره زندگی کنن.

زندگی تکراری!

پنج‌شنبه ۱۷ اسفند این ترم، برای درسی که تی‌ای‌اش هستم هفته‌ای یک بار، باید حدود ۱۵۰ تا تمرین که هر کدوم شامل ۱۲ سوال هست رو نمره بدیم. این کار رو با سه نفر دیگه انجام می‌دیم، سوال‌ها را تقسیم می‌کنیم (هر نفر سه تا سوال). جمع زدن نمره‌های هر برگه به عهده‌ی کسی هست که آخرین سوال اون برگه را تصحیح کرده. من وقتی یه برگه‌ای رو صحیح می‌کنم که باید نمره‌ها رو جمع بزنم همیشه نمره‌ها رو مضرب ۵ (۵، ۱۰، ۱۵ و ...) می‌دم (چون جمع کردنش راحت‌تره)* ولی در غیر این صورت نمره‌ی واقعی طرف را بهش می‌دم (که ممکنه ۷، ۱۸ و یا ... باشه). اولین بار که این تصمیم رو گرفتم به یاد وقتی افتادم که مادرم برگه‌های پایان ترم را صحیح می‌کرد و من کلاس دوم یا سوم ابتدایی بودم. مادرم برگه‌ها را سوال به سوال صحیح می‌کرد و آخر کار، نمره‌ی هر برگه را حساب می‌کرد. اون موقع من جمع کردن اعشاری رو دقیق بلد نبودم فقط می‌دونستم که ۰.۵ چه جوری جمع می‌شه (ولی نمی‌دونستم که ۰.۲۵ و ۰.۷۵ چه جوری جمع می‌شن). وقتی مادرم می‌خواست جمع نمره‌ها رو حساب کنه، می‌رفتم کنارش می‌شستم تلاش می‌کردم من هم نمره‌ها رو جمع کنم... وقتی به یه نمره‌ی ۰.۲۵ و ۰.۷۵ دارم می‌رسیدم پیش خودم شاکی می‌شدم که چرا!! *از سه هفته پیش، یه ایده‌ی بهتری زدم!

پنج دقیقه

جمعه ۲۷ بهمن دو هفته‌ای می‌شه خونه‌ام رو عوض کردم (اومدم تو یه منطقه‌ی مسکونی در مرکز شهر). وقتی ساعت ۸:۴۵ از خونه میام بیرون که برم دانشگاه، بیشتر آدم‌هایی که تو راه می‌بینم خندان، با کلاس و مرتب هستن. وقتی ساعت ۸:۵۰ از خونه میام بیرون، بیشتر آدم‌هایی که تو راه می‌بینم دارن تند راه می‌رن، هیچ‌کی بهت "های" نمی‌ده و حتی افرادی رو دیدم که تو خیابان دارن کت، بارونی‌شون رو می‌پوشن.

آرایش‌گاه!

پنج‌شنبه ۱۲ بهمن احتمالا همون‌طوری که خیلی از شما می‌دونید این جا بیشتر آرایشگرها اون قدر ناشی هستن که جای پاشون رو شونه‌هاتون می‌مونه! ولی غیر از مهارت، دیگه فرقی با آرایشگرهای ایرانی ندارن... همون طرز صحبت کردن با مشتری‌ها... آقا یا خانوم آرایشگر در طول مدت کار کردن رو موهات، مدام در حال حرف زدن (و وراجی) هستش. دیروز رفتم آرایشگاه.

Barber: What's new in your life these days?

برای یه لحظه داشتم پیش خودم سبک سنگین می‌کردم که لیست بلند بالای چیزهای جدیدی که در حال وقوع هست رو به یارو بگم. اما نا خودآگاه گفتم:

Me: Nothing new!