آینه
سهشنبه ۶ دی
بیشتر آدمها تلاش میکنن که خودشون رو بهتر بشناسن و اگه مشکلی تو رفتار و یا طرز فکرشون وجود داره اصلاحش کنن. برای اینکه یکی خودشو بشناسه احتمالا راههای زیادی وجود داره. راهی که من بیشتر از اون استفاده میکنم اینه که تلاش میکنم خودم رو در بازخوردی که از دوستام میگیرم بشناسم (با نظراتی که در مورد من میدن و یا انتقادهایی که میکنن).
وقتی یه نظری یا انتقادی در مورد خودم میشنوم یکی از این سه حالت پیش میاد:
۱- یه مشکلی یا یه رفتار که خودم به اون آگاه نبودم رو میفهمم:
* یکی به من گفت که نوشتههات خیلی آشفته هستن: خودم احساس میکنم که بعد از شنیدن این نظر،نوشتههامو بهتر کنم
* یکی دیگه در مورد طرز فکر کردنم یه چیز جالب گفت: شاید این حرفش، بتونه به من خیلی تو تصمیمگیریهای آیندهام کمک کنه
و ...
این نظرها خیلی ارزشمند هستن!
۲- اون حرف یا نظر اونقدر چرت و بیربطه که اصلا ارزش فکر کردن هم نداره:
* یکی میگفت من نسبت به فرهنگ فارسی وسواس فکری (obsession) دارم: یکی از نشونههاش رو هم، درج تاریخ ایرونی بالای پستهام میدونست!؟
* یکی میگفت من خیلی منطقیام: نظرش این بود که من برای هر کاری حساب کتاب میکنم و ...
و ...
معمولا این (سوء)نظرها به این دلیل پیش میاد که نظر دهنده، از روی یک کار و یا یک قسمتی از کارهای من نظر میده ...
۳- دستهی سوم نظراتی هستن که خودم قبولشون ندارم ولی چندین بار، و از چندین نفر مختلف میشنوم. این تکرار شدنشون، باعث میشه که راحت نتونم ازشون صرفنظر کنم:
* این که syntax error میگیرم: پس از کلی پرسوجو، آخرش فهمیدم منظور از syntax error گرفتن چیه. باید بگم من (در طول عمرم) فقط از پنج، شش نفر syntax error گرفتم و اونهم تنها وقتی بود که احساس میکردم که داره به شعورم توهین میشه.
* این که خیلی وقتها گنگ و نامفهوم حرف میزنم و طرف مقابلم اصلا متوجه منظورم نمیشه: بدبختانه کسانی که این ایراد رو از من گرفتن هیچ بازخوردی (فیدبَکی) به من نمیدن که بدونم مشکل از کجاست. یواش یواش، این داره برای من، به یه ترس تبدیل میشه. هر وقت یه چیزی میگم و یکی منظورم رو نمیفهمه شروع میکنم از بقیه پرسیدن که آیا منظورم روشن بوده (چون دیگه نمیتونم به نظر خودم در این مورد اعتماد کنم)
پینوشت ۱. و چقدر مسخره فکر میکنن، اونهایی که به نظرشون این پرسیدن نشونهی "ترس"، "عدم رشد" یا "نداشتن اعتماد به نفسه".
پینوشت ۲. من قصد توهین به هیچ کسی را نداشتم، به دل نگیرید!
بیشتر آدمها تلاش میکنن که خودشون رو بهتر بشناسن و اگه مشکلی تو رفتار و یا طرز فکرشون وجود داره اصلاحش کنن. برای اینکه یکی خودشو بشناسه احتمالا راههای زیادی وجود داره. راهی که من بیشتر از اون استفاده میکنم اینه که تلاش میکنم خودم رو در بازخوردی که از دوستام میگیرم بشناسم (با نظراتی که در مورد من میدن و یا انتقادهایی که میکنن).
وقتی یه نظری یا انتقادی در مورد خودم میشنوم یکی از این سه حالت پیش میاد:
۱- یه مشکلی یا یه رفتار که خودم به اون آگاه نبودم رو میفهمم:
* یکی به من گفت که نوشتههات خیلی آشفته هستن: خودم احساس میکنم که بعد از شنیدن این نظر،نوشتههامو بهتر کنم
* یکی دیگه در مورد طرز فکر کردنم یه چیز جالب گفت: شاید این حرفش، بتونه به من خیلی تو تصمیمگیریهای آیندهام کمک کنه
و ...
این نظرها خیلی ارزشمند هستن!
۲- اون حرف یا نظر اونقدر چرت و بیربطه که اصلا ارزش فکر کردن هم نداره:
* یکی میگفت من نسبت به فرهنگ فارسی وسواس فکری (obsession) دارم: یکی از نشونههاش رو هم، درج تاریخ ایرونی بالای پستهام میدونست!؟
* یکی میگفت من خیلی منطقیام: نظرش این بود که من برای هر کاری حساب کتاب میکنم و ...
و ...
معمولا این (سوء)نظرها به این دلیل پیش میاد که نظر دهنده، از روی یک کار و یا یک قسمتی از کارهای من نظر میده ...
۳- دستهی سوم نظراتی هستن که خودم قبولشون ندارم ولی چندین بار، و از چندین نفر مختلف میشنوم. این تکرار شدنشون، باعث میشه که راحت نتونم ازشون صرفنظر کنم:
* این که syntax error میگیرم: پس از کلی پرسوجو، آخرش فهمیدم منظور از syntax error گرفتن چیه. باید بگم من (در طول عمرم) فقط از پنج، شش نفر syntax error گرفتم و اونهم تنها وقتی بود که احساس میکردم که داره به شعورم توهین میشه.
* این که خیلی وقتها گنگ و نامفهوم حرف میزنم و طرف مقابلم اصلا متوجه منظورم نمیشه: بدبختانه کسانی که این ایراد رو از من گرفتن هیچ بازخوردی (فیدبَکی) به من نمیدن که بدونم مشکل از کجاست. یواش یواش، این داره برای من، به یه ترس تبدیل میشه. هر وقت یه چیزی میگم و یکی منظورم رو نمیفهمه شروع میکنم از بقیه پرسیدن که آیا منظورم روشن بوده (چون دیگه نمیتونم به نظر خودم در این مورد اعتماد کنم)
پینوشت ۱. و چقدر مسخره فکر میکنن، اونهایی که به نظرشون این پرسیدن نشونهی "ترس"، "عدم رشد" یا "نداشتن اعتماد به نفسه".
پینوشت ۲. من قصد توهین به هیچ کسی را نداشتم، به دل نگیرید!
برچسبها:
غر غر,
نظرات شخصی,
همینطوری
مگه من فارسی حرف نمیزنم؟
یکشنبه ۳ دی
برای یکی از بچهها اساماس فرستادم که ما داریم میریم بیرون، اگه خواستی تو هم بیا.
دوستم جواب داده
که خوب معلومه منظور من رو نفهمیده!
خداییاش، معلوم نیست منظورم چی بوده؟ اگه نیست بگین من یه فکری برای خودم بکنم!؟
برای یکی از بچهها اساماس فرستادم که ما داریم میریم بیرون، اگه خواستی تو هم بیا.
دوستم جواب داده
"Salam, sry, na fek nakonam khosh begzare"
من جواب دادم که
"Punctuation is important even in text messages"
دوستم جواب داده
"Right, just saw your msg. `pologies."
که خوب معلومه منظور من رو نفهمیده!
خداییاش، معلوم نیست منظورم چی بوده؟ اگه نیست بگین من یه فکری برای خودم بکنم!؟
لعنت به فاصلهها
شنبه ۳ دی
تا مدتها، برام سوال بود که چی نوشته شده روش. اولین بار که تونستم کل متن نوشته شده رو بخونم کلاس چهارم بودم (چون با خط شکسته و نستعلیق نوشته شده بود تا قبل از اون نمیتونستم بخونمش). دقیقا یادمه که وقتی اولین بار خوندمش چه حسی به من دست داد:
احساس شگفتی از زیبایی اون سه بیت. از اینکه چقدر زیبا مفهوم را بیان کرده بودن، برای چند ثانیه داشتم میلرزدم. از هیجان، برای اینکه مطمئن شم مفهوم رو درست فهمیدم برای مادرم توضیح دادمش ... (که ای کاش نمیدادم).
امشب، هر کاری کردم اون شعر یادم نیومد! خیلی از خودم بدم اومد. ای کاش امشب ساری بودم. حتی اگه شده بود پیاده میتونستم ۵ دقیقهای برم و یهبار دیگه متن اون شعر رو بخونم.
تا مدتها، برام سوال بود که چی نوشته شده روش. اولین بار که تونستم کل متن نوشته شده رو بخونم کلاس چهارم بودم (چون با خط شکسته و نستعلیق نوشته شده بود تا قبل از اون نمیتونستم بخونمش). دقیقا یادمه که وقتی اولین بار خوندمش چه حسی به من دست داد:
احساس شگفتی از زیبایی اون سه بیت. از اینکه چقدر زیبا مفهوم را بیان کرده بودن، برای چند ثانیه داشتم میلرزدم. از هیجان، برای اینکه مطمئن شم مفهوم رو درست فهمیدم برای مادرم توضیح دادمش ... (که ای کاش نمیدادم).
امشب، هر کاری کردم اون شعر یادم نیومد! خیلی از خودم بدم اومد. ای کاش امشب ساری بودم. حتی اگه شده بود پیاده میتونستم ۵ دقیقهای برم و یهبار دیگه متن اون شعر رو بخونم.
توالتنوشتهها (۲)
جمعه ۲ دی
امروز تو یکی از دستشوییهای کتابخونهٔ دانشگاه این رو دیدم:
توالتنوشتههای ۱
امروز تو یکی از دستشوییهای کتابخونهٔ دانشگاه این رو دیدم:
If you are looking for sympathy, I can tell you where to find it:
In dictionary, ..., between Shit and syphilis.
توالتنوشتههای ۱
برچسبها:
روزانه,
زندگی در کانادا,
همینطوری
ای حافظ شیرازی، تو کاشف هر رازی
پنجشنبه ۱ دی
دیشب، به مناسبت شب یلدا، یکی داشت فال حافظ میگرفت. نوبت من شد.
ش: امیر! نیت کن!
من: ...، نیت کردم.
ش شروع کرد به خوندن فال.
وسط خوندن فال، یه ایمیل برام اومد. ایمیل از طرف همون شرکتی بود که قرار بود باهاش مصاحبه کنم و داشتم از حافظ، در موردش سوال میکردم!:ی
دیگه به حافظ و راز شکافیاش گوش ندادم. شروع کردم بهخوندن ایمیل. وقتی نوبت خوندن شاهد فالم رسید، ایمیل رو خونده بودم و میدونستم که باید یه نیت دیگه میکردم!
دیشب، به مناسبت شب یلدا، یکی داشت فال حافظ میگرفت. نوبت من شد.
ش: امیر! نیت کن!
من: ...، نیت کردم.
ش شروع کرد به خوندن فال.
وسط خوندن فال، یه ایمیل برام اومد. ایمیل از طرف همون شرکتی بود که قرار بود باهاش مصاحبه کنم و داشتم از حافظ، در موردش سوال میکردم!:ی
دیگه به حافظ و راز شکافیاش گوش ندادم. شروع کردم بهخوندن ایمیل. وقتی نوبت خوندن شاهد فالم رسید، ایمیل رو خونده بودم و میدونستم که باید یه نیت دیگه میکردم!
برچسبها:
روزانه,
زندگی در کانادا,
همینطوری
لعنت به دهانی که بیموقع باز شود
پنجشنبه ۱ دی
دیشب، به مناسبت شب یلدا، خونه "ش" جمع شده بودیم. ۱۶، ۱۷ نفر(!!) مهمون بودیم به اضافهی "ش" و مادرش.
اواخر شب، پس از فال حافظ، تصمیمگرفتیم که پانتومیم بازی کنیم. دو دسته شدیم.
ش (به مادرش): مامان! تو هم بازی میکنی؟
مادر: اگه یار کم دارین آره! و گرنه ترجیح میدم تماشا کنم.
ش: فکر میکنی با وجود ۱۷، ۱۸ نفر باز هم یار کم داشته باشیم؟!
من بدون اینکه فکر کرده باشم آروم به پیش خودم گفتم که: اگه بخوایم فوتبال بازی کنیم هنوز ۴ نفر یار کم داریم.
از شانس بد، ایمان کنار دستم نشسته بود و شنید چی گفتم!
الف: خوشم میاد همیشه یه جوابی داری بدی!
و من، باز به دهان خودم که خیلی وقتها بیموقع باز میشه بد و بیراه گفتم.
دیشب، به مناسبت شب یلدا، خونه "ش" جمع شده بودیم. ۱۶، ۱۷ نفر(!!) مهمون بودیم به اضافهی "ش" و مادرش.
اواخر شب، پس از فال حافظ، تصمیمگرفتیم که پانتومیم بازی کنیم. دو دسته شدیم.
ش (به مادرش): مامان! تو هم بازی میکنی؟
مادر: اگه یار کم دارین آره! و گرنه ترجیح میدم تماشا کنم.
ش: فکر میکنی با وجود ۱۷، ۱۸ نفر باز هم یار کم داشته باشیم؟!
من بدون اینکه فکر کرده باشم آروم به پیش خودم گفتم که: اگه بخوایم فوتبال بازی کنیم هنوز ۴ نفر یار کم داریم.
از شانس بد، ایمان کنار دستم نشسته بود و شنید چی گفتم!
الف: خوشم میاد همیشه یه جوابی داری بدی!
و من، باز به دهان خودم که خیلی وقتها بیموقع باز میشه بد و بیراه گفتم.
این نیز گذشت
هر چیز که خوار آید، یک روز به کار آید!
سهشنبه ۲۹ آذر
هفتهی پیش، با پدرم رفته بودیم دانشگاه UBC. تو یکی از مالهای (mall) دانشگاه، یه خانوم سیاهپوست خوشرویی بساط پهن کرده بود و جنس میفروخت:
پدرم که متوجه شده بود من پول میخوام، یه ۲۰ دلاری به من داد ...
و این اولین باری بود که از این اصطلاح در مکالمات روزانه استفاده میکردم.
سهشنبه ۲۹ آذر
هفتهی پیش، با پدرم رفته بودیم دانشگاه UBC. تو یکی از مالهای (mall) دانشگاه، یه خانوم سیاهپوست خوشرویی بساط پهن کرده بود و جنس میفروخت:
I: How much is this leather bracelet?
She: 15 dollars.
I: Do you accept credit or debit card?
She: No! we don't but there is an ATM downstairs.
پدرم که متوجه شده بود من پول میخوام، یه ۲۰ دلاری به من داد ...
She (with smile): It's really good to have your dad around while shopping ;)
I: You can say it again!
و این اولین باری بود که از این اصطلاح در مکالمات روزانه استفاده میکردم.
برچسبها:
Diary,
روزانه,
زندگی در کانادا
تمیزکاری
شنبه ۲۶ آذر
من ۱۰ سالی میشه که از pidgin به عنوان پیامبر!(messenger) استفاده میکنم. یکی از امکاناتی که در اختیار قرار میده اینه که فهرست مخاطبها را دستهبندی کنی. من دوستام را بر اساس جایی که اولین بار با اونها آشنا شدم تو گروه مناسب قرار میدم. و علاوه بر اون، یه گروه ویژه دارم به نام "دوستان". اونهایی که فکر میکنم باهاشون صمیمی هستم تو اون شاخه (هم) قرار میدم.
برای اولین بار، ۵ سال پیش در چنین روزی، یکی از اونهایی رو که تو شاخهی "دوستان" بود حذف کردم. باید اعتراف کنم که خیلی با خودم کلنجار رفتم که این کار را نکنم ولی دیدم که ...
هر سال، ۲۵ آذر میشه یه نیگاهی به فهرست "دوستان" میاندازم و این فهرست رو تمیز میکنم.
امسال برای اولین بار، وبلاگهایی را هم که با "گوگل ریدر" میخونم بررسی کردم. از عضویت ۱۰ تا وبلاگ اومدم بیرون، بعضی از وبلاگها هم، باید شاخههاشون عوض میشد که انجام شد.
پینوشت. چند تا وبلاگ هم بودن که یادم نمیاومد وبلاگ کی هستن (یا چطور عضو فیدشون شدم) و متاسفانه دوستان هم کمکی نکردن
من ۱۰ سالی میشه که از pidgin به عنوان پیامبر!(messenger) استفاده میکنم. یکی از امکاناتی که در اختیار قرار میده اینه که فهرست مخاطبها را دستهبندی کنی. من دوستام را بر اساس جایی که اولین بار با اونها آشنا شدم تو گروه مناسب قرار میدم. و علاوه بر اون، یه گروه ویژه دارم به نام "دوستان". اونهایی که فکر میکنم باهاشون صمیمی هستم تو اون شاخه (هم) قرار میدم.
برای اولین بار، ۵ سال پیش در چنین روزی، یکی از اونهایی رو که تو شاخهی "دوستان" بود حذف کردم. باید اعتراف کنم که خیلی با خودم کلنجار رفتم که این کار را نکنم ولی دیدم که ...
هر سال، ۲۵ آذر میشه یه نیگاهی به فهرست "دوستان" میاندازم و این فهرست رو تمیز میکنم.
امسال برای اولین بار، وبلاگهایی را هم که با "گوگل ریدر" میخونم بررسی کردم. از عضویت ۱۰ تا وبلاگ اومدم بیرون، بعضی از وبلاگها هم، باید شاخههاشون عوض میشد که انجام شد.
پینوشت. چند تا وبلاگ هم بودن که یادم نمیاومد وبلاگ کی هستن (یا چطور عضو فیدشون شدم) و متاسفانه دوستان هم کمکی نکردن
برچسبها:
روزانه,
نظرات شخصی
پنجشنبه ۲۴ آذر
احتمالا با آدمهایی برخورد داشتین که به نشونهها اعتقاد دارن. من خودم شخصا، با وجود همچین مفهومی مشکل فلسفی دارم. ولی،
As a PhD student, I should report whatever I observe :D
یه بار چند وقت پیش، خیلی دو دل بودم که یهکاری بکنم یانه. همینطور که داشتم فکر میکردم دیدم یه روزنامه جلوی دستم رو میز افتاده و صفحهی فال (horoscope) روزنامه باز بود. فال اون روز من میگفت بهتره سه روز تصمیمت رو بهعقب بندازی (من گوش نکردم و اون تصمیمم رو همون روز عملی کردم و هنوز هم نمیدونم کار درستی کردم یا نه!)
یه بار، با ماشین رفته بدوم خرید و جنسهایی که خریدم رو گذاشتم صندلی عقب ماشین (میوه و گوشت و ...). ماشین را که پارک کردم (کلا یادم رفته بود که از خرید دارم بر میگردم). جلوی در آسانسور، یه خانمی رو دیدم که کلی خرید کرده بود.
چند روز پیش یکی از دوستام به من زنگ زد و گفت که بهش زنگ زده بودم. ظاهرا جیبم شمارهاش رو گرفته بود(pocket dialing). نیم ساعت بعد، یه اتفاق عجیب غریب برام افتاد و من یادم افتاد که یه مورد مشابه، برای همون دوستم پیش اومده بود (باهاش تماس گرفتم و ...). نمیدونم اگه جیبم با اون تماس نگرفته بود، آیا به ذهنم میرسید که با اون تماس بگیرم.
هفتهی پیش داشتم به یه موضوعی فکر میکردم. هر کاری کردم یادم نیومد واژهی انگلیسی برای "روح" آدم چیه. سه، چهار ساعت بعدش داشتم مطلب یک وبلاگ رو میخوندم که توش بیشتر از ۵ بار از واژهی soul استفاده شده بود.
سه هفتهی پیش، با خودم، تصمیم قطعی گرفتم که بعد از تموم شدن درسم، نرم دنبال کار دانشگاهی (بنا به دلائل بسیار!). دقیقا روز بعدش، بخش ۱۹ کتاب "زنگها برای که به صدا در میآیند" را خوندم!
برچسبها:
۱۴۴,
روزانه,
نظرات شخصی
این نیز گذشت
دوشنبه ۲۱ آذر
دیروز، به مادرم گفتم که طرز پخت چند تا غذای جدید رو یادم بده. گفت مثلا چی. گفتم ...
من: چقدر از فلان چیز بریزم؟
مادر: ...
من: چقدر از بهمان چیز لازم دارم؟
مادر: ...
من: چقدر باید رو اجاق باشه؟
مادر: ...
...
مادر: ببین! من چشمی میدونم از هر چیز چقدر لازمه. اندازه و پیمونه که نداریم
من: خب! من حالا چیکار کنم که چشمم اندازهگیری بلد نیست؟ یعنی من باید ۳۰ سال تلاش کنم تا بتونم ... یا ... رو درست کنم؟
مادر: پ.ن.پ! میخوای یه روزه همه چیز رو یاد بگیری؟*
* با کمی تحریف!
دیروز، به مادرم گفتم که طرز پخت چند تا غذای جدید رو یادم بده. گفت مثلا چی. گفتم ...
من: چقدر از فلان چیز بریزم؟
مادر: ...
من: چقدر از بهمان چیز لازم دارم؟
مادر: ...
من: چقدر باید رو اجاق باشه؟
مادر: ...
...
مادر: ببین! من چشمی میدونم از هر چیز چقدر لازمه. اندازه و پیمونه که نداریم
من: خب! من حالا چیکار کنم که چشمم اندازهگیری بلد نیست؟ یعنی من باید ۳۰ سال تلاش کنم تا بتونم ... یا ... رو درست کنم؟
مادر: پ.ن.پ! میخوای یه روزه همه چیز رو یاد بگیری؟*
* با کمی تحریف!
برچسبها:
روزانه,
زندگی در کانادا
خاطرات دانشگاه
شنبه ۱۹ آذر
حدود ۴، ۵ سال پیش، من یک کاری کردم که از نظر خودم کار درستی بود ولی در نتیجهی اون عمل، (احساس کردم) که یکی از دوستهام (که بهش میگم x)، خیلی از دست من آزرده شد.
من تا چند وقت، از دست خودم ناراحت بودم و هر بار که بهاون کارم فکر میکردم احساس بدی پیدا میکردم. (الان، به دلیلی که در ادامه میگم، دیگه اون حس بد را ندارم!)
مدتها بعد، داشتم با یکی دیگه از بچهها (که در ادامه با y به اون اشاره میکنم) صحبت میکردم (که نفهمیدم چرا و چهجوری) اون کارم را برای y تعریف کردم.
شاید یه هفته از اعترافم نگذشته بود که یکی از دوستهام (z)، یه کاری انجام داد که معادل همون کاری بود که من با x انجام داده بودم (میگن گَهی پشت به زین و گَهی زین به پشت!).
این اتفاق، دستکم دو تا سود برام داشته است(!):
۱- فهمیدم که x، احتمالا اونقدری که من فکر میکردم از دستم شاکی نشده
۲- فهمیدم که رفتار خودم، چقدر شجاعانه (و پخته!) بوده. درسته که کاری که z با من کرد همون اثر را داشت ولی روش کارش بسیار توهینآمیز بود (البته به قول اینجاییها: I didn't take any offence)
پسنوشت: خیلی دوست دارم بدونم اعتراف کردنم پیش y، ربطی به این رفتار z داشته یا نه
این قرار بود بهمناسبت روز دانشجو منتشر بشه ولی ...
حدود ۴، ۵ سال پیش، من یک کاری کردم که از نظر خودم کار درستی بود ولی در نتیجهی اون عمل، (احساس کردم) که یکی از دوستهام (که بهش میگم x)، خیلی از دست من آزرده شد.
من تا چند وقت، از دست خودم ناراحت بودم و هر بار که بهاون کارم فکر میکردم احساس بدی پیدا میکردم. (الان، به دلیلی که در ادامه میگم، دیگه اون حس بد را ندارم!)
مدتها بعد، داشتم با یکی دیگه از بچهها (که در ادامه با y به اون اشاره میکنم) صحبت میکردم (که نفهمیدم چرا و چهجوری) اون کارم را برای y تعریف کردم.
شاید یه هفته از اعترافم نگذشته بود که یکی از دوستهام (z)، یه کاری انجام داد که معادل همون کاری بود که من با x انجام داده بودم (میگن گَهی پشت به زین و گَهی زین به پشت!).
این اتفاق، دستکم دو تا سود برام داشته است(!):
۱- فهمیدم که x، احتمالا اونقدری که من فکر میکردم از دستم شاکی نشده
۲- فهمیدم که رفتار خودم، چقدر شجاعانه (و پخته!) بوده. درسته که کاری که z با من کرد همون اثر را داشت ولی روش کارش بسیار توهینآمیز بود (البته به قول اینجاییها: I didn't take any offence)
پسنوشت: خیلی دوست دارم بدونم اعتراف کردنم پیش y، ربطی به این رفتار z داشته یا نه
این قرار بود بهمناسبت روز دانشجو منتشر بشه ولی ...
برچسبها:
روزانه,
مقایسه,
نظرات شخصی
من از دید دوستان
جمعه ۱۱ آذر
ظرف غذام رو ورداشتم رفتم تو common room دانشکده. داشتم غذا را گرم میکردم که الف اومد:
الف: ...
الف: ناهار چی داری؟
من: فسنجون!
الف: راستی تو با کی همخونه بودی؟
من: من با فلانی همخونه هستم ... اون الان ایرانه
الف: برای همینه کمتر میای دانشگاه. خونهی خالی و حال و حوول؟
من: حال و حوول آره ولی خونه خالی نه! پدر و مادرم اومدن پیشم برای همینه ...
الف: آها! من یه ساعته دارم با خودم فک میکنم آفتاب از کدوم ور در اومده که تو فسنجون درست میکنی!!
ظرف غذام رو ورداشتم رفتم تو common room دانشکده. داشتم غذا را گرم میکردم که الف اومد:
الف: ...
الف: ناهار چی داری؟
من: فسنجون!
الف: راستی تو با کی همخونه بودی؟
من: من با فلانی همخونه هستم ... اون الان ایرانه
الف: برای همینه کمتر میای دانشگاه. خونهی خالی و حال و حوول؟
من: حال و حوول آره ولی خونه خالی نه! پدر و مادرم اومدن پیشم برای همینه ...
الف: آها! من یه ساعته دارم با خودم فک میکنم آفتاب از کدوم ور در اومده که تو فسنجون درست میکنی!!
غریب موسده بخش دوم
چهارشنبه ۹ آذر
هر سال، حوالی عید قربان، فیسبوک و وبلاگهای فارسی پر میشه از نظرات و متنهایی در مورد اینکه سنت قربانی کردن گوسفند یه سنت وحشیانه و عقبگرایانهاست. حالا من نمیخوام وارد این بحث بشم که این آدمها، در روزهای دیگهی سال با کشتهشدن گوسفندها مشکلی ندارن، و یا اینکه احتمالا شمار گوسفندهای کشته شده در اون روز بخصوص باعث کمتر شدن گوسفندهای کشتهشده در روزهای دیگهی سال میشه.
در روز هالووین، تو آمریکای شمالی، یه اتفاق کاملا مشابه برای بوقلمونها میافته ولی تا حالا ندیدم کسی بیاد و برای بوقلمونها گریه و همدردی کنه.
ادامه دارد
بخش نخست
هر سال، حوالی عید قربان، فیسبوک و وبلاگهای فارسی پر میشه از نظرات و متنهایی در مورد اینکه سنت قربانی کردن گوسفند یه سنت وحشیانه و عقبگرایانهاست. حالا من نمیخوام وارد این بحث بشم که این آدمها، در روزهای دیگهی سال با کشتهشدن گوسفندها مشکلی ندارن، و یا اینکه احتمالا شمار گوسفندهای کشته شده در اون روز بخصوص باعث کمتر شدن گوسفندهای کشتهشده در روزهای دیگهی سال میشه.
در روز هالووین، تو آمریکای شمالی، یه اتفاق کاملا مشابه برای بوقلمونها میافته ولی تا حالا ندیدم کسی بیاد و برای بوقلمونها گریه و همدردی کنه.
ادامه دارد
بخش نخست
برچسبها:
زندگی در کانادا,
غر غر,
نظرات شخصی
روزگار غریبیست
جمعه ۴ آذر
بعضی روزها، قدرت بیناییام چند برابر میشه. نه اینکه نمرهی عینکم بیاد پایین، بلکه میتونم اتفاقهایی که دور و بَرَم میفتن رو بهتر ببینم، اطرافیانم رو بهتر بشناسم.
امروز پیرمردِ خنزرپنزری و مرد قصاب رو دیدم. از پنجرهی محل کارشون. خیلی تغییر قیافه داده بودن (برای همین هم، این همه طول کشید بشناسمشون).
دیگه پیرمرد خنزرپنزری، بساط پهن نمیکنه. راستشو بخوای چرا! بساط پهن میکنه ولی تو بساطش، کوزه پیدا نمیشه. فقط نمک داره، شاید باید بهش بگم پیرمرد نمکی. آره! فک کنم این اسم خوبیه براش. اون تنها کسی که از هر دو کاربرد نمک، خوب استفاده میکنه.
مرد قصاب! شاید هم دارم اشتباه میکنم. شاید مرد قصاب نباشه! شاید رانندهی کالسکه باشه؟ بهر حال فعلا بهش میگم مرد قصاب. یه سوال تکراری را، هر روز (دقیقتر بخوای، هر روز عصر) از من میپرسید! و من هم هرروز همون جواب قبلی رو بهش میدادم. اصلا حوصلهی این را که بهش بگم این سوال رو دیروز هم از من پرسیدی نداشتم! شاید ناامید شده از شنیدن جوابی که دنبالشه. الان خودش داره دنبال جواب میگرده. یه موقعیت برام ایجاد میکنه و نظریهی خودشو امتحان میکنه.
برچسبها:
۱۴۴,
روزانه,
زندگی در کانادا
استدلال مادرانه
سهشنبه ۱ آذر
پدر و مادرم چند روزه که اومدن پیش من. همخونهایم هم رفته ایران و خونه در اختیار ماست!
دیشب (که میشه همین الان)، باد خیلی تندی میامد بطوریکه من واقعا میترسیدم شیشهی پنجرهی اتاقم بشکنه. متوجه شدم که مادرم، که تو اتاق من خوابیده بود، بیداره:
من: داشتم فکر میکردم نکنه شیشهها بشکنن!
مادرم: مگه بار اوله که باد بهاین شدت میاد؟
من: من سهماهه اینجا زندگی میکنم و تازه زمستون شروع شده!
...
مادرم: راستی! ج کی برمیگرده؟
من: همون روزی که شما میرین
مادرم: چه خوب! پس تنها نمیمونی (تو این خونه ...) ...
پسنوشت. آره! من به پدرم میگم پدر و به مادرم میگم مادر! مگه چیه؟!
پدر و مادرم چند روزه که اومدن پیش من. همخونهایم هم رفته ایران و خونه در اختیار ماست!
دیشب (که میشه همین الان)، باد خیلی تندی میامد بطوریکه من واقعا میترسیدم شیشهی پنجرهی اتاقم بشکنه. متوجه شدم که مادرم، که تو اتاق من خوابیده بود، بیداره:
من: داشتم فکر میکردم نکنه شیشهها بشکنن!
مادرم: مگه بار اوله که باد بهاین شدت میاد؟
من: من سهماهه اینجا زندگی میکنم و تازه زمستون شروع شده!
...
مادرم: راستی! ج کی برمیگرده؟
من: همون روزی که شما میرین
مادرم: چه خوب! پس تنها نمیمونی (تو این خونه ...) ...
پسنوشت. آره! من به پدرم میگم پدر و به مادرم میگم مادر! مگه چیه؟!
نظریهی انفجار بزرگ!
جمعه ۲۶ آبان
من: من دیروز که ماشینتو روشن کردم چراغ روغنش روشن بود؟ برای همین از ماشین استفاده نکردم.
ج: یهبار که ماشین رو خاموش، روشن کنی درست میشه. معمولا دفعهی اول که ماشین رو روشن میکنه چراغ روغن روشن میشه.
پینوشت. یادم باشه دنبال چراغِ کنترلِ چراغِ کنترلِ روغن بگردم !
Suprise or Shock
Brad: Oh! you're growing a mustache!?
Me: Yeap! My parents are coming to visit me and I'm planning to surprise them (with my new look)...
Brad: You certainly surprized me, I guess your parents are gonna be shocked
Me: Yeap! My parents are coming to visit me and I'm planning to surprise them (with my new look)...
Brad: You certainly surprized me, I guess your parents are gonna be shocked
من از دید دوستان!
پنجشنبه ۱۹ آبان
بعضی وقتها یکی یهچیزی در موردت میگه (یه ایرادی ازت میگیره) و وقتی خودت فکر میکنی میبینی که واقعا اون ایراد رو داری (ولی تا حالا بهش توجه نکردی) و از اون آدم متشکر میشی.
بعضی وقتها هم، یکی میاد یه چیزی میگه که بههیچ وجه بهنظرت درست نمیاد. بستگی به آدمش، بعضی وقتها تلاش میکنی که بهش نشون بدی که برداشتش از تو اشتباه بوده و بعضی وقتها هم اصلا برات مهم نیست.
ولی وقتی یه نظر را در مورد خودت، دقیقا با همون کلمات، از دو نفر مختلف (با دو طرز فکر مختلف) میشنوی اون وقت یا باید قبول کنی که در "جهل مرکب" (در مورد خودت) بودی یا اینکه ...
پسنوشت. یکسان بودن عنوان این مطلب و مطلب قبلی فقط یک پیشامد تصادفی است!
من از دید دوستان!
پنجشنبه ۱۹ آبان
رفته بودم از کتابخونهی ونکوور کتاب بگیرم که گوشیم زنگ خورد:
من: ...
ح: ...
ح: مدرسهای؟
من: نه! اومدم دانتان.
ح: دانتان؟ با کی؟
من: با کسی نیستم. تنها هستم!
ح: دروغ نگو!
...
من: وا! چرا چرت و پرت میگی؟!
ح: اگه راست میگی بگو "بووووغ"*
من: چی؟
ح: بگو "بووووغ"!
من: چرا؟
ح: میخوام مطمئن شم با دختر نیستی؟
من: "بووووغ!"، "بووووغ!"
و این ثابت میکنه که "هوش و خلاقیت ایرونیه غیرقابل تصوره"
*بووووغ: یه واژهی ۱۸ به بالا شده!
برچسبها:
زندگی در کانادا,
زندگینامه
مشکل فلسفی
دوشنبه ۱۶ آبان
من این ترم تیای یه درس هستم به نام "مشکلات اجتماعی-تکنولوژی در علوم کامپیوتر". امروز داشتم برگههای تمرین بچهها رو صحیح میکردم. تمرین شامل دو تا سوال بود که یهجورایی نظرات دو نفر (ویندشولت و ماریو بُنجی) را در مورد دقت و چگونگی بررسی درستی نظریههای علوم انسانی خواسته بود.
اولی نظرش اینه که:
بهترین راه برای بررسی درستی نظریههای علوم انسانی، آزمودن اونهاست (شبیه کاری که تو علوم تجربی انجام میشه). و چون هر کدوم از این نوع نظریهها، بر اساس مشاهداتی بنا میشن که کاملا بستگی به نظر آدمها دارن و یا از وقایع تاریخی استفاده میشه (که دلیلی برای دقیق بودن چیزهای ثبتشده در تاریخ وجود نداره)، نمیشه نظریههای علوم انسانی رو رد یا اثبات کرد.
دومی نظرش اینه که میشه (و باید) به علوم انسانی و فلسفه بهصورت علمی نگاه بشه. باید علوم انسانی طوری باشن که یکی بتونه با روشهای علمی درستی یا نادرستی یه فرضیه رو تعیین یا رد کنه.
هفتهی پیش این سوال برام پیش اومده بود که اگه یهوقت دو تا نظریهی مختلف (در علوم انسانی) بتونن برای یه پدیده بهکار برن ولی پیشبینیهاشون متفاوت باشه از کدوم نظریه استفاده باید کرد. جالب بود که امروز جوابش معلوم شد (یا بهتره بگم معلوم نشد!)
من این ترم تیای یه درس هستم به نام "مشکلات اجتماعی-تکنولوژی در علوم کامپیوتر". امروز داشتم برگههای تمرین بچهها رو صحیح میکردم. تمرین شامل دو تا سوال بود که یهجورایی نظرات دو نفر (ویندشولت و ماریو بُنجی) را در مورد دقت و چگونگی بررسی درستی نظریههای علوم انسانی خواسته بود.
اولی نظرش اینه که:
بهترین راه برای بررسی درستی نظریههای علوم انسانی، آزمودن اونهاست (شبیه کاری که تو علوم تجربی انجام میشه). و چون هر کدوم از این نوع نظریهها، بر اساس مشاهداتی بنا میشن که کاملا بستگی به نظر آدمها دارن و یا از وقایع تاریخی استفاده میشه (که دلیلی برای دقیق بودن چیزهای ثبتشده در تاریخ وجود نداره)، نمیشه نظریههای علوم انسانی رو رد یا اثبات کرد.
دومی نظرش اینه که میشه (و باید) به علوم انسانی و فلسفه بهصورت علمی نگاه بشه. باید علوم انسانی طوری باشن که یکی بتونه با روشهای علمی درستی یا نادرستی یه فرضیه رو تعیین یا رد کنه.
هفتهی پیش این سوال برام پیش اومده بود که اگه یهوقت دو تا نظریهی مختلف (در علوم انسانی) بتونن برای یه پدیده بهکار برن ولی پیشبینیهاشون متفاوت باشه از کدوم نظریه استفاده باید کرد. جالب بود که امروز جوابش معلوم شد (یا بهتره بگم معلوم نشد!)
برچسبها:
مشکل,
نظرات شخصی
غریب موسده - بخش نخست
من یک سالی هست که دیگه خیلی وارد بحثهای سیاسی/اجتماعی که بین بچهها شروع میشه نمیشم. برای این کار، دلایل خودم رو دارم که ...
ولی یه چیزی هست خیلی آزارم میده و بدبختانه نمیتونم این مطلب را مستقیم به کسی بگم! تو بیشتر بحثها (چه بهصورت صحبت، چه بهصورت وبلاگی و چه فیسبوکیاش) بیشتر شرکت کنندهها در گفتوگو دانشجوهایی هستن که دستبالا ۴ یا ۵ ساله که از ایران خارج شدن.
به نظر من، اینطور آدمها (از جمله خود من) دید نسبتا خوبی از ایران داریم و میدونیم ایران چهجوریه (نکات منفی و مثبتش را میشناسیم) ولی در مورد کانادا تقریبا هیچ چیزی نمیدونیم! اینکه چون با آدمهای بد کانادایی تو چند سال زندگی در کانادا برخورد نکردین دلیل نمیشه که کانادایی بد وجود نداره! اگه یکم دامنهی دوستاتونو گسترش بدین (از آدمهای دانشگاهی فاصله بگیرین) دستتون میاد که چی میگم.
من هفتهی اول ورودم بهکانادا، از طرف دوستای ایرونیام با این توهم که تو کانادا همه چی رو حساب کتابه و هیچ دغلبازی وجود نداره زندگیمو در کانادا شروع کردم. همهی اتفاقهای بدی که تو ایران ممکن بود برام بیافته اینجا برام افتاد. تنها فرق اینجا با ایران اینه که اینجا معمولا یکی که زبونتو نمیفهمه و (یا تو زبونشو نمیفهمی) داره حالتو میگیره.
من الان راحت میتونم ۱۰ نمونه از مشکلات اداری احمقانهای که تو ایران یا اصلا باهاش روبرو نمیشدم یا خیلی دردش کمتر بود را اسم ببرم.
شاید بیربط نباشه بهاین موضوع اشاره کنم:
یه بار صحبت از این بود که تو ایران همه در مورد میزان اعتقاداتشون دروغ میگن و این نشون میده که فرهنگ ما ایرونیها خیلی ضعیفه و ... . من حرفم این بود که این درسته ولی نمیشه اینو به فرهنگ ربط داد. شرایط زندگی طوریه که مردم برای حفظ کارشون مجبورن دروغ بگن. دروغ گفتن در مورد اعتقادات اینجا (تو کانادا) اصلا لازم نیست ولی اگه لازم بود از کجا میدونین که این، اینجاهم، اتفاق نمیافتاد. ....
اونبار نتونسته بودم یه مثالی پیدا کنم که تو کانادا اتفاق میافته ولی تو ایران اون پدیده را نداریم. مثالش خیلی واضح بود. در بیشتر پارکهای نوشته شده که سگها باید در قلاده باشن و یا اینکه صاحب سگ باید "خرابکاریهای" سگشو جمع کنه.
یعنی میخواین بهمن بگین تا حالا سگ بودن قلاده تو پارک ندیدین و یا تا حالا نشده تو چمنهای پارک در حال راه رفتن باشین که یهو صدای "شلاپ" بشنوین؟
ادامه دارد
این مطلب قبلا نوشته شد بهطور اتفاقی امروز منتشر شد!
استنتاج در چهارچوب زمان
سهشنبه ۱۰ آبان
احتمالا شده که به یه کاری که قبلا کردی فکر کنی و بهنظرت خیلی احمقانه برسه! با خودت بشینی حساب کنی که الان اگه تو اون شرایط بودم فلان کارو میکردم تا مجبور نباشم بهمان کارو انجام بدم و ...
(امروز داشتم برای یه نفر، یکی از بدترینهاشو، تعریف میکردم).
وضعیت بدتر از این هم میشه، وقتی که به دلیل ندونستن یه موضوع، تصمیمهای اشتباهی گرفته باشی. یه مثال مبتذلش در مورد من این میتونه باشه: که نمیدونستم نتیجهی کنکور میتونه تو زندگیام اینقدر تاثیرگذار باشه و در سال چهارم، به طور ۲۴*۷ کنکور را به کفپام(!) حواله داده بودم.
سوال اساسی اینه که آیا درسته (درست با هر مفهومی که در نظر بگیری) که برای اون اشتباهها خودتو سرزنش کنی؟
بهنظرم، اینجور اگه واقعا شرایط اینطوری بوده باشه نمیشه آدم خودشو سرزنش کنه، چون ما الان میدونیم که نتیجهی اون کاری که کردیم چیبوده و با دونستن نتیجهی اون عمل، داریم تصمیم میگیریم (دانشی که اون موقع نداشتیم و اون دانش شاید فقط با اشتباه کردن بهدست میومد).
نمیدونم! شاید هم برای فرار از خودم ( مثلا فرار از عذاب وجدان) دارم اینجوری حرف میزنم!!
احتمالا شده که به یه کاری که قبلا کردی فکر کنی و بهنظرت خیلی احمقانه برسه! با خودت بشینی حساب کنی که الان اگه تو اون شرایط بودم فلان کارو میکردم تا مجبور نباشم بهمان کارو انجام بدم و ...
(امروز داشتم برای یه نفر، یکی از بدترینهاشو، تعریف میکردم).
وضعیت بدتر از این هم میشه، وقتی که به دلیل ندونستن یه موضوع، تصمیمهای اشتباهی گرفته باشی. یه مثال مبتذلش در مورد من این میتونه باشه: که نمیدونستم نتیجهی کنکور میتونه تو زندگیام اینقدر تاثیرگذار باشه و در سال چهارم، به طور ۲۴*۷ کنکور را به کفپام(!) حواله داده بودم.
سوال اساسی اینه که آیا درسته (درست با هر مفهومی که در نظر بگیری) که برای اون اشتباهها خودتو سرزنش کنی؟
بهنظرم، اینجور اگه واقعا شرایط اینطوری بوده باشه نمیشه آدم خودشو سرزنش کنه، چون ما الان میدونیم که نتیجهی اون کاری که کردیم چیبوده و با دونستن نتیجهی اون عمل، داریم تصمیم میگیریم (دانشی که اون موقع نداشتیم و اون دانش شاید فقط با اشتباه کردن بهدست میومد).
نمیدونم! شاید هم برای فرار از خودم ( مثلا فرار از عذاب وجدان) دارم اینجوری حرف میزنم!!
Syntax Error
Bad Costume
(At Halloween parade)
A guy: Are you Jesus or you are a vampire?
Jesus/Vampire: (desperately) Come on!? ...
A guy: If you are Jesus, you need to have ... , and if you are a vampire, you should ...
PS. I swear "A guy" was not me!
(At Halloween parade)
A guy: Are you Jesus or you are a vampire?
Jesus/Vampire: (desperately) Come on!? ...
A guy: If you are Jesus, you need to have ... , and if you are a vampire, you should ...
PS. I swear "A guy" was not me!
برچسبها:
Diary,
Living in Canada
یکشنبه ۸ آبان
حتما خیلی شنیدین که میگن دنیا خیلی کوچیکه و ... من یه اثبات برای کوچیک بودن دنیا پیدا کردم!!
تا حالا به تصمیمهایی سختی که تو زندگیتون مجبور شدین بگیرین فکر کردین. وقتهایی که باید بین دو تا چیز/موقعیت/شرایط/آدم یکی رو انتخاب میکردین.
من دو روزه دارم این موقعیتها را برای خودم فهرست میکنم. خیلی برام عجیب بود که همهی اونها به هم قابل کاهش(!!) دادن هستن! انگار که همهشون یه مسئله هستن فقط عددهاش عوض شدن و گاهی هم، بهجای ۵۰ تا گلابی، به ما ۴۰ تا سیب داده شده.
اگه دنیا کوچیک نبود "لابد" میتونست چند تا موقعیتِ سختِ متفاوت ایجاد کنه.
حتما خیلی شنیدین که میگن دنیا خیلی کوچیکه و ... من یه اثبات برای کوچیک بودن دنیا پیدا کردم!!
تا حالا به تصمیمهایی سختی که تو زندگیتون مجبور شدین بگیرین فکر کردین. وقتهایی که باید بین دو تا چیز/موقعیت/شرایط/آدم یکی رو انتخاب میکردین.
من دو روزه دارم این موقعیتها را برای خودم فهرست میکنم. خیلی برام عجیب بود که همهی اونها به هم قابل کاهش(!!) دادن هستن! انگار که همهشون یه مسئله هستن فقط عددهاش عوض شدن و گاهی هم، بهجای ۵۰ تا گلابی، به ما ۴۰ تا سیب داده شده.
اگه دنیا کوچیک نبود "لابد" میتونست چند تا موقعیتِ سختِ متفاوت ایجاد کنه.
برچسبها:
۱۴۴,
نظرات شخصی
چهارشنبه ۴ آبان
با یکی از بچهها داشتم صحبت میکردم:
یکی: تخت دابِل، تخت دونفرهی دانشجویی هستش
من: اِ! پس به تخت کوئینسایز چی میگی؟یکی: خوب! تخت کوئین که تخت دو نفرهی واقعیه دیگه.
من: اون وقت، تخت کینگ سایز تخت چند نفره است؟
یکی: تخت سهنفرهاست*
من: وا! یعنی چی خب!!
* "یکی" اینطوری حرفشو توجیه کرد که منظورش زن و شوهر و بچهشون بوده
تا سهنشه بازی نشه!
یکشنبه ۱ آبان
تو دورهی دبیرستان، یه روز "علی ب" از من پرسید:
فرض کن با یه ترازوی ایدهآل دوکفهای در کرهی ماه، یک کیلو پنبه و یک کیلو طلا را وزن کرده باشیم. آیا اونها تو زمین هم، هم وزن هستن؟
من خیلی سریع (بدون فکر) جواب دادم: آره دیگه، معلومه خوب.
یه ساعت بعد، تو همون روز، علی دوباره همین سوال رو از من پرسید.
من: یک ساعت قبل اینو پرسیدی از من!
هنوز حرفم تموم نشده بود که به ذهنم رسید که شاید دارم اشتباه میکنم و سوال ممکنه نکتهی ظریفتری داشته باشه.
من: آها! ....
من به نکتهی تو سوال فکر کردم چون میدونستم علی یه سوال (ساده و احمقانه) رو دو بار نمیپرسه ولی ظاهرا بعضی از دوستای من در مورد من این طور فکر نمیکنن!
امروز برای بار دوم، یه مکالمه تکراری بین من و یکی از بچهها پیش اومد و دوباره، اون دوستم، به نکتهی چیزی که من میگفتم اصلا فکر هم نکرد!
خود سانسوری
پنجشنبه ۲۹ مهر
از خونهی جدیدم تا دانشگاه، حدود ۴۰ دقیقه فاصله است (با اتوبوس). جلوی خونه سوار اتوبوس میشم و تو دانشگاه پیاده میشم. عصر موقع برگشت از مدرسه(!!)، معمولا لپتاپم رو باز میکنم و شروع میکنم به نوشتن یه مطلب برای وبلاگم.
وقتی میرسم خونه معمولا یه مطلب کامل دارم. ولی وقتی دوباره میخونمش احساس میکنم که دیگرانی که مطلبم رو میخونن ممکنه یه برداشت اشتباه از اون بکنن، یا بدتر از اون، این که ممکنه فلانی حس کنه که دارم بهاون، بد و بیراه میگم. و در نتیجه بیشتر وقتها مطلب رو بایگانی میکنم.
شاید رفتار و طرز فکر من خیلی عجیب و غیر طبیعیه شاید هم رفتار و طرز فکر دوستام خیلی با من فرق میکنه. خیلی برام پیش اومده که یه چیزی گفتم یا یه کاری کردم و طرف مقابل یه برداشت دیگهای ازش کرده. مثلا ...! ولش کن!!
چیزی که خیلی وقتها آزارم میده اشتباه فهمیده شدن نیست! اینه که یا اصلا نمیفهمم که اشتباه فهمیده شدم (و چند وقت بعد بهصورت تصادفی متوجه میشم) یا اینکه اصلا فرصت اینکه منظور اصلیام رو توضیح بدم برام پیش نمیاد ....
پینوشت. دو بار تا حالا تصمیم گرفتم که این را هم بایگانی کنم!! (فکر کنم میدونم چه تحلیل اشتباهی ممکنه بکنید) خواهشمند است برداشت اشتباه نفرمایید!
برچسبها:
۱۴۴,
نظرات شخصی
باید وا داد، باید دل رو به دریا داد
دوشنبه ۲۵ مهر
برای من، معنی بعضی مفهومها تو زبان فارسی و انگلیسی فرق میکنه. مثلا تقلب و cheating شاید هر دو به یه معنی باشن ولی برای من بار معنایی بسیار متفاوتی دارن. همینطور کمککردن و giving a hand و یا ...
یکی از چیزهایی که وقتی بهانگلیسی میشنوم برام خیلی متفاوته با وقتی که واژهی معادل اون تو فارسی رو میشنوم Deadline (مهلت) هستش. انگار این دو تا واژه به دو تا مفهوم جداگانه تو ذهنم اشاره میکنن.
من خیلی وقته برای خودم یه مهلتهایی تعیین میکنم که مثلا تا فلان موقع، فلان کار را باید تموم کنم. و معمولا، حداکثر، با یکی دو روز تاخیر اون کارو تموم میکنم.
یه کتاب داستان بود که داشتم ۲ ماه میخوندمش. با خودم گفتم که قبل از امتحان جامعهام باید اون کتاب رو تموم کنم:
من: از کتاب ۸۰ صفحه مونده و من ۵ روز وقت دارم تا تمومش کنم
س: واقعا تو روزی ۱۶-۱۷ صفحه از این کتاب رو میخونی *
من: نه معمولا
من (با خودم): و برای همینه که برای خودم دِدلاین تعیین کردم.
یه مشکلی که این جور زندگی کردن داره اینه که من برای کارهایی که دست خودم نیست هم از همین رویه استفاده میکردم (مثلا میگفتم تا فلان موقع صبر میکنم اگه یه حراجی پیدا کردم فلان چیزو میخرم وگرنه جنس ارزونتر مشابهاش رو میخرم). مسلما، خیلی وقتها تا زمانی که من تعیین کرده بودم اتفاقی که میخواستم نمیافته و من معمولا مهلت اضافی بهش میدم.
امروز متوجه شدم که دو تا کار (چیز) مهم هستن که هنوز براشون دِدلاینی تعیین نکردم. دلیلشم این بوده که مطمئن نیستم کِی موقعیت برای جواب گرفتن از اون کارها بدست میاد (و چون اصلا دلم نمیخواد اون موقعیتها و کارها ... را از دست بدم) براشون هیچ مهلتی تعیین نکردم.
ولی امروز تصمیم گرفتم دلم رو بهدریا بزنم و برای اون دو تا هم دِدلاین تعیین کنم. اگه جور شدن که چه بهتر وگرنه بگردم دنبال یه جایگزین دیگه براشون.
*- دقیق یادم نیست "س" چی گفت ولی یه چیزی با همین مفهوم بود.
برای من، معنی بعضی مفهومها تو زبان فارسی و انگلیسی فرق میکنه. مثلا تقلب و cheating شاید هر دو به یه معنی باشن ولی برای من بار معنایی بسیار متفاوتی دارن. همینطور کمککردن و giving a hand و یا ...
یکی از چیزهایی که وقتی بهانگلیسی میشنوم برام خیلی متفاوته با وقتی که واژهی معادل اون تو فارسی رو میشنوم Deadline (مهلت) هستش. انگار این دو تا واژه به دو تا مفهوم جداگانه تو ذهنم اشاره میکنن.
من خیلی وقته برای خودم یه مهلتهایی تعیین میکنم که مثلا تا فلان موقع، فلان کار را باید تموم کنم. و معمولا، حداکثر، با یکی دو روز تاخیر اون کارو تموم میکنم.
یه کتاب داستان بود که داشتم ۲ ماه میخوندمش. با خودم گفتم که قبل از امتحان جامعهام باید اون کتاب رو تموم کنم:
من: از کتاب ۸۰ صفحه مونده و من ۵ روز وقت دارم تا تمومش کنم
س: واقعا تو روزی ۱۶-۱۷ صفحه از این کتاب رو میخونی *
من: نه معمولا
من (با خودم): و برای همینه که برای خودم دِدلاین تعیین کردم.
یه مشکلی که این جور زندگی کردن داره اینه که من برای کارهایی که دست خودم نیست هم از همین رویه استفاده میکردم (مثلا میگفتم تا فلان موقع صبر میکنم اگه یه حراجی پیدا کردم فلان چیزو میخرم وگرنه جنس ارزونتر مشابهاش رو میخرم). مسلما، خیلی وقتها تا زمانی که من تعیین کرده بودم اتفاقی که میخواستم نمیافته و من معمولا مهلت اضافی بهش میدم.
امروز متوجه شدم که دو تا کار (چیز) مهم هستن که هنوز براشون دِدلاینی تعیین نکردم. دلیلشم این بوده که مطمئن نیستم کِی موقعیت برای جواب گرفتن از اون کارها بدست میاد (و چون اصلا دلم نمیخواد اون موقعیتها و کارها ... را از دست بدم) براشون هیچ مهلتی تعیین نکردم.
ولی امروز تصمیم گرفتم دلم رو بهدریا بزنم و برای اون دو تا هم دِدلاین تعیین کنم. اگه جور شدن که چه بهتر وگرنه بگردم دنبال یه جایگزین دیگه براشون.
*- دقیق یادم نیست "س" چی گفت ولی یه چیزی با همین مفهوم بود.
برچسبها:
۱۴۴,
متفرقه,
نظرات شخصی
گله دارم گله دارم، من از دست خدا هم، گله دارم گله دارم
دقت کردی بعضی روزها رو شانس هستی و هر کاری رو که شروع میکنی با موفقیت تموم میشه. تا میشینی رو مسئلهای که چند وقته روش گیر کردی فکر کنی یه راه خوب براش پیدا میکنی، بعدش تا میای ببینی بفهمی که نتیجهی کُدی که دیروز گذاشتی اجرا بشه چهقدر بده میفهمی که تو کدت یه باگ داشتی و حتی تو لاتاری هم ۲ دلار میبری. تازه همهی اینها به کنار، ویزای پدر مادرت که ۳ ماه منتظرش بودن هم جور میشه!!
و بعضی وقتها هم، از دندهی بدشانسی بلند میشی و انگار همه چی قراره برات ساز مخالف بزنه؟!
فکر کنم میزان خوششانسی در هر روز یه توزیع نرمال با میانگین صفر داره، به ازای هر روزی که خوششانس بوده باشی یه روز هم هست که توش فقط بد آوردی و بالعکس ...
و تصور کن که بتونی یه جوری روزهایی که خوششانسیات به بدشانسیات میچربه رو از پیش شناسایی کنی! (چون تو طبیعت متغیر کاملا تصادفی نداریم پس اینکار از نظر تئوری ممکنه!!) ...
پ.ن. واقعا کدوم بهتره: زندگیای که توش همیشه مقدار خوششانسیات ثابت باشه و از قبل بدونی که چهقدر قرار تو هر روز شانس بیاری یا اینکه هر روز کله صبح، قبل از بیدار شدنت، یه تاس (احتمالا چند بعدی) بندازن و تعیین کنن که قراره چقدر خوششانس باشی؟
This is not a film
I was at the theatre around 2:10. Almost all the seats were taken. Finally, I found an empty seat beside a 50ish woman.
Me: Is that seat taken?
She: Oh! finally you have arrived? Come, Come and seat here.
Me: ...
...
...
Me: Why did you come to this movie? As its title says, it is not a movie.
She: ..., ...,
She: I have quite a few Iranian friends, they are all smart, polite and ...
Me: ...
She: Of course, I know all Iranians are not like that. Or we wouldn't have been sitting here for this movie.
...
...
At the end of the movie:
She: It's really good that you do not need to carry your trashes in Iran :D
برچسبها:
Diary,
Living in Canada
آن کس که نداند و نداند که نداند
پنجشنبه ۱۴ مهر
برای بار اول، بعد از امتحان مرحلهی دوم المپیاد کامپیوتر بود که متوجه شدم خیلی "جوب" میزنم. تا مدتها فکر میکردم که فقط تو حل مساله هست که جوب میزنم (و مثلا برای همین هیچ امیدی به رتبهی کنکورم نداشتم و ...)، ولی الان میدونم که اگه در مورد یه چیزی یه برداشت کلی (پیش داوری) داشته باشم (یا دلم بخواد یه چیزی رو یه جوری تفسیر کنم) با احتمال زیادی، تو استدلالم یه جوبی، چالهای، چیزی پیدا خواهد شد.
یه نمونهاش دیروز پیدا شد. یهمدتی داشتم روی یه ایدهای کار میکردم (برای تِزم) و خیلی امیدوار بودم که نتیجهی خوبی ازش در بیاد. باید چندتا چیز اثبات میکردم و ... . فکر میکردم که همهچیز تموم شده و یه اثبات کامل دارم و کلی خوشحال نشستم که کل اثبات رو بنویسم که متوجه شدم تو دومین گام اثباتم یه جوب بد زدم ...
الان طوری شده که وقتی یه معما، یه فیلم یا متن پیچیده میبینم/میخونم کلی نگرانم که آیا مفهوم مورد نظر نویسنده رو درست گرفتم یا نه؟
و یه سوال مهم اینکه، اگه من منظور طرف مقابل رو درست نفهمیده باشم (تو رمزگشایی متن اشتباه کرده باشم) آیا مقصر من هستم؟
برچسبها:
مشکل,
نظرات شخصی
چه فرقی میکنه در این باشه یا در اون؟
سهشنبه ۱۲ مهر
من همیشه با آدمهایی که خیلی مطمئن هستن که حرفشون درسته مشکل داشتم. نمونهای که خیلی باهاش روبهرو شده بودم آدمهایی بودن که تو رشتهی خودشون احساس کار درستی میکردن و حاضر نبودن حرف طرف مقابل را بشنون. یکی که در ریاضی، برنامهنویسی یا ... کاردرست بود (احساس کاردرستی میکرد) و تو اصلا نمیتونستی بهش بگی که این راهی که برای حل مساله (سوال) داری روش کار میکنی احتمالا درست نیست.
معمولا اینجور آدمها، وقتی که یه چیزی که به نظرشون درست نمیرسه رو بهشون میگی یه برخورد بسیار تحقیرآمیزانه باهات میکنن. من به تدریج یاد گرفتم که از این جور آدمها تا اونجا که میتونم فاصله بگیرم: اگه دوستم هستن دیگه در مورد اون موضوعاتی که فکر میکنن خیلی توش میفهمن باهاشون بحث نکنم، اگه همکلاسیام هستن تلاش میکردم با اونها یه درس رو ور ندارم و ...
این دوستای من، بیشتر در یه زمینهی علمی ادعاشون میشد و بالقوه (اگه میخواستی) میتونستی بهشون ثابت کنی که دارن اشتباه میکنن. مشکل اصلی من با اون دسته از دوستام هست که فکر میکنن تو زمینهی علوم انسانی و روانشناسی و ... خیلی متخصص هستن.
چند وقت پیش، یکی از بچهها یه تعریفی از شخصیت من ارائه داده بود و وقتی تلاش کردم که بهش بگم که من اون طوری که اون ترسیم کرده درست نیست بهم گفت:
دَتز هو یو آر!
و بدتر از اون وقتی که خواستم بهش بگم که چرا فکر میکنم اشتباه میکنه (احتمالا با همون نگاه عاقل اندر سفیه) جواب داد که
یو دُنت هَو تو اکسپلین یُرسِلف تُو می ...
امروز یه اتفاق مشابه افتاد که خیلی شاکیام کرد. اینو نوشتم شاید دلم یکم خنک شه.
برچسبها:
متفرقه,
مشکل,
نظرات شخصی
پنجشنبه ۷ مهر
خیلی وقتها، بعضی تصمیمها برای دیگران خیلی بیمعنی و احمقانه بهنظر میرسن در حالی که با طرز فکر و اصول فرد تصمیمگیرنده کاملا جور درمیان و مطابقت دارن.
فرض کن یکی با هیچکدوم از دوستاش (دوستایی که دور و برش هستن) ارتباط برقرار نمیکنه (یا دوستاش اونو درک نمیکنن و یا اون دوستاشو درک نمیکنه)، تو بیشتر هدفهایی که برای خودش تو، زندگی تعیین کرده، هم شکست خورده، و حتی چند بار هم تلاش کرده که همه چیز رو دوباره از اول شروع کنه ولی موفق نشده.
احتمالا سختترین راه برای اون آدم اینه که تصمیم بگیره که خودشو بِشکونه و تبدیل بشه به یه آدم عادی (یه نفر که فقط زندگی میکنه چون باید زندگی کنه)، بیخیال تمام هدفها و آرزوهای بزرگش بشه، با این واقعیت که دوستها و اطرافیانش رفتار و طرز فکر اونو نمیفهمن (و یه تصویر نادرست از اون برای خودشون ترسیم کردن) کنار بیاد، و بِگَرده دنبال چیزهایی که بتونن طعم شکستهاشو جبران کنن.
خیلی وقتها، بعضی تصمیمها برای دیگران خیلی بیمعنی و احمقانه بهنظر میرسن در حالی که با طرز فکر و اصول فرد تصمیمگیرنده کاملا جور درمیان و مطابقت دارن.
فرض کن یکی با هیچکدوم از دوستاش (دوستایی که دور و برش هستن) ارتباط برقرار نمیکنه (یا دوستاش اونو درک نمیکنن و یا اون دوستاشو درک نمیکنه)، تو بیشتر هدفهایی که برای خودش تو، زندگی تعیین کرده، هم شکست خورده، و حتی چند بار هم تلاش کرده که همه چیز رو دوباره از اول شروع کنه ولی موفق نشده.
احتمالا سختترین راه برای اون آدم اینه که تصمیم بگیره که خودشو بِشکونه و تبدیل بشه به یه آدم عادی (یه نفر که فقط زندگی میکنه چون باید زندگی کنه)، بیخیال تمام هدفها و آرزوهای بزرگش بشه، با این واقعیت که دوستها و اطرافیانش رفتار و طرز فکر اونو نمیفهمن (و یه تصویر نادرست از اون برای خودشون ترسیم کردن) کنار بیاد، و بِگَرده دنبال چیزهایی که بتونن طعم شکستهاشو جبران کنن.
برچسبها:
نظرات شخصی,
همینطوری
من اگه شانس داشتم اسمم میشد تخم مرغ شانسی
ش: فکر کنم عجله کردم اینقدر از ... ایراد گرفتم! اینقدرها هم که اولکار نشون میدادی ... نیستی
من: همینه دیگه، کلا همه در مورد من زود و اشتباه قضاوت میکنن! :ناراحت
ش: حق داری ناراحت باشی مخصوصا وقتی که اشتباه قضاوت کنن
من: (پیش خودم) از شانس بد، قضاوت اشتباهِ اولیهشون، اونقدر ها هم بد نیست که بشه از روش دوم استفاده کرد .
گربهی شرودینگر
دیشب داشتم این قسمت از بیگبنگ تئوری رو میدیدم (آخرین قسمت فصل اول) .
یه لحظه با خودم فکر کردم دیدم که من، همیشه درِ جعبه رو باز میکنم(مدخل ویکیپدیا در مورد گربهی شرودینگر). غیر از دو یا سه بار، نشده که تو زندگیم یه ریسک، یه کاری که آخرش مشخص نیست، یه کاری که توش تردید وجود داره، بهدلیل اینکه معلوم نیست نتیجهاش چی میشه، رو شروع نکنم. بعضی وقتها گربهرو کشتم و بعضی وقتها هم گربهه زنده اومده بیرون از تو جعبه. البته خیلی وقتها کارو شروع کردم و وسط کار بهاین نتیجه رسیدم که به نتیجه نخواهد رسید و طبیعتاً ادامه ندادمش.
هر چی الان فکر میکنم موقعیتی یادم نمیاد که از اینکه در جعبه رو باز کرده باشم پشیمون باشم (شکست زیاد خوردم، ولی شکستهام ارزششو داشتن). آخه تا وقتی که در جعبه باز نشده فقط میتونی فَنتِزی بسازی برای خودت (یا از اون ور خیلی بدبین باشی) و فقط وقتی در جعبه رو باز کنی میتونی بفهمی که واقعا چهخبره.
پ.ن. مطمئن نیستم که منظور نویسندههای داستان همون چیزی بوده باشه که من برداشت کردم .
پ.پ.ن. من ندارم خودمو تعریف میکنم!!
یه لحظه با خودم فکر کردم دیدم که من، همیشه درِ جعبه رو باز میکنم(مدخل ویکیپدیا در مورد گربهی شرودینگر). غیر از دو یا سه بار، نشده که تو زندگیم یه ریسک، یه کاری که آخرش مشخص نیست، یه کاری که توش تردید وجود داره، بهدلیل اینکه معلوم نیست نتیجهاش چی میشه، رو شروع نکنم. بعضی وقتها گربهرو کشتم و بعضی وقتها هم گربهه زنده اومده بیرون از تو جعبه. البته خیلی وقتها کارو شروع کردم و وسط کار بهاین نتیجه رسیدم که به نتیجه نخواهد رسید و طبیعتاً ادامه ندادمش.
هر چی الان فکر میکنم موقعیتی یادم نمیاد که از اینکه در جعبه رو باز کرده باشم پشیمون باشم (شکست زیاد خوردم، ولی شکستهام ارزششو داشتن). آخه تا وقتی که در جعبه باز نشده فقط میتونی فَنتِزی بسازی برای خودت (یا از اون ور خیلی بدبین باشی) و فقط وقتی در جعبه رو باز کنی میتونی بفهمی که واقعا چهخبره.
پ.ن. مطمئن نیستم که منظور نویسندههای داستان همون چیزی بوده باشه که من برداشت کردم .
پ.پ.ن. من ندارم خودمو تعریف میکنم!!
برچسبها:
روزانه,
زندگینامه,
نظرات شخصی
Moving
The worst part of moving (to a new place) is the packing part. When you have to collect all your stuff and, for each of them, decide if you want to keep it or not. At that point, you have to decide if you want to get rid of the things that remind you bad memories/failures.
The best part of moving is also the packing part. When you find the things that remind you happy memories/success.
The easiest way to avoid this conflict is to not collect anything, i.e., to not engrave the successes/failures on objects. As it is said, "you are forgetting the ones (things) who are not before your eyes". (And of course as it is said, Unless, "the ones whose memories are engraved on your hearts").
The best part of moving is also the packing part. When you find the things that remind you happy memories/success.
The easiest way to avoid this conflict is to not collect anything, i.e., to not engrave the successes/failures on objects. As it is said, "you are forgetting the ones (things) who are not before your eyes". (And of course as it is said, Unless, "the ones whose memories are engraved on your hearts").
برچسبها:
Diary,
Living in Canada
دیکتاتورهای خیرخواه چگونه میاندیشند؟
شنبه ۱۹ شهریور
یک موضوع خیلی مهم بود که خیلی ذهنمو مشغول کرده بود. با هر کی مشورت میکردم شرایطم رو درست درک نمیکرد و راهحلی رو پیشنهاد میداد که با شرایط من سازگار نبود (من خودم، قبلا کلی به اون راهحل فکر کرده بودم و به این نتیجه رسیده بودم که جواب نمیده). هر چقدر هم که تلاش میکردم شرایطم رو برای کسانی که باهاشون مشورت میکردم توضیح بدم فایده نداشت (بهنظر اونها، چیزی که من انتظار داشتم چیز خیلی کوچیک و قابل صرفنظری بود).
کاملا خودمو قانع کرده بودم که همون تصمیم اولیهی خودمو اجرا کنم. تا اینکه یه نفرو پیدا کردم که تا حدودی مثل من فکر میکرد.
یک موضوع خیلی مهم بود که خیلی ذهنمو مشغول کرده بود. با هر کی مشورت میکردم شرایطم رو درست درک نمیکرد و راهحلی رو پیشنهاد میداد که با شرایط من سازگار نبود (من خودم، قبلا کلی به اون راهحل فکر کرده بودم و به این نتیجه رسیده بودم که جواب نمیده). هر چقدر هم که تلاش میکردم شرایطم رو برای کسانی که باهاشون مشورت میکردم توضیح بدم فایده نداشت (بهنظر اونها، چیزی که من انتظار داشتم چیز خیلی کوچیک و قابل صرفنظری بود).
کاملا خودمو قانع کرده بودم که همون تصمیم اولیهی خودمو اجرا کنم. تا اینکه یه نفرو پیدا کردم که تا حدودی مثل من فکر میکرد.
برچسبها:
روزانه,
زندگینامه
جمعه ۲۸ مرداد
Last night, I was out with a group of friends. I checked my pockets and noticed that I had a loonie and a toonie. I had been tempted to buy lottery tickets. In my first try, I lost two dollars.
I bought another ticket, and asked my friends, half-joking, to cross their fingers for me.
- I really believe if I cross my fingers, something strange is going to happen! I am not going to do that.
- (Me) Just do it once and you will see nothing will happen
PS.1. This conversation should have happened in Persian! I am not sure why I recall it in English
SS. The same night, I went to Casino and won $90. May be it was because somebody decided to cross her/his fingers for me :wink
I bought another ticket, and asked my friends, half-joking, to cross their fingers for me.
- I really believe if I cross my fingers, something strange is going to happen! I am not going to do that.
- (Me) Just do it once and you will see nothing will happen
PS.1. This conversation should have happened in Persian! I am not sure why I recall it in English
SS. The same night, I went to Casino and won $90. May be it was because somebody decided to cross her/his fingers for me :wink
هر کس از ظن خود شد یار من
چهارشنبه ۲۶ مرداد
من فکر نکنم هیچ وقت انسان موفق بشه یه ماشین برای ترجمه از یک زبان به یک زبان دیگه بسازه! چون خیلی وقتها، جملهها تو کانتکس (زمینه) هستن که معنی دارن و یه نفر که تو اون کانتکس نباشه ممکنه برداشت کاملا متفاوتی از همون جملهی داشته باشه.
مثلا، یه مشکلی برای من پیش اومده بود و من میخواستم نظر یکی از دوستامو در مورد این که دلیل بهوجود اومدن این مشکل کیه بدونم، ولی دلم نمیخواست جزئیات جریان رو بهش بگم. کلی فکر کردم و آخرش به صورت یه سوال، از دوستم یه چیزی پرسیدم. من چون کاملا تو کانتکس خودم غرق بودم اصلا به اینکه ممکنه از سوالم یه برداشت دیگهای بشه، فکر هم نکرده بودم (ولی بعدش فهمیدم که این کارم اشتباه بزرگی بوده!)
البته اون جملهی اولم در مورد ترجمهی ماشینی کتابها احتمالا کمتر درسته. چون برای یک کتاب، شاید بشه اطلاعات پسزمینهای رو هم (در حین توصیف در کتاب) تشخیص داد و ذخیره کرد، و اگه بشه این کار رو انجام داد شاید این مشکل یکم کمتر بشه.
من فکر نکنم هیچ وقت انسان موفق بشه یه ماشین برای ترجمه از یک زبان به یک زبان دیگه بسازه! چون خیلی وقتها، جملهها تو کانتکس (زمینه) هستن که معنی دارن و یه نفر که تو اون کانتکس نباشه ممکنه برداشت کاملا متفاوتی از همون جملهی داشته باشه.
مثلا، یه مشکلی برای من پیش اومده بود و من میخواستم نظر یکی از دوستامو در مورد این که دلیل بهوجود اومدن این مشکل کیه بدونم، ولی دلم نمیخواست جزئیات جریان رو بهش بگم. کلی فکر کردم و آخرش به صورت یه سوال، از دوستم یه چیزی پرسیدم. من چون کاملا تو کانتکس خودم غرق بودم اصلا به اینکه ممکنه از سوالم یه برداشت دیگهای بشه، فکر هم نکرده بودم (ولی بعدش فهمیدم که این کارم اشتباه بزرگی بوده!)
البته اون جملهی اولم در مورد ترجمهی ماشینی کتابها احتمالا کمتر درسته. چون برای یک کتاب، شاید بشه اطلاعات پسزمینهای رو هم (در حین توصیف در کتاب) تشخیص داد و ذخیره کرد، و اگه بشه این کار رو انجام داد شاید این مشکل یکم کمتر بشه.
برچسبها:
روزانه,
متفرقه,
نظرات شخصی
ترک عادت موجب مرض است
چهارشنبه ۱۹ مرداد
بعضی وقتها، بهطور تصادفی، میفهمی که یه عادت خاص داری، یه کاری رو تکرار میکنی، و ...
برای اولین بار، سال ۸۰ فهمیدم که وقتی شروع به خوندن یه کتاب میکنم تا تمومش نکنم زمینش نمیزارم. (امتحان میانترم ریاضی مهندسی بود و من خوندن کتاب مرشد و مارگاریتا رو شروع کرده بودم). برای اون امتحان، تقریبا هیچی درس نخوندم.
بعد از اون، شروع کردم به ترک این عادت (کشتن حس کنجکاوی بیشفعالم!). یه زمان مشخص از روز رو به کتاب خوندن اختصاص دادم (و خیلی پایبند بودم که از اون محدودهی زمانی خارج نشم - حتی اگه وسط خوندن یک صفحه بودم).
تازگیها متوجه شدم که الان از اونطرف بوم دارم میافتم: اصلا نمیتونم یه کتاب داستان رو بگیرم و بیشتر از یکی دو ساعت متوالی بخونمش. باید وسط خوندنم حتما یه وقفهای باشه. (عجیبتر از اون اینه که برای دیدن فیلم سینمایی هم همین کارو میکنم. اگه تنها باشم، یه فیلم ۲ ساعته رو تو ۲ وعدهی یهساعته میبینم!).
پارسال متوجه شدم که کلا هر جایی برای تفریح و یا مهمونی میرم با دوستای صمیمیام میرم. و اگه به هر دلیلی اونا بپیچونن منهم اون مهمونی یا ... رو میپیچوندم.
از اول این هفته شروع کردم به ترک این عادت! اگه یه برنامهای بچینم و دوستام همراهی نکنن خودم تنهایی میرم (تا این لحظه که ۲ بار این موضوع پیش اومده). تنها نگرانیام اینه که یکدفعه ببینم به این طرز رفتار عادت کردم و همهجا تنها میرم!!
بعضی وقتها، بهطور تصادفی، میفهمی که یه عادت خاص داری، یه کاری رو تکرار میکنی، و ...
برای اولین بار، سال ۸۰ فهمیدم که وقتی شروع به خوندن یه کتاب میکنم تا تمومش نکنم زمینش نمیزارم. (امتحان میانترم ریاضی مهندسی بود و من خوندن کتاب مرشد و مارگاریتا رو شروع کرده بودم). برای اون امتحان، تقریبا هیچی درس نخوندم.
بعد از اون، شروع کردم به ترک این عادت (کشتن حس کنجکاوی بیشفعالم!). یه زمان مشخص از روز رو به کتاب خوندن اختصاص دادم (و خیلی پایبند بودم که از اون محدودهی زمانی خارج نشم - حتی اگه وسط خوندن یک صفحه بودم).
تازگیها متوجه شدم که الان از اونطرف بوم دارم میافتم: اصلا نمیتونم یه کتاب داستان رو بگیرم و بیشتر از یکی دو ساعت متوالی بخونمش. باید وسط خوندنم حتما یه وقفهای باشه. (عجیبتر از اون اینه که برای دیدن فیلم سینمایی هم همین کارو میکنم. اگه تنها باشم، یه فیلم ۲ ساعته رو تو ۲ وعدهی یهساعته میبینم!).
پارسال متوجه شدم که کلا هر جایی برای تفریح و یا مهمونی میرم با دوستای صمیمیام میرم. و اگه به هر دلیلی اونا بپیچونن منهم اون مهمونی یا ... رو میپیچوندم.
از اول این هفته شروع کردم به ترک این عادت! اگه یه برنامهای بچینم و دوستام همراهی نکنن خودم تنهایی میرم (تا این لحظه که ۲ بار این موضوع پیش اومده). تنها نگرانیام اینه که یکدفعه ببینم به این طرز رفتار عادت کردم و همهجا تنها میرم!!
برچسبها:
زندگینامه,
مشکل,
همینطوری
چهارشنبه ۱۲ مرداد
خیلی وقتها پیش میاد که یه چیزی یا یه حرفی آدم رو میترسونه.
آخرین بار، "س" بود که منو ترسوند (البته فک کنم عمدی نبود!)
من: دیشب داشتم The Catcher in the Rye رو میخوندم به اونجایی رسیدم هلدِن رفت یه هتل تو نیویورک اجاره کرد و ...
من: من وقتی داشتم داستان رو میخوندم این حس رو داشتم که هلدِن قرار نیست با سانی بخوابه. و وقتی اون پاراگراف که هلدن به سانی گفت که من فقط میخوام با تو صبحت کنم کلاً دیگه بیخیال خوندن کتاب شدم.
من: به نظرم خیلی مسخره بود که خواننده بتونه حرکت بعدی یه آدمی که نویسنده کلی تلاش کرده پیچیده نشونش بده رو پیشبینی کنه.
س: خوب! پس اگه اینطوری باشه که تو کلا نباید از هیچ کتاب رمانی که تخیلی نباشه خوشت بیاد! نویسندهها تلاش میکنن تا در طول داستان تو شخصیت قهرمان داستان رو بشناسی و ...
من: این درسته! ولی وقتی یه نویسنده تلاش میکنه که قهرمان داستانش رو زیادی پیچیده (و غیرقابل پیشبینی) نشون بده اگه بتونی حرکت بعدی قهرمان داستان رو پیشبینی کنی یعنی یه جای کار مشکل داره دیگه ...
س: ...
بعد از این مکالمه، کلی ترسیدم که آیا ممکنه که دیگه هیچ کتاب رمانی برام جذاب نباشه (خوشبختانه تا الان که این اتفاق پیش نیومده).
خیلی وقتها پیش میاد که یه چیزی یا یه حرفی آدم رو میترسونه.
آخرین بار، "س" بود که منو ترسوند (البته فک کنم عمدی نبود!)
من: دیشب داشتم The Catcher in the Rye رو میخوندم به اونجایی رسیدم هلدِن رفت یه هتل تو نیویورک اجاره کرد و ...
من: من وقتی داشتم داستان رو میخوندم این حس رو داشتم که هلدِن قرار نیست با سانی بخوابه. و وقتی اون پاراگراف که هلدن به سانی گفت که من فقط میخوام با تو صبحت کنم کلاً دیگه بیخیال خوندن کتاب شدم.
من: به نظرم خیلی مسخره بود که خواننده بتونه حرکت بعدی یه آدمی که نویسنده کلی تلاش کرده پیچیده نشونش بده رو پیشبینی کنه.
س: خوب! پس اگه اینطوری باشه که تو کلا نباید از هیچ کتاب رمانی که تخیلی نباشه خوشت بیاد! نویسندهها تلاش میکنن تا در طول داستان تو شخصیت قهرمان داستان رو بشناسی و ...
من: این درسته! ولی وقتی یه نویسنده تلاش میکنه که قهرمان داستانش رو زیادی پیچیده (و غیرقابل پیشبینی) نشون بده اگه بتونی حرکت بعدی قهرمان داستان رو پیشبینی کنی یعنی یه جای کار مشکل داره دیگه ...
س: ...
بعد از این مکالمه، کلی ترسیدم که آیا ممکنه که دیگه هیچ کتاب رمانی برام جذاب نباشه (خوشبختانه تا الان که این اتفاق پیش نیومده).
پسر کو نشان ندارد از پدر
شنبه ۸ مرداد
یکی از بچهها چند روزی هست از آلمان (بعد از ۵ ماه) برگشته. وقتی داشت از ونکوور میرفت خیلی از دست ونکوور شاکی بود. دیروز که دیدمش خیلی از اینکه برگشته ونکوور شاد بود و داشت از خوشحالی سکته میکرد(!). با چیزهای خستهکنندهی اینجا کلی ارتباط برقرار میکرد و ...
وقتی ازش پرسیدم چی شد که الان، اینقد با این شهر مسخره حال میکنی خلاصهی جوابش این بود که باید یه مدت تو اروپا زندگی کنی تا قدر ونکوور رو بدونی (ظاهرا زبان یکی از مشکلات اصلی بوده).
پیش خودم فکر کردم که غیر ممکنه من از ونکوور خوشم بیاد! من هر جایی که رفتم رو بیشتر از ونکوور دوس داشتم. ولی بعد، یاد مادربزرگم افتادم:
"یه بار مادربزرگم تعریف میکرد که وقتی خالهام رو حامله بوده ماهگرفتگی میشه و همه بهش گفتن که مبادا به جایی از بدنت دست بزنی (اگه به جایی از بدنت دستبزنی تو همون نقطه از بدن بچهات، یه لکه بهوجود میاد و ...). مادربزرگم میگفت که من با خودم فکر کردم که این چه حرفِ مزخرفیه و یواشکی به سر زانوم دست زدم. وقتی خالهات بهدنیا اومد اولین کاری که کردم سر زانوش رو نیگا کردم و دیدم که یه لکهی قهوهای رنگ رو زانوش وجود داره!"
حالا من هم باید یه بار این پیشنهاد دوستمو اجرا کنم (با این که به نظرم غیرممکنه) ببینم نظرم نسبت به ونکوور عوض میشه یا نه.
یکی از بچهها چند روزی هست از آلمان (بعد از ۵ ماه) برگشته. وقتی داشت از ونکوور میرفت خیلی از دست ونکوور شاکی بود. دیروز که دیدمش خیلی از اینکه برگشته ونکوور شاد بود و داشت از خوشحالی سکته میکرد(!). با چیزهای خستهکنندهی اینجا کلی ارتباط برقرار میکرد و ...
وقتی ازش پرسیدم چی شد که الان، اینقد با این شهر مسخره حال میکنی خلاصهی جوابش این بود که باید یه مدت تو اروپا زندگی کنی تا قدر ونکوور رو بدونی (ظاهرا زبان یکی از مشکلات اصلی بوده).
پیش خودم فکر کردم که غیر ممکنه من از ونکوور خوشم بیاد! من هر جایی که رفتم رو بیشتر از ونکوور دوس داشتم. ولی بعد، یاد مادربزرگم افتادم:
"یه بار مادربزرگم تعریف میکرد که وقتی خالهام رو حامله بوده ماهگرفتگی میشه و همه بهش گفتن که مبادا به جایی از بدنت دست بزنی (اگه به جایی از بدنت دستبزنی تو همون نقطه از بدن بچهات، یه لکه بهوجود میاد و ...). مادربزرگم میگفت که من با خودم فکر کردم که این چه حرفِ مزخرفیه و یواشکی به سر زانوم دست زدم. وقتی خالهات بهدنیا اومد اولین کاری که کردم سر زانوش رو نیگا کردم و دیدم که یه لکهی قهوهای رنگ رو زانوش وجود داره!"
حالا من هم باید یه بار این پیشنهاد دوستمو اجرا کنم (با این که به نظرم غیرممکنه) ببینم نظرم نسبت به ونکوور عوض میشه یا نه.
یکشنبه ۳ مرداد
چند روز پیش با چند تا از بچههای دانشگاه رفته بودیم سنگنوردی (در سالن). گروهی که رفته بودیم ۴ نفر آمریکایی بودن، یه هندی، یه عرب، یه آلمانی و دو نفر ایرونی.
بعد از سنگنوردی با بچهها رفتیم رستوران. تو رستوران، بچههای آمریکایی جمع شروع کردن به مقایسهی آمریکا و کانادا. ده، پونزده دقیقهای داشتیم (داشتن) حرف میزدن در این مورد.
ز: از این به بعد باید حواسمون باشه وقتی با غیر ایرونیها میریم بیرون از هر ملیت یکی دو نفر بیشتر نباشن*
* با کمی تحریف!
چند روز پیش با چند تا از بچههای دانشگاه رفته بودیم سنگنوردی (در سالن). گروهی که رفته بودیم ۴ نفر آمریکایی بودن، یه هندی، یه عرب، یه آلمانی و دو نفر ایرونی.
بعد از سنگنوردی با بچهها رفتیم رستوران. تو رستوران، بچههای آمریکایی جمع شروع کردن به مقایسهی آمریکا و کانادا. ده، پونزده دقیقهای داشتیم (داشتن) حرف میزدن در این مورد.
ز: از این به بعد باید حواسمون باشه وقتی با غیر ایرونیها میریم بیرون از هر ملیت یکی دو نفر بیشتر نباشن*
* با کمی تحریف!
برچسبها:
روزانه,
زندگی در کانادا,
متفرقه
هر کس از ظن خود شد یار من
پنجشنبه ۳۰ تیر
آخر هفته، با چند تا از بچههای دانشگاه رفته بودیم یه کنسرتی که تو فضای آزاد برگزار میشد و ببینیم.
امسال انگار خدا یادش رفته به تابستون بگه بیاد این طرفها هوا ابری و بارونیه (انگار که هنوز زمستونه). و خیلیهاچتر با خودشون آورده بودن.
هنوز ۱۰ دقیقه از شروع اجرا نگذشته بود که بارون شروع شد. ما چون چتر نداشتیم یه درخت پیدا کردیم رفتیم زیر درخت. تو این گیرودار، یه دختره ۲۲-۲۳ ساله توجهم و جلب کرد. دختره تنها بود و یه چتر بزرگ دستش بود که دستکم ۶ نفر میتونستن زیر چتره جا شن، به دوستم گفتم:
me: Look at there! Her friends are going to love her because of her umbrella.
L: Actually, she is going to find a lot of new friends today, because of her umbrella!
آخر هفته، با چند تا از بچههای دانشگاه رفته بودیم یه کنسرتی که تو فضای آزاد برگزار میشد و ببینیم.
امسال انگار خدا یادش رفته به تابستون بگه بیاد این طرفها هوا ابری و بارونیه (انگار که هنوز زمستونه). و خیلیهاچتر با خودشون آورده بودن.
هنوز ۱۰ دقیقه از شروع اجرا نگذشته بود که بارون شروع شد. ما چون چتر نداشتیم یه درخت پیدا کردیم رفتیم زیر درخت. تو این گیرودار، یه دختره ۲۲-۲۳ ساله توجهم و جلب کرد. دختره تنها بود و یه چتر بزرگ دستش بود که دستکم ۶ نفر میتونستن زیر چتره جا شن، به دوستم گفتم:
me: Look at there! Her friends are going to love her because of her umbrella.
L: Actually, she is going to find a lot of new friends today, because of her umbrella!
برچسبها:
روزانه,
زندگی در کانادا
پنجشنبه ۲۳ تیر
فکر کنم ۶-۷ سال پیش بود. یهشب با پدرم تصمیم گرفتیم که سالاد اولویه درست کنیم (اونشب مادرم خونه نبود). خلاصه سالاد اولویه درست شد و شروع کردیم به خوردن.
تو همون لقمهی اول فهمیدیم که یه چیزی کَمِه ولی نتونستیم بفهمیم چی؟ آخرش به این نتیجه رسیدیم که دلیل عجیببودن مزهی غذا، سس مایونزیه که استفاده کردیم.
بعد که مادرم اومد و سالاد را مزه کرد گفت که باید یهدونه خیارشور تو سالاد میریختیم که ...
دیشب من سالاد ماکارونی درست کردم (برای امروز نهار). ظهر که داشتم سالاد میخوردم حس کردم که مزهاش عجیبه. ولی پس از چند ثانیه فهمیدم که چرا مزهاش اینقدر عجیبه!
و اینجا بود که به این پند قدیمیها رسیدم که میگفتن:
کار نیکو کردن از پر کردن است
فکر کنم ۶-۷ سال پیش بود. یهشب با پدرم تصمیم گرفتیم که سالاد اولویه درست کنیم (اونشب مادرم خونه نبود). خلاصه سالاد اولویه درست شد و شروع کردیم به خوردن.
تو همون لقمهی اول فهمیدیم که یه چیزی کَمِه ولی نتونستیم بفهمیم چی؟ آخرش به این نتیجه رسیدیم که دلیل عجیببودن مزهی غذا، سس مایونزیه که استفاده کردیم.
بعد که مادرم اومد و سالاد را مزه کرد گفت که باید یهدونه خیارشور تو سالاد میریختیم که ...
دیشب من سالاد ماکارونی درست کردم (برای امروز نهار). ظهر که داشتم سالاد میخوردم حس کردم که مزهاش عجیبه. ولی پس از چند ثانیه فهمیدم که چرا مزهاش اینقدر عجیبه!
و اینجا بود که به این پند قدیمیها رسیدم که میگفتن:
کار نیکو کردن از پر کردن است
برچسبها:
روزانه,
زندگی در کانادا,
مشکل
یکشنبه ۱۹ تیر
تو این چند وقته، هر وقت که یه اتفاق بد برام پیش اومده پشتبندش سهچهار تا اتفاق بد دیگه هم، بدون وقفه پیش اومده.
مثل این که با ماشین داری میری یه جا مسافرت. وسط راه (تو یه بیابون) یه شهابسنگ بیاد بخوره رو کاپوت ماشینت و ماشین داغون بشه. بعد با هزار زحمت و بد بیراه گفتن میای چمدونهاتو از تو ماشین در میاری یه ذخیرهی آب و غذا هم برای خودت از تو ماشین دست و پا میکنی و آماده میشی که راه بیافتی پیاده بری به سمت یه آبادی. هنوز قدم از قدم بر نداشتی که میبینی یه شهابسنگ دیگه داره میاد به سمت تو و یه راست میاد میخوره تو چمدونها و ذخیرهی غذایی که داشتی.
فککنم باید یواش یواش به وجود بخت و شانس باور پیدا کنم و برم پیش یه رمال که این مشکلمو حل کنه!
برچسبها:
روزانه,
زندگی در کانادا,
مشکل
جمعه ۱۰ تیر
برگههایی که باید تصحیح میکردمو ورداشتم، مقالهای که باید میخوندمو هم گذاشتم روی برگهها و کتاب (داستانی) که داشتم میخواندمو هم ورداشتم. میخواستم برم یه قهوهای بخورم و برگهها رو صحیح کنم، بعد مقاله رو بخونم و اگه وقت شد چند صفحه هم کتاب بخونم.
پ: چن وقته کتابخون شدی؟ چهخبر شده!؟
من: من کتابخون بودم! از وقتی با شماها گشتم از کتابخونی در اومده بودم!!
Hunting For Wireless
In all Canadian airports I have been in, a free wifi connection is available for passengers. Some of the airports in US also have free wifi connections. But in some others, like LAX, there is not any.
In LAX, there is a wifi called TMobile and one needs to pay for using it. Untill this point, everything sounds OK!.
Apparently, in states, McDonald's provides free wifi internet the same way as Starbucks does. The weird thing about LAX (and Ann arbor airport) is that neither McDonalds nor Starbucks at those two airports has wifi.
Isn't it what is called monopoly!?
Conflict of Interests:
1- I am almost done with my US trip. During the trip, I have visited some friends of mine (and I almost visited an old friend!).
In States, whenever I have been with Iranians we have had Persian foods. I could not have rejected their offers, for going to Persian restaurants, as in most cases my friends scheduled a short trip to the restaurants.
My preference was/is to try the local restaurants but, as one can expect, local restaurants are not very interesting for residents of that area.
1- I am almost done with my US trip. During the trip, I have visited some friends of mine (and I almost visited an old friend!).
In States, whenever I have been with Iranians we have had Persian foods. I could not have rejected their offers, for going to Persian restaurants, as in most cases my friends scheduled a short trip to the restaurants.
My preference was/is to try the local restaurants but, as one can expect, local restaurants are not very interesting for residents of that area.
برچسبها:
روزانه,
متفرقه,
نظرات شخصی
سهشنبه ۳۱ خرداد
کلا در مورد آمریکا و مردمش خیلی بد شنیده بودم (اینکه با غیر سفیدها خیلی بد رفتار میکنن، یا اینکه سیاهپوستها خیلی دوستانه رفتار نمیکنن و باید حواست باشه و ...)
من یه روز تو سیاتل بودم و ۳ روز تو "اَن آربر". تا الان، آمریکاییها رفتار خیلی دوستانهای داشتن. حتی میتونم بگم خیلی دوستانهتر از رفتاری که تو ونکوور میبینم (البته یه دلیلش میتونه این باشه که من تو یه شهر خیلی بزرگ آمریکا نبودم. رفتار مردم تو شهرهای کوچک با رفتار مردم تو شهرهای بزرگ کاملا متفاوته).
آنلاین، بلیت قطار خریده بودم و قرار شد که برم تو ایستگاه و بلیتم را از یه ماشین خودکار تحویل بگیرم (یه ایمیل به من زدن که این برگه رو پرینت کن و بارکدشو بده ماشین بخونه و ...). من با خودم فکر کردم اگه ایمیل و رو گوشیم داشته باشم نباید مشکلی پیش بیاد.
رفتم ایستگاه قطار و دیدم کار نمیکنه!
به مسئول ایستگاه (که یه مرد ۴۵- ۵۰ سالهی جدی بود) گفتم:
I bought my ticket online but I forgot to print it
و ایمیل را نشونش دادم. یارو یه نیگاهی به من کرد یه نیگاهی به ایمیل و گفت:
In the email, it is said that you have to print the barcode
I know! but I didnot have access to a printer
Sorry, but our system cannot scan the barcode from your phone's screen
So, what should I do?
We cannot let you get in the train. You have to print the barcode
من داشتم به خودم فحش میدادم. چمدونمو ورداشتم که برم یه جا پرینتر پیدا کنم.
-I was just joking, man! What's your name?
کلا در مورد آمریکا و مردمش خیلی بد شنیده بودم (اینکه با غیر سفیدها خیلی بد رفتار میکنن، یا اینکه سیاهپوستها خیلی دوستانه رفتار نمیکنن و باید حواست باشه و ...)
من یه روز تو سیاتل بودم و ۳ روز تو "اَن آربر". تا الان، آمریکاییها رفتار خیلی دوستانهای داشتن. حتی میتونم بگم خیلی دوستانهتر از رفتاری که تو ونکوور میبینم (البته یه دلیلش میتونه این باشه که من تو یه شهر خیلی بزرگ آمریکا نبودم. رفتار مردم تو شهرهای کوچک با رفتار مردم تو شهرهای بزرگ کاملا متفاوته).
آنلاین، بلیت قطار خریده بودم و قرار شد که برم تو ایستگاه و بلیتم را از یه ماشین خودکار تحویل بگیرم (یه ایمیل به من زدن که این برگه رو پرینت کن و بارکدشو بده ماشین بخونه و ...). من با خودم فکر کردم اگه ایمیل و رو گوشیم داشته باشم نباید مشکلی پیش بیاد.
رفتم ایستگاه قطار و دیدم کار نمیکنه!
به مسئول ایستگاه (که یه مرد ۴۵- ۵۰ سالهی جدی بود) گفتم:
I bought my ticket online but I forgot to print it
و ایمیل را نشونش دادم. یارو یه نیگاهی به من کرد یه نیگاهی به ایمیل و گفت:
In the email, it is said that you have to print the barcode
I know! but I didnot have access to a printer
Sorry, but our system cannot scan the barcode from your phone's screen
So, what should I do?
We cannot let you get in the train. You have to print the barcode
من داشتم به خودم فحش میدادم. چمدونمو ورداشتم که برم یه جا پرینتر پیدا کنم.
-I was just joking, man! What's your name?
یکشنبه ۲۲ خرداد
سال ۲۰۱۱، تا حالا، برای من سال عجیبی بوده. عجیب از ایننظر که، تا الان چند تا اتفاق خوب برام افتاده ولی قبل از هر کدوم از اون اتفاقهای خوب، یه اتفاق بد برام افتاده بود.
الان، هر آرزویی که میخوام برای تولدم بکنم با این نگرانی همراهه که اگه قرار باشه آرزوم برآورده بشه، اتفاق بد قبلش چی میتونه باشه!
(شاید این توهم، از مشکلات نشست و برخواست با جماعت "یادگیری ماشین" و "تشخیص الگو" کار باشه!!)
سال ۲۰۱۱، تا حالا، برای من سال عجیبی بوده. عجیب از ایننظر که، تا الان چند تا اتفاق خوب برام افتاده ولی قبل از هر کدوم از اون اتفاقهای خوب، یه اتفاق بد برام افتاده بود.
الان، هر آرزویی که میخوام برای تولدم بکنم با این نگرانی همراهه که اگه قرار باشه آرزوم برآورده بشه، اتفاق بد قبلش چی میتونه باشه!
(شاید این توهم، از مشکلات نشست و برخواست با جماعت "یادگیری ماشین" و "تشخیص الگو" کار باشه!!)
برچسبها:
روزانه,
مشکل,
نظرات شخصی
بدانم و بمیرم یا نادانسته و جاهل درگذرم!
یکشنبه ۱۵ خرداد
۲- خیلی وقتها هست که آدم از واقعیتهایی که دور و برش دارن اتفاق میافتن خبر نداره یا دقت نمیکنه (چون به تدریج باهاشون مواجه شده و به نظرش عادی میرسن در حالی که بسیار هم غیرطبیعیه.) برای نمونه،
یه روز تو اتوبوس نشسته بودم و کنارم یه خانم کانادایی نشسته بود. داشتیم صحبت میکردیم در مورد ...، یادم نیست چطوری بحث به اینجا رسید که اون گفت اگه سگ دنبالت کرد سر جات ثابت بمون. اگه بدویی سگ هم دنبالت میاد و ...
روز بعدش، تو ایستگاه اتوبوس منتظر بودم و اتوبوس داشت میومد. دیدم یه پسره داره میدوه تا به اتوبوس برسه و سوار شه. یه خانوم و آقا هم داشتن همون دورو بر سگشونو میگردونن. همینکه پسره از کنار سگ رد شد (در حالت دو) سگِ شروع کرد به دنبال پسره دویدن و نزدیک بود پسره بره زیر اتوبوس.
* این که این اتفاق قبل از این که من در مورد سگها این موضوع را بدونم اتفاق نیافتاده بود برام جالب بود.
یا یه مورد دیگه وقتی بود که اولین بار در مورد فروید،دقیق یه چیزی خوندم. فرداش تو یه مهمونی بودم و دیدم دوستام دارن در مورد فروید و روش روانشناسی اون صحبت میکنن.
* این که تا حالا تقریبا هیچجا صحبتی از فروید نشده بود، برام جالب بود.
چند روز پیش یکی از بچهها از من پرسید:
"من یه مدتیه دچار این احساس شدم که واقعا دوستی که نگاهش به دنیا به من نزدیک باشه ندارم"
من فکر میکردم دوستایی که دور و برم هستن ممکنه نگاهشون خیلی نزدیک به من نباشه ولی باورم نمیشد که شیوهی نگاه کردنشون از من خیلی دور باشه.
دیروز خونهی یکی از بچهها بودیم. یه صحبتهایی شد و به این نتیجه رسیدم که واقعا اشتباه میکردم که فکر میکردم دوستام شبیه من فکر میکنن.
یارو خودش یه کاری میکنه و به نظرش عجیب نیست. ولی یه کار مشابه (تو یه راستای دیگه) براش عجیب و غیرقابلباور میرسه!
خیلی حالم گرفته شد.
الان نمیدونم باید از دست کی شاکی باشم! از دست اون دوستم که من را از جهلمرکب درآورد، از دست خودم که اونطوری فک میکردم، یا ...
۲- خیلی وقتها هست که آدم از واقعیتهایی که دور و برش دارن اتفاق میافتن خبر نداره یا دقت نمیکنه (چون به تدریج باهاشون مواجه شده و به نظرش عادی میرسن در حالی که بسیار هم غیرطبیعیه.) برای نمونه،
یه روز تو اتوبوس نشسته بودم و کنارم یه خانم کانادایی نشسته بود. داشتیم صحبت میکردیم در مورد ...، یادم نیست چطوری بحث به اینجا رسید که اون گفت اگه سگ دنبالت کرد سر جات ثابت بمون. اگه بدویی سگ هم دنبالت میاد و ...
روز بعدش، تو ایستگاه اتوبوس منتظر بودم و اتوبوس داشت میومد. دیدم یه پسره داره میدوه تا به اتوبوس برسه و سوار شه. یه خانوم و آقا هم داشتن همون دورو بر سگشونو میگردونن. همینکه پسره از کنار سگ رد شد (در حالت دو) سگِ شروع کرد به دنبال پسره دویدن و نزدیک بود پسره بره زیر اتوبوس.
* این که این اتفاق قبل از این که من در مورد سگها این موضوع را بدونم اتفاق نیافتاده بود برام جالب بود.
یا یه مورد دیگه وقتی بود که اولین بار در مورد فروید،دقیق یه چیزی خوندم. فرداش تو یه مهمونی بودم و دیدم دوستام دارن در مورد فروید و روش روانشناسی اون صحبت میکنن.
* این که تا حالا تقریبا هیچجا صحبتی از فروید نشده بود، برام جالب بود.
چند روز پیش یکی از بچهها از من پرسید:
"من یه مدتیه دچار این احساس شدم که واقعا دوستی که نگاهش به دنیا به من نزدیک باشه ندارم"
من فکر میکردم دوستایی که دور و برم هستن ممکنه نگاهشون خیلی نزدیک به من نباشه ولی باورم نمیشد که شیوهی نگاه کردنشون از من خیلی دور باشه.
دیروز خونهی یکی از بچهها بودیم. یه صحبتهایی شد و به این نتیجه رسیدم که واقعا اشتباه میکردم که فکر میکردم دوستام شبیه من فکر میکنن.
یارو خودش یه کاری میکنه و به نظرش عجیب نیست. ولی یه کار مشابه (تو یه راستای دیگه) براش عجیب و غیرقابلباور میرسه!
خیلی حالم گرفته شد.
الان نمیدونم باید از دست کی شاکی باشم! از دست اون دوستم که من را از جهلمرکب درآورد، از دست خودم که اونطوری فک میکردم، یا ...
برچسبها:
روزانه,
زندگینامه,
مشکل,
نظرات شخصی
شنبه ۱۴ خرداد
یکی از دوستام، داشت در مورد استاد و کارش صحبت میکرد:
ن: استادم تا حالا دو تا مساله به من داده. مسالهها سر یهماه حل شدن ولی هیچ کدومو نتونستیم جایی بفرستیم چون مسالهها تئوری بودن و ...
من:اُه!، حالا رو چی کار میکنی؟
ن: صبح میرم جیم. ظهر میدوم، عصر میرم جیم!
من: خب حق داری! دیگه انگیزهای برای آدم نمیمونه!
ن: انگیزه مثل ویرجینیتیه! وقتی از دستش بدی دیگه برنمیگرده
یکی از دوستام، داشت در مورد استاد و کارش صحبت میکرد:
ن: استادم تا حالا دو تا مساله به من داده. مسالهها سر یهماه حل شدن ولی هیچ کدومو نتونستیم جایی بفرستیم چون مسالهها تئوری بودن و ...
من:اُه!، حالا رو چی کار میکنی؟
ن: صبح میرم جیم. ظهر میدوم، عصر میرم جیم!
من: خب حق داری! دیگه انگیزهای برای آدم نمیمونه!
ن: انگیزه مثل ویرجینیتیه! وقتی از دستش بدی دیگه برنمیگرده
شنبه ۱۴ خرداد
امروز با یکی از دوستهای دورهی دبیرستانم داشتم چَت میکردم. من دوستامو دستهبندی کرده بودم بر حسب جایی که باهاشون آشنا شده بودم:
- ساری
- دوره
- ...
- ونکوور
- ...
یه گروه دیگه هم دارم به نام "دوستان". که دوستای نزدیکمو تو اون گروه قرار دادم.
با این دوستم، تو دورهی دبیرستان نزدیک بودم و اونو تو گروه دوستان قرار داده بودم. ولی امروز که باهاش صحبت کردم اونو از گروه دوستان انداختم بیرون! یکم بیشتر، به فهرست آدمهایی که تو این گروه بودن نیگاه کردم، سه نفر دیگه رو هم بیرون انداختم. و دو نفر جدید به این گروه اضافه کردم.
امروز با یکی از دوستهای دورهی دبیرستانم داشتم چَت میکردم. من دوستامو دستهبندی کرده بودم بر حسب جایی که باهاشون آشنا شده بودم:
- ساری
- دوره
- ...
- ونکوور
- ...
یه گروه دیگه هم دارم به نام "دوستان". که دوستای نزدیکمو تو اون گروه قرار دادم.
با این دوستم، تو دورهی دبیرستان نزدیک بودم و اونو تو گروه دوستان قرار داده بودم. ولی امروز که باهاش صحبت کردم اونو از گروه دوستان انداختم بیرون! یکم بیشتر، به فهرست آدمهایی که تو این گروه بودن نیگاه کردم، سه نفر دیگه رو هم بیرون انداختم. و دو نفر جدید به این گروه اضافه کردم.
I am writing this post in Toronto using a wifi named "pamenar" whose password is Tir2Gholoo (with little modification!), in a street full of hippy people singing and dancing.
I just had a walk through the street. I have seen many middle-aged men and women, although looking like normal people (in their appearances), you could say, from how they dance and clap, that they really love to get a haircut like that of the Hippie boy playing drum.
I am gonna miss Toronto!
برچسبها:
Dairy,
Living in Canada
پنجشنبه ۵ خرداد
Two minutes before my talk,
Chair: How do you pronounce your last name?
Talk announcement:
Chair: Our next talk is "blah blah" presented by Amir em, presented by Amir.
After talk,
Chair: I am really sorry! pronouncing your last name is not really easy.
Me: That's ok! Sometimes I, myself, forget how to pronounce my last name
برچسبها:
Dairy,
Living in Canada
یکشنبه ۱۸ اردیبهشت
این روزا، جو هاکی (روی یخ) و هاکی دیدن تو ونکوور خیلی داغه. چند بار اولی که هاکی تماشا میکردم (همون اوایل که اومده بودم کانادا) چند نکتهی جالب توجهم رو جلب کرده بود:
- با اینکه هاکی یه بازی نسبتا خشن هست ولی تماشاگرها کاملا درهم! میشینن. یعنی جای مشخصی وجود نداره که بگی مثلا سمت راست تماشاگرهای میزبان نشستن و یا ... (منظورم اینه که شبیه فوتبال یا والیبال نیست).
- من که تاحالا هاکی بازی نکردم! اولین باری که داشتم هاکی تماشا میکردم برام جالب بود که میدیدم بقیهی آدمهایی که داشتن تماشا میکردن (کاناداییهای جمع) برای یه کارهایی هیجانزده میشدن که به نظرم خیلی معمولی میومد و یه وقتهایی هم، به نظرم طرف کار خفنی کرده بود انگار نه انگار (مثلا توپ و از لای پای حریف رد کرد). بعد از چند بار هاکی دیدن، فهمیدم که هاکی با فوتبال فرق داره!
این روزا، جو هاکی (روی یخ) و هاکی دیدن تو ونکوور خیلی داغه. چند بار اولی که هاکی تماشا میکردم (همون اوایل که اومده بودم کانادا) چند نکتهی جالب توجهم رو جلب کرده بود:
- با اینکه هاکی یه بازی نسبتا خشن هست ولی تماشاگرها کاملا درهم! میشینن. یعنی جای مشخصی وجود نداره که بگی مثلا سمت راست تماشاگرهای میزبان نشستن و یا ... (منظورم اینه که شبیه فوتبال یا والیبال نیست).
- من که تاحالا هاکی بازی نکردم! اولین باری که داشتم هاکی تماشا میکردم برام جالب بود که میدیدم بقیهی آدمهایی که داشتن تماشا میکردن (کاناداییهای جمع) برای یه کارهایی هیجانزده میشدن که به نظرم خیلی معمولی میومد و یه وقتهایی هم، به نظرم طرف کار خفنی کرده بود انگار نه انگار (مثلا توپ و از لای پای حریف رد کرد). بعد از چند بار هاکی دیدن، فهمیدم که هاکی با فوتبال فرق داره!
یکشنبه ۱۱ اردیبهشت
تو این پست، سه نفر وجود دارن که اسمشون با پ شروع میشه!
دیشب تولد پ(۱) بود. پس از خوردن کیک، به پیشنهاد پ(۲) مافیا بازی کردیم. تو بازی من خدا بودم و پ(۲) و ب مافیا.
من: شب شد، همه بخوابن. مافیا چشماشونو باز کنن. مافیا یکنفرو انتخاب کنن.
پ(۲) و ب به دو نفر مختلف اشاره میکنن.
من: مافیا یک نفرو انتخاب کنن.
هنوز پ(۲) و ب به تفاهم نرسیدن و دارن به دو نفر مختلف اشاره میکنن.
من: ظاهرا مافیا با هم به تفاهم نرسیدن. مافیا فقط یک نفرو انتخاب کنه.
...
در ادامهی بازی، پ(۲) به ن میگه تو خیلی حرف نمیزنی! یکم این کارت مشکوکه!
ن: اگه از اول بازی به رفتار من دقت کرده باشی من با کسی مخالفت نمیکنم. اگه یادت باشه، مافیا با هم مشکلات درون گروهی داشتن. من اگه جزو مافیا بودم قطعا اون مشکلات برای مافیا پیش نمیومد.
من پیش خودم: استدلالت خیلی خوب بود! (تحلیل شخصیت هم داشت!) جای پ(۳) خالی!
تو این پست، سه نفر وجود دارن که اسمشون با پ شروع میشه!
دیشب تولد پ(۱) بود. پس از خوردن کیک، به پیشنهاد پ(۲) مافیا بازی کردیم. تو بازی من خدا بودم و پ(۲) و ب مافیا.
من: شب شد، همه بخوابن. مافیا چشماشونو باز کنن. مافیا یکنفرو انتخاب کنن.
پ(۲) و ب به دو نفر مختلف اشاره میکنن.
من: مافیا یک نفرو انتخاب کنن.
هنوز پ(۲) و ب به تفاهم نرسیدن و دارن به دو نفر مختلف اشاره میکنن.
من: ظاهرا مافیا با هم به تفاهم نرسیدن. مافیا فقط یک نفرو انتخاب کنه.
...
در ادامهی بازی، پ(۲) به ن میگه تو خیلی حرف نمیزنی! یکم این کارت مشکوکه!
ن: اگه از اول بازی به رفتار من دقت کرده باشی من با کسی مخالفت نمیکنم. اگه یادت باشه، مافیا با هم مشکلات درون گروهی داشتن. من اگه جزو مافیا بودم قطعا اون مشکلات برای مافیا پیش نمیومد.
من پیش خودم: استدلالت خیلی خوب بود! (تحلیل شخصیت هم داشت!) جای پ(۳) خالی!
شنبه ۳ اردیبهشت
قابل پیشبینی
۱- (در کلاس کامپلکسیتی)
یکی از بچهها، یه مقاله ارائه داد که تو اون از نظریهی بازیها استفاده شده بود. ایدهی کلی مقاله این بود که میشه از روی بازی طرف مقابل یه استراتژی بازی خوب طراحی کرد که با اون همیشه برنده بشی.
من: این وقتی درسته که همهی بازیها هم ارزش باشن. بازیکن یادگیرنده بازیهای اول رو میبازه ولی پس از یه مدتی یاد میگیره که چجوری بازی کنه و ....
یکی از بچهها: آره! این درسته.
من: حالا فرض کنیم که ارزش بازیها با هم فرق کنه (بازیهای امتیازهای مختلفی داشته باشن). طبیعیه که فرض کنیم امتیاز بازیهای آخر بیشتر باشه، اونوقت بازیکن دوم (اونی که یاد میگیره) قطعا برنده میشه.
من: حالا فرض کنیم که بازیکن اول بدونه که بازیکن دوم داره حرکتهای اون رو تحلیل میکنه. برای بازیکن اول بهتره که تو چند بازی اول عمدا اشتباه بازی کنه تا بازیکن دوم رو گمراه کنه و ....
یه بحث طولانی کردیم و ...
۲- امروز تو کتاب دوبل (The double) یه چیزی تو این مایهها خوندم:
ما نباید طوری زندگی کنیم که زندگیمون برامون تکراری و قابل پیشبینی بشه ...
۳- دوستهای صمیمیمن معمولا کسانی هستن که یا رفتارشون کاملا برای من قابل پیشبینیه و یا کسانی هستن که اصلا نمیتونم بفممشون (پیشبینیشون کنم). این وسط چیزی وجود نداره.
فکر کردم این سه تا موضوع به هم مربوطن و در عین حال جالب هستن
قابل پیشبینی
۱- (در کلاس کامپلکسیتی)
یکی از بچهها، یه مقاله ارائه داد که تو اون از نظریهی بازیها استفاده شده بود. ایدهی کلی مقاله این بود که میشه از روی بازی طرف مقابل یه استراتژی بازی خوب طراحی کرد که با اون همیشه برنده بشی.
من: این وقتی درسته که همهی بازیها هم ارزش باشن. بازیکن یادگیرنده بازیهای اول رو میبازه ولی پس از یه مدتی یاد میگیره که چجوری بازی کنه و ....
یکی از بچهها: آره! این درسته.
من: حالا فرض کنیم که ارزش بازیها با هم فرق کنه (بازیهای امتیازهای مختلفی داشته باشن). طبیعیه که فرض کنیم امتیاز بازیهای آخر بیشتر باشه، اونوقت بازیکن دوم (اونی که یاد میگیره) قطعا برنده میشه.
من: حالا فرض کنیم که بازیکن اول بدونه که بازیکن دوم داره حرکتهای اون رو تحلیل میکنه. برای بازیکن اول بهتره که تو چند بازی اول عمدا اشتباه بازی کنه تا بازیکن دوم رو گمراه کنه و ....
یه بحث طولانی کردیم و ...
۲- امروز تو کتاب دوبل (The double) یه چیزی تو این مایهها خوندم:
ما نباید طوری زندگی کنیم که زندگیمون برامون تکراری و قابل پیشبینی بشه ...
۳- دوستهای صمیمیمن معمولا کسانی هستن که یا رفتارشون کاملا برای من قابل پیشبینیه و یا کسانی هستن که اصلا نمیتونم بفممشون (پیشبینیشون کنم). این وسط چیزی وجود نداره.
فکر کردم این سه تا موضوع به هم مربوطن و در عین حال جالب هستن
برچسبها:
متفرقه,
نظرات شخصی,
همینطوری
شنبه ۲۷ فروردین
آخرین باری که رفته بودم ایران، روبروی دانشگاه تهران، هنوز هم میشد چند تا کتابفروشی پیدا کرد که هنوز به کتاب کنکور فروشی تبدیل نشده بودن.
یه چیزی که همیشه توجه من را جلب میکرد وقتی وارد این جور کتابفروشیها (کتابفروشیهای واقعی تو ایران) میشم اینه که اونی که پشت دخل نشسته برای خودش یه کاراکتر شخصیتی ویژهای داره. طرز حرفزدنش، تن صداش و نحوهی صحبت کردنش با آدمهای دیگه خیلی متفاوته. این نکتهای هستش که همیشه بهش توجه کردم و برام جالبه.
چند وقت پیش، رفته بودم یه سینمای نسبتا کوچیک (تو ونکوور) که فیلم طلای سرخ جعفر پناهی را پخش میکرد. همهی آدمهایی که تو اون سینما بودن (بلیت فروش، مسئول فروش قهوه و حتی اونهایی که اومده بودن فیلم رو ببینن) با آدمهایی که هر روز تو ونکوور میدیدم فرق داشتن.
امروز، رفتم به یک کتاب فروشی که چند وقت پیش پیدا کرده بودمش (کتابهای دستدوم میفروشه). به چندتایی از این نوع کتابفروشیها تو ونکوور سر زده بودم ولی این یکی خیلی خوب بود. همون جوی که گفتم تو کتابفروشیهای ایران میدیدی (یه آدمی که کلی کتاب خونده بود نشسته بود و داشت کتاب میفروخت).
نمیدونم چرا ولی دیدن این کتابفروشی، روز منو ساخت!
آخرین باری که رفته بودم ایران، روبروی دانشگاه تهران، هنوز هم میشد چند تا کتابفروشی پیدا کرد که هنوز به کتاب کنکور فروشی تبدیل نشده بودن.
یه چیزی که همیشه توجه من را جلب میکرد وقتی وارد این جور کتابفروشیها (کتابفروشیهای واقعی تو ایران) میشم اینه که اونی که پشت دخل نشسته برای خودش یه کاراکتر شخصیتی ویژهای داره. طرز حرفزدنش، تن صداش و نحوهی صحبت کردنش با آدمهای دیگه خیلی متفاوته. این نکتهای هستش که همیشه بهش توجه کردم و برام جالبه.
چند وقت پیش، رفته بودم یه سینمای نسبتا کوچیک (تو ونکوور) که فیلم طلای سرخ جعفر پناهی را پخش میکرد. همهی آدمهایی که تو اون سینما بودن (بلیت فروش، مسئول فروش قهوه و حتی اونهایی که اومده بودن فیلم رو ببینن) با آدمهایی که هر روز تو ونکوور میدیدم فرق داشتن.
امروز، رفتم به یک کتاب فروشی که چند وقت پیش پیدا کرده بودمش (کتابهای دستدوم میفروشه). به چندتایی از این نوع کتابفروشیها تو ونکوور سر زده بودم ولی این یکی خیلی خوب بود. همون جوی که گفتم تو کتابفروشیهای ایران میدیدی (یه آدمی که کلی کتاب خونده بود نشسته بود و داشت کتاب میفروخت).
نمیدونم چرا ولی دیدن این کتابفروشی، روز منو ساخت!
برچسبها:
روزانه,
زندگی در کانادا
پنجشنبه ۲۵ فروردین
خیلی وقتها پیش میاد که یکی از دوستام از دست یه نفر دیگه شاکی میشه و میاد پیش من دردودل میکنه. من، معمولا، خودمو جای اون نفر سومی که نیست میزارم و تلاش میکنم یه توجیه برای کارهای اون آدمی که داریم در موردش قضاوت میکنیم پیدا کنم. به نظرم میرسه این کمک میکنه که دوستم که شاکی هستش بتونه واقعیتها رو بهتر ببینه.
من چند وقت پیش با یکی مشکل پیدا کردم. اولین برخوردی که بیشتر کسانی که باهاشون صحبت میکردم داشتن تایید حرفام بود. تا اینکه یه نفر پیدا شد و همونکاری رو که من برای بقیه میکردم برای من انجام داد. خیلی جواب داد.
خیلی وقتها پیش میاد که یکی از دوستام از دست یه نفر دیگه شاکی میشه و میاد پیش من دردودل میکنه. من، معمولا، خودمو جای اون نفر سومی که نیست میزارم و تلاش میکنم یه توجیه برای کارهای اون آدمی که داریم در موردش قضاوت میکنیم پیدا کنم. به نظرم میرسه این کمک میکنه که دوستم که شاکی هستش بتونه واقعیتها رو بهتر ببینه.
من چند وقت پیش با یکی مشکل پیدا کردم. اولین برخوردی که بیشتر کسانی که باهاشون صحبت میکردم داشتن تایید حرفام بود. تا اینکه یه نفر پیدا شد و همونکاری رو که من برای بقیه میکردم برای من انجام داد. خیلی جواب داد.
عمیق فکر کن
یکشنبه ۱۴ فروردین
چند وقت پیش با چند تا از بچهها داشتیم، رفتار و اخلاق راننده اتوبوسهای تهران و ونکوور را مقایسه میکردیم.
...
من: تو ایران خیلی دیدم که یه مسافری بلیت نداشته، اومده به راننده اتوبوس گفته که بلیت ندارم. راننده هم گفته صلوات بفرست سوار شو!
من: یه بار برای خود من هم، همچین چیزی پیش اومد.
من: خوب! این کار راننده اتوبوسه نشون دهندهی نداشتن وجدان کاری (کامل) اون راننده هستش (چون پول این بلیتها صرف نوسازی و بهینهسازی ناوگان میشه و راننده با نگرفتن این پول داره داره از جیب مردم بخشش میکنه و ... )
م: حالا بگو ببینم تو اون باری که سوار اتوبوس شدی (بدون بلیت) صلوات فرستادی؟
من: آخه ... ، معلومه که نه!
م: خوب از کجا میدونی که اون راننده خودش به جای تو پول بلیتو نداده (و از تو خواسته که در عوص پولی که به جات داده براش صلوات بفرستی)؟
من: {چیزی برای گفتن نداشتم}
چند وقت پیش با چند تا از بچهها داشتیم، رفتار و اخلاق راننده اتوبوسهای تهران و ونکوور را مقایسه میکردیم.
...
من: تو ایران خیلی دیدم که یه مسافری بلیت نداشته، اومده به راننده اتوبوس گفته که بلیت ندارم. راننده هم گفته صلوات بفرست سوار شو!
من: یه بار برای خود من هم، همچین چیزی پیش اومد.
من: خوب! این کار راننده اتوبوسه نشون دهندهی نداشتن وجدان کاری (کامل) اون راننده هستش (چون پول این بلیتها صرف نوسازی و بهینهسازی ناوگان میشه و راننده با نگرفتن این پول داره داره از جیب مردم بخشش میکنه و ... )
م: حالا بگو ببینم تو اون باری که سوار اتوبوس شدی (بدون بلیت) صلوات فرستادی؟
من: آخه ... ، معلومه که نه!
م: خوب از کجا میدونی که اون راننده خودش به جای تو پول بلیتو نداده (و از تو خواسته که در عوص پولی که به جات داده براش صلوات بفرستی)؟
من: {چیزی برای گفتن نداشتم}
بدانم و بمیرم یا نادانسته و جاهل درگذرم!
پنجشنبه ۲۶ اسفند
یه وقتهایی هست که یه چیزی رو نمیدونی و در نتیجه وقتی کسی ازت یه سوالی میکنه و یا با یکی صحبت میکنی راحت میگی من چیزی در این مورد نمیدونم. گاهی از روی کنجکاوی، شروع میکنی به سرک کشیدن تو یه موضوعی که خیلی در راستای کاریت نیست و یک کتاب، مقاله یا یه چیزی تو این مایهها را گیر میاری میخونی.
بعد، ممکنه با خوندن اون مقاله، کتاب و یا... به موضوع علاقهمند بشی و بری یکی دو تا کتاب دیگه بخونی. مشکل وقتی پیش میاد که همهی اون دو سهتا کتاب از یه دیدگاه به موضوع نگاه کرده باشن (مخصوصا اگه زمینهی کار علوم انسانی باشه). اون وقته که از جهل درمیای میری تو جهل مرکب!
یه وقتهایی هست که یه چیزی رو نمیدونی و در نتیجه وقتی کسی ازت یه سوالی میکنه و یا با یکی صحبت میکنی راحت میگی من چیزی در این مورد نمیدونم. گاهی از روی کنجکاوی، شروع میکنی به سرک کشیدن تو یه موضوعی که خیلی در راستای کاریت نیست و یک کتاب، مقاله یا یه چیزی تو این مایهها را گیر میاری میخونی.
بعد، ممکنه با خوندن اون مقاله، کتاب و یا... به موضوع علاقهمند بشی و بری یکی دو تا کتاب دیگه بخونی. مشکل وقتی پیش میاد که همهی اون دو سهتا کتاب از یه دیدگاه به موضوع نگاه کرده باشن (مخصوصا اگه زمینهی کار علوم انسانی باشه). اون وقته که از جهل درمیای میری تو جهل مرکب!
برچسبها:
متفرقه,
نظرات شخصی,
همینطوری
Happened in an office.
Me: Oh! today is March 10th. The time goes very fast!
She looked at me like she was looking at her child and told me:
You know what! You should not say that! I remember when I was a child I told my mother the same sentence and she replied back
- Just wait untill you become older, around my age, to understand how fast the time passes.
Later, when I became 25, I told her "you were right!", now I can see how fast the time passes.
- Then, my mother said again "Just wait untill you become older, around my age, to understand how fast the time passes."
Me: Oh! today is March 10th. The time goes very fast!
She looked at me like she was looking at her child and told me:
You know what! You should not say that! I remember when I was a child I told my mother the same sentence and she replied back
- Just wait untill you become older, around my age, to understand how fast the time passes.
Later, when I became 25, I told her "you were right!", now I can see how fast the time passes.
- Then, my mother said again "Just wait untill you become older, around my age, to understand how fast the time passes."
برچسبها:
روزانه,
همینطوری,
Living in Canada
Wierd Situations 1
19 اسفند
Today, I was walking, actually almost running, toward a classroom with a cup of tea in my hand. A guy hit me while he was trying to pass me. Tea has spilled out on his jacket.
I was embarrassed about what has happened to his jacket and he was embarrassed about what has happened to my tea!
Today, I was walking, actually almost running, toward a classroom with a cup of tea in my hand. A guy hit me while he was trying to pass me. Tea has spilled out on his jacket.
I was embarrassed about what has happened to his jacket and he was embarrassed about what has happened to my tea!
پنجشنبه ۱۲ اسفند
من: خب من اگه فلان کار میکردم بچهها خیلی از دستم شاکی میشدن و ... . خوب خیلی وقتها هست که آدمها یه کارهایی رو نمیکنن چون از حرف و نظر اطرافیانش در مورد اون کار میترسن؟
پ: نه! همیشه این درست نیست.
پ: خیلی وقتها میشه که آدم یه کاری میکنه با اینکه میدونه عکسالعمل بقیه خیلی خوب نیست.
پ: ...
پ: ا.ن. گفت که اونهایی که میان تو خیابون تظاهرات میکنن خس و خاشاک هستن! ولی این باعث نشد که مردم نیان بیرون برای تظاهرات.
برای من چند لحظه طول کشید تا بفهمم چطور صحبت ما از یه خاطرهی من، به یه موضوع سیاسی رسید.
من: خب من اگه فلان کار میکردم بچهها خیلی از دستم شاکی میشدن و ... . خوب خیلی وقتها هست که آدمها یه کارهایی رو نمیکنن چون از حرف و نظر اطرافیانش در مورد اون کار میترسن؟
پ: نه! همیشه این درست نیست.
پ: خیلی وقتها میشه که آدم یه کاری میکنه با اینکه میدونه عکسالعمل بقیه خیلی خوب نیست.
پ: ...
پ: ا.ن. گفت که اونهایی که میان تو خیابون تظاهرات میکنن خس و خاشاک هستن! ولی این باعث نشد که مردم نیان بیرون برای تظاهرات.
برای من چند لحظه طول کشید تا بفهمم چطور صحبت ما از یه خاطرهی من، به یه موضوع سیاسی رسید.
یافتم ۱
یکشنبه ۱ اسفند
من از اوایل دورهی دبیرستان، یه مرض عجیب گرفتم! تو محیط ساکت و آروم نمیتونستم تمرکز کنم و درس بخونم!
برای همین، همیشه جلوی تلویزیون درس میخوندم. وقتی دورهی کنکور شد، یواش یواش رفتم تو اتاقم. اونجا مجبور بودم سر و صدای مصنوعی ایجاد کنم :ی
وقتی میخواستم درس بخونم ضبطصوت روشن میکردم و نوار گوش میکردم. معمولا داریوش، هایده، شهرام ناظری و ابی.
بعضی وقتها، وسط درس ، ییهو! یه بیت یا یه جملهی تو ترانهها توجهمو جلب میکرد. انگار که تا حالا نشنیده بودمشی و یا بهش فکر نکرده بودم.
برای نمونه:
به دل میگم غمو تو خونت راه نده
می گه جونم مهمون حبیب خداست
اون موقع یه دفترچه درست کرده بودم که این جور چیزها را مینوشتم توش.
امروز یه جایی داشتیم شعر "ای ایران" را میخوندیم این بیت خیلی به نظرم جالب رسید:
از آب و خاك و مهر تو سرشته شد دلم
مهرت ار برون رود چه می شود دلم
آخرین باری که رفتم ایران اون دفترچه رو پیدا کردم و با خودم آوردمش. باید بگردم پیداش کنم.
پسنوشت۱: (قابل توجه انیس) جوابش که بدیهیه چیه! آب + خاک میشه گِل!
من از اوایل دورهی دبیرستان، یه مرض عجیب گرفتم! تو محیط ساکت و آروم نمیتونستم تمرکز کنم و درس بخونم!
برای همین، همیشه جلوی تلویزیون درس میخوندم. وقتی دورهی کنکور شد، یواش یواش رفتم تو اتاقم. اونجا مجبور بودم سر و صدای مصنوعی ایجاد کنم :ی
وقتی میخواستم درس بخونم ضبطصوت روشن میکردم و نوار گوش میکردم. معمولا داریوش، هایده، شهرام ناظری و ابی.
بعضی وقتها، وسط درس ، ییهو! یه بیت یا یه جملهی تو ترانهها توجهمو جلب میکرد. انگار که تا حالا نشنیده بودمشی و یا بهش فکر نکرده بودم.
برای نمونه:
به دل میگم غمو تو خونت راه نده
می گه جونم مهمون حبیب خداست
اون موقع یه دفترچه درست کرده بودم که این جور چیزها را مینوشتم توش.
امروز یه جایی داشتیم شعر "ای ایران" را میخوندیم این بیت خیلی به نظرم جالب رسید:
از آب و خاك و مهر تو سرشته شد دلم
مهرت ار برون رود چه می شود دلم
آخرین باری که رفتم ایران اون دفترچه رو پیدا کردم و با خودم آوردمش. باید بگردم پیداش کنم.
پسنوشت۱: (قابل توجه انیس) جوابش که بدیهیه چیه! آب + خاک میشه گِل!
برچسبها:
روزانه,
زندگینامه,
همینطوری
رهرو ۱
شنبه ۲۵ بهمن
رهرو آن نیست گهی تند و گهی خسته رود
رهرو آنست که آهسته و پیوسته رود
این بیتو نخستین بار تو کتاب دینی دبیرستانمون دیدم (فکر کنم وقتی بود که داشتم برای کنکور میخوندم) و خیلی باهاش حال کردم.
من، مثل همه، چندتا هدف تو زندگی دارم، هدفهای کوچیک و بزرگ.
ولی یه مشکل اساسی هم دارم. من هیچ وقت از اینکه به یه هدفم میرسم یا یه کاری رو تمام میتونم بکنم نامید نمیشم. و بدبختانه بیشتر هدفها و برنامههام خیلی بزرگ هستن. هر چند وقت هم یه ایدهی جدید به برنامههام اضافه میشه.
من تقریبا ۱۰-۱۲ ساله که همینطوری دارم یه صف از برنامهها، هدفها، ایدهها را با هم دارم. صفی که هر چند وقت بزرگتر هم میشه.
دیروز با خودم فک کردم ببینم میشه یه چندتایی از اونها را بیخیالشم.
نتونستم! میخوام به همهی اونها برسم. باید موفقشم وگرنه از زندگیم راضی نیستم.
ادامه دارد ...
رهرو آن نیست گهی تند و گهی خسته رود
رهرو آنست که آهسته و پیوسته رود
این بیتو نخستین بار تو کتاب دینی دبیرستانمون دیدم (فکر کنم وقتی بود که داشتم برای کنکور میخوندم) و خیلی باهاش حال کردم.
من، مثل همه، چندتا هدف تو زندگی دارم، هدفهای کوچیک و بزرگ.
ولی یه مشکل اساسی هم دارم. من هیچ وقت از اینکه به یه هدفم میرسم یا یه کاری رو تمام میتونم بکنم نامید نمیشم. و بدبختانه بیشتر هدفها و برنامههام خیلی بزرگ هستن. هر چند وقت هم یه ایدهی جدید به برنامههام اضافه میشه.
من تقریبا ۱۰-۱۲ ساله که همینطوری دارم یه صف از برنامهها، هدفها، ایدهها را با هم دارم. صفی که هر چند وقت بزرگتر هم میشه.
دیروز با خودم فک کردم ببینم میشه یه چندتایی از اونها را بیخیالشم.
نتونستم! میخوام به همهی اونها برسم. باید موفقشم وگرنه از زندگیم راضی نیستم.
ادامه دارد ...
شنبه ۹ بهمن
داشتیم با چند تا از بچهها چایی میخوردیم که لیوان چاییام خالی شد رو لباسم.
من: این لباس هفتهی پیش خریده بودم! چه جوری میشه تمیزش کرد؟
دوستم: میتونی بری فلان مایع لباسشویی رو بخری بعد از یکی دو بار شستن پاک میشه.
من: چه خوب! قیمتش چنده؟
دوستم: حدود ۳۰ دلار
من: من برای این لباس ۲۰ دلار پول دادم! البته قیمت اصلیاش ۱۰۰ تا بود ولی خوب من براش ۲۰ تا بیشتر پول ندادم. حالا ۳۰ تا بدم تمیزش کنم ...
داشتیم با چند تا از بچهها چایی میخوردیم که لیوان چاییام خالی شد رو لباسم.
من: این لباس هفتهی پیش خریده بودم! چه جوری میشه تمیزش کرد؟
دوستم: میتونی بری فلان مایع لباسشویی رو بخری بعد از یکی دو بار شستن پاک میشه.
من: چه خوب! قیمتش چنده؟
دوستم: حدود ۳۰ دلار
من: من برای این لباس ۲۰ دلار پول دادم! البته قیمت اصلیاش ۱۰۰ تا بود ولی خوب من براش ۲۰ تا بیشتر پول ندادم. حالا ۳۰ تا بدم تمیزش کنم ...
شنبه ۱۸ دی
آرایشگر: اولین باره میای این آرایشگاه؟
من: نه، من همیشه میام اینجا.
آرایشگر: چهرت آشنا نیست برام!
آرایشگر شونه رو برداشت و شروع کرد به کار. پس از ده ثانیه:
آرایشگر: آره، یادم اومد، من سر تو را اصلاح کردم.
من: یعنی بخیههای رو سرم اینقدر تابلو هستن؟
آرایشگر: نه! من سرشناسم!
آرایشگر: اولین باره میای این آرایشگاه؟
من: نه، من همیشه میام اینجا.
آرایشگر: چهرت آشنا نیست برام!
آرایشگر شونه رو برداشت و شروع کرد به کار. پس از ده ثانیه:
آرایشگر: آره، یادم اومد، من سر تو را اصلاح کردم.
من: یعنی بخیههای رو سرم اینقدر تابلو هستن؟
آرایشگر: نه! من سرشناسم!
برچسبها:
روزانه,
زندگی در کانادا
اشتراک در:
پستها (Atom)