سالی که نکوست از بهارش پیداست!

دوشنبه ۱۶ دی

البته برای سال نوی میلادی باید این ضرب‌المثل را یکم تغییر داد.

--دو‌شنبه ۲۹ دسامبر:
امروز این‌جا برف میاد. برای باکسینگ دی از فیوچرشاپ یه چیزی را به صورت آن‌لاین خریدم و تو سایتش زده که امروز قرار‌ه برسه دستم. از صبح نشستم خونه که وقتی خانوم پستچی بسته‌ی منو میاره پشت‌در نمونه (تازه حیاط خونه رو هم یکم پارو کردیم که یه وقت خدای نکرده خانوم پستچی زمین نخوره). نزدیکای ظهر بود که دیدم تو سایت ردگیری بسته‌ی پستی نوشته که بسته را برای تحویل آوردیم ولی کسی خونه نبود. یه کارت انداختیم تو صندوق پستتون با اون برای گرفتن بسته بیان به مرکز پست. من که هر چی تو صندوق پست نیگا کردم کارتی ندیدم.

--سه‌شنبه ۳۰ دسامبر:
امروز صبح خانوم پستچی اومد و اون کارتی که گفته می‌شد دیروز گذاشتن تو صندوق پست ما را گذاشت تو صندوق پست!! ظهر رفتم مرکز پست که بسته رو تحویل بگیرم، یه خانوم خوش اخلاق اون‌جا به من گفت که بسته‌ی تو هنوز تو ماشین‌ه و یه شماره تماس داد که با اون پیگیری کنم که آیا بسته‌ی من رسیده به مرکز یا نه. می‌گفت که احتمالا فردا یا جمعه بسته‌ات می‌رسه این‌جا.

--چهارشنبه ۳۱ دسامبر:
برای فردا شب چندتا از دوستا را به یه مهمونی هر کی غذای خودشو بیاره دعوت کردیم. حدود ساعت ۷ زدیم بیرون که وسایلی که لازم داشتیم برای مهمونی را بخریم. تو برف به زحمت خودمون‌و رسوندیم به فروشگاه. وقتی رسیدیم به فروشگاه، ساعت حدود ۸ بود. دیدیم فروشگاه بسته‌است!!(به مناسبت شب سال نو) با دماغ سوخته شروع کردیم به گشتن تو شهر (با اتوبوس) که یه جایی گیر بیاریم که چیزهای ضروری را برای شام اون شب و مهمونی‌ه فردا بخریم. بالاخره یه مغازه‌ی درپیت پیدا کردیم و یه قسمت از آت‌و آشغال ها رو خریدیم.

-- پنج‌شنبه ۱ ژانویه:
هنوز کلی چیز برای مهمونی کم داشتیم، رفتیم بیرون ببینیم جایی را پیدا می‌کنیم که بتونیم دست‌کم نون و نوشیدنی گیر بیاریم. همه‌ی فروشگاه‌ها تعطیل بودن. آخرش یه مغازه‌ی ایرونی پیدا کردیم و نون سنگک و لواش (بسته‌بندی شده) خریدیم.

شب یکی یکی پسرهایی که دعوت بودن پیداشون شد، و همه در حال شکایت از این که این چه وضعشه!! این‌جا کل مملکت شب سال نو تعطیل‌ه و برای همین نتونستیم غذایی درست کنیم!! دخترهایی هم که دعوت کرده بودیم اصلا نیومدن (یا به پر رویی پسرهای جمع نبودن یا ...).

-- جمعه ۲ ژانویه:
امروز استادم تلفن زد که بیا دانشگاه کارت دارم. من هم گفتم سر راه که می‌خوام برم دانشگاه یه سر می‌رم مرکز پست که بستمو تحویل بگیرم. هر چی به شماره‌ی مرکز پست زنگ زدم کسی گوشی را ور نداشت. بالاخره تصمیم گرفتم اول برم ببینم بستم چی‌شده بعد هم برم دانشگاه.
رفتم تو ایستگاه اتوبوس. اصولا هر نیم ساعت یه بار باید یه اتوبوس از ایستگاه جلوی خونمون رد بشه. ۱۵ دقیقه منتظر وایسادم خبری نشد (طبق زمان‌بندی حرکت اتوبوس‌‌ها، باید یه اتوبوس ۷ دقیقه‌ی پیش میومد). بی خیال اتوبوس شدم و شروع کردم به پیاده رفتن تا مرکز پستی (نیم ساعت تو راه بودم و تو این نیم ساعت هم هنوز خبری از اتوبوس نبود!). بالاخره خسته و یخ‌زده رسیدم به مرکز پستی. همون خانوم‌ه خوش‌اخلاق اون‌جا نشسته بود. کارتی که داشتم‌و نشونش دادم و یارو گفت که هنوز بستت این‌جا نیست. داشتم منفجر می‌شدم. شروع کردم به گفتن این که این چه وضعشه و این که من کلی زنگ زدم ولی جواب تلفن‌و نمی‌دادین. یارو هم گفت که احتمالا سرمون شلوغ بوده و نتونستیم جواب تلفن‌و بدیم و این‌که به خاطر برفی بودن هوا این مسائل پیش میاد. رفتم بگم سه روز پیش برفی بوده چه ربطی به امروز داره که دیدم می‌گه "تنکز فور آندرستندینگ د سیتیوایشن".

-- شنبه ۳ ژانویه:
اتفاق بدی امروز نیافتاد (یا اگه افتاد هم یادم نیست!)

-- یک‌شنبه ۴ ژانویه:
قراره امشب ساعت ۶:۳۰ بریم سینما. من ساعت ۴، یه سر رفتم مرکز پستی و بستمو تحویل گرفتم. طبق تخمینی که گوگل‌مپ می‌‌ده می‌دونستم که با اتوبوس نیم‌ساعته می‌رسم به سینما. با خودم لپ‌تاپمو ورداشتم که اگه زود رسیدم تا وقتی منتظر بقیه‌ی بچه‌ها هستم بی‌کار نباشم. طبق برنامه‌ی حرکت اتوبوس‌ها، برنامه‌ریزی کردم که اتوبوس ساعت ۵:۱۵ را سوار شم. (یادم رفت بگم که از دیشب دوباره هوا برفی شده). اتوبوس ساعت ۶:۱۵ اومد!! (حساب کنید که من یک ساعت تو سرما و برف منتظر بودم). با یکی دیگه از بچه‌ها سوار اتوبوس شدیم. مسیر این اتوبوس‌ه خیلی ....ه . تو یه جایی از مسیرش میره تو یه پارک جنگلی یه دوری می‌زنه و بر می‌گرده به مسیرش ادامه می‌ده. اتوبوس وارد پارک شد و به عمیق‌ترین نقطه تو مسیرس رسید که راننده‌ه گفت من دیگه نمی‌تونم تو این برف رانندگی کنم!! باید صبر کنین تا مسیر باز شه!!. (ما وقتی مطمئن شدیم که به سینما نمی‌رسیم برنامه‌مون‌و عوض کردیم به این که بریم خونه‌ی یکی دیگه از بچه‌ها.)
راننده‌ه یه هندی بود. تو دو ساعتی که تو اتوبوس منتظر بودیم یکم باهاش حرف زدیم. راننده از من می‌پرسید که تو انگلیسی هستی؟! حالا من نمی‌دونم قیافه‌ی من شبیه انگلیسیٰهاست یا لهزی انگلیسی‌م خفن‌ه. بالاخره ساعت ۸:۳۰ دل به دریا زدیم و از اتوبوس (در حالی که برف می‌بارید) پیاده شدیم یه ۱۰ دقیقه‌ای پیاده رفتیم تا به خیابون اصلی رسیدیم. دیدیم یه تاکسی در حال‌ه عبور بود ما هم که از شدت سرما داشتیم می‌یخیدیم سوار شدیم (خوشحال از این‌که خفن شانس اوردیم که تاکسی گیرمون اومده). این‌قدر خیابون شلوغ بود که ماشین تو ۱۰ دقیقه حدود ۵۰۰ متر جابه‌جا شد (و البته همین ۵۰۰ متر برای ما ۲۰ دلار آب خورد!!).

فردا اولین روز دانشگاه بود و ما هر سه‌تا فردا کلاس داریم. شروع کردیم به گپ‌زدن و به امید این‌که فردا دانشگاه تعطیل می‌شه ساعت ۳ خوابیدیم (دانشکده‌ی ما روی یه تپه‌است و وقتی برف میاد چون اتوبوس‌ها از تپه‌ نمی‌تونن بالا برن معمولا دانشگاه تعطیل می‌شه).

-- دو‌شنبه ۵ ژانویه:
امروز دانشگاه تعطیل شد! (تنها اتفاق نیمه خوبی که تو این یه هفته برام پیش اومده)

نتیجه‌گیری: ایران بدترین نقطه‌ی دنیا نیست، ایرانی‌ها دوست دارن فقط نقاط منفی‌ه ایران‌و ببینن. فکر می‌کنین اگه تو ایران یه همچین اتفاقی برای بسته‌ی پستی شما می‌افتاد و یا راننده‌ی اتوبوس وسط مسیر (تو یه جای پرت) به مسافرها می‌گفت که من دیگه رانندگی نمی‌کنم باید وایسین تا مسیر باز شه چی کار می‌کردین. وقتی دو ساعت تو اتوبوس منتظر نشستین که مسیر باز شه و هنوز هیچ اتفاقی نیافتاده چی؟!