دیشب داشتم این قسمت از بیگبنگ تئوری رو میدیدم (آخرین قسمت فصل اول) .
یه لحظه با خودم فکر کردم دیدم که من، همیشه درِ جعبه رو باز میکنم(مدخل ویکیپدیا در مورد گربهی شرودینگر). غیر از دو یا سه بار، نشده که تو زندگیم یه ریسک، یه کاری که آخرش مشخص نیست، یه کاری که توش تردید وجود داره، بهدلیل اینکه معلوم نیست نتیجهاش چی میشه، رو شروع نکنم. بعضی وقتها گربهرو کشتم و بعضی وقتها هم گربهه زنده اومده بیرون از تو جعبه. البته خیلی وقتها کارو شروع کردم و وسط کار بهاین نتیجه رسیدم که به نتیجه نخواهد رسید و طبیعتاً ادامه ندادمش.
هر چی الان فکر میکنم موقعیتی یادم نمیاد که از اینکه در جعبه رو باز کرده باشم پشیمون باشم (شکست زیاد خوردم، ولی شکستهام ارزششو داشتن). آخه تا وقتی که در جعبه باز نشده فقط میتونی فَنتِزی بسازی برای خودت (یا از اون ور خیلی بدبین باشی) و فقط وقتی در جعبه رو باز کنی میتونی بفهمی که واقعا چهخبره.
پ.ن. مطمئن نیستم که منظور نویسندههای داستان همون چیزی بوده باشه که من برداشت کردم .
پ.پ.ن. من ندارم خودمو تعریف میکنم!!
یه لحظه با خودم فکر کردم دیدم که من، همیشه درِ جعبه رو باز میکنم(مدخل ویکیپدیا در مورد گربهی شرودینگر). غیر از دو یا سه بار، نشده که تو زندگیم یه ریسک، یه کاری که آخرش مشخص نیست، یه کاری که توش تردید وجود داره، بهدلیل اینکه معلوم نیست نتیجهاش چی میشه، رو شروع نکنم. بعضی وقتها گربهرو کشتم و بعضی وقتها هم گربهه زنده اومده بیرون از تو جعبه. البته خیلی وقتها کارو شروع کردم و وسط کار بهاین نتیجه رسیدم که به نتیجه نخواهد رسید و طبیعتاً ادامه ندادمش.
هر چی الان فکر میکنم موقعیتی یادم نمیاد که از اینکه در جعبه رو باز کرده باشم پشیمون باشم (شکست زیاد خوردم، ولی شکستهام ارزششو داشتن). آخه تا وقتی که در جعبه باز نشده فقط میتونی فَنتِزی بسازی برای خودت (یا از اون ور خیلی بدبین باشی) و فقط وقتی در جعبه رو باز کنی میتونی بفهمی که واقعا چهخبره.
پ.ن. مطمئن نیستم که منظور نویسندههای داستان همون چیزی بوده باشه که من برداشت کردم .
پ.پ.ن. من ندارم خودمو تعریف میکنم!!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر